۱-۲-۲٫ کشمکش و ناسازگاری
چنانکه پیش از این گفته شد، طرح (پیرنگ) نقل حوادث است با تکیه بر موجبیّت و روابط علّت و معلول، لذا با توجه به اینکه حوادث در هر داستان بهوسیلۀ شخصیّتها به وجود میآید، از این نظر پیرنگ با قهرمان (شخصیّت) آمیختگی نزدیکی دارد و بر یکدیگر تأثیرگذارند.
همچنین «از مقابلۀ شخصیّتها با هم کشمکش به وجود میآید، بنابراین پیرنگ همیشه با کشمکش سروکار دارد؛ یعنی از برخورد عمل شخصیّت یا شخصیّتهای اصلی داستان با عمل شخصیّتهای مخالف و مقابل،کشمکش داستان آفریده میشود» (میرصادقی،۷۱:۱۳۹۰). البته تضاد و کشمکش در میان شخصیّتها باعث زیبایی و جذابیت داستان میشود. در واقع اگر تضادی در داستان نباشد، کشمکش نیز ایجاد نمیشود و داستان به سوی نقل ساده و بدون تحرک پیش میرود. گاهی تضاد و کشمکش درون شخصیّت به وجود میآید و او را علیه افکار، احساسات و عواطف خود برمیانگیزد و گاه در جامعه بین فرهنگها و ارزشها خود را نشان میدهد. در مواردی هم، تضادهای فرهنگی، اخلاقی و اعتقادی به جدالهای جسمانی، ایجاد تعلیق و تحرّک در داستان منجر میشود. جمال میرصادقی کشمکش را به کشمکش جسمانی، ذهنی، عاطفی و اخلاقی تقسیم میکند:
کشمکش جسمانی: زمانی است که دو نفر با یکدیگر درگیری جسمانی دارند و به زور و نیروی جسمی متوسّل میشوند.
کشمکش ذهنی: زمانی است که دو فکر با هم مبارزه میکنند.
کشمکش اخلاقی: زمانی است که شخصیّت داستان با یکی از اصول اخلاقی و اجتماعی به مخالفت میپردازد.
کشمکش عاطفی: زمانی است که عصیان و شورشی در میان باشد تا درون شخصیّت داستان را متلاطم کند (۷۳:۱۳۹۰).
کشمکش را در نوعی دیگر میتوان به دو دستۀ درونی و بیرونی تقسیم بندی کرد:
در کشمکش بیرونی حوادث، پیرامون محیط زندگی افراد انسانی و غیر انسانی و به صورت فیزیکی شکل میگیرند و شامل درگیری میان انسان با همنوع خود، گروه های متخاصم و جدال با حیوان و طبیعت است.
در کشمکش درونی حوادث، تنها در درون فرد پایهریزی میشوند و جدال بر سر خود است. شک و تردید و دودلی مهمترین ویژگی این قسم از کشمکشها به شمار میآیند.
اصل انگلیسی این واژه را اغلب Conflict، امّا محسن سلیمانی علاوه بر آن کلمۀ Opposition را هم ذکر کرده است (۱۱۶:۱۳۷۲).
برابرهای فارسی که برای این مفهوم پیشنهاد شدهاند عبارتند از:
کشمکش، تعارض، تضاد، ناسازگاری، تقابل، جدال، برخورد، ستیز، همستیزی، کشاکش، درگیری.
«کشمکش» در لغت به معنای “کشاکش و تعارض” است و نیز بیشترین کاربرد را در بیان این مرحله از داستان دارد. علاوه بر آن از کلمۀ «تعارض» هم استفاده میشود (داد، ۶۵:۱۳۸۷) که در لغت به معنای “یکدیگر را پیش آمدن، خلاف یکدیگر آمدن” است.
برخی کلمۀ «تضاد» را (مهاجر و نبوی، ۳۴:۱۳۸۱) که در لغت به معنای ” ناسازگاری، بدسلوکی، بدرفتاری، سازگاری نکردن، نساختن” بوده و یا «تقابل» را (گلشیری، ۱۳۷۱،ج۱۷۱:۱ ) که به معنای رویارویی و مقابل هم قرارگرفتن است بیان داشتهاند. این پنج کلمه جنبۀ کلّی کشمکش را به ذهن القا کرده و مفهوم کامل را میرسانند امّا اکثر صاحبنظران ادبیات داستانی از کلمۀ «کشمکش» بهره گرفتهاند، چون از یک سو فارسی بوده و از سوی دیگر به لحاظ دلالت، قادر به بیان مفهوم مورد نظر است.
«ناسازگاری» را هم برخی از نویسندگان بهکار بردهاند (آشوری، ۷۰:۱۳۸۴، مستور، ۲۰:۱۳۸۷). با اینکه در رساندن مفهوم، فارسی بودن و زیبایی با «کشمکش» برابری میکند امّا کاربرد چندانی نداشته و در بیشتر فرهنگهای موجود، ذکری از آن به میان نیامده است. «جدال»، «برخورد»، «ستیز»، «کشاکش» و «درگیری» واژه هایی هستند که از نظر مفهوم لغوی بسیار به هم نزدیک و شامل خصومت و نزاع شده و بر جنبۀ فیزیکی امر تأکید دارند و چنانکه معنای مجازی آنها در نظر گرفته شود، میتوان آنها را معادل Conflict پذیرفت. امّا در نهایت دو واژۀ «کشمکش» و «ناسازگاری» را به دلایلی که گذشت بر سایرین ترجیح میدهیم.
۱-۲-۳٫ اشتیاق و تعلیق
از جمله عناصر مؤثر در گسترش پیرنگ، اشتیاق و تعلیق است که در انگلیسی به آن Suspens و گاه Suspension میگویند که واژهای فرانسوی است. این مرحله که پس از وقوع کشمکش در داستان رخ میدهد، چنین تعریف میشود: «شور و هیجان و علاقۀ ایجاد شده در خواننده است که از رهگذر آن مشتاقانه و بیصبرانه منتظر دانستن پایان ماجرا میماند» (رضایی، ۳۲۸:۱۳۸۲). این حالت زمانی اتفاق میافتد که میان خواننده و یکی از شخصیّتهای داستان (به ویژه شخصیّت اصلی) در اثر حس همدردی یا همذاتپنداری، صمیمیّت ایجاد شده و این صمیمیّت او را مایل به دانستن سرانجام داستان کند، امّا فرایند ارائۀ اطلاعات به گونهای طراحی میشود که نتواند سرانجام داستان را دقیقاً حدس بزند (مستور، ۲۱:۱۳۸۷).
گاهی یک “وضعیت و موقعیت غیر عادی”(میرصادقی،۷۶:۱۳۹۰) خوانندگان را مشتاق تحلیل و تشریح میگرداند و گاه قراردادن شخصیّت داستانی میان دو راه، و یا دو عمل، منجر به ایجاد این احساس در مخاطب میگردد (میرصادقی: همان ، سلیمانی، ۳۲:۱۳۶۵) به طوری که مخاطب را بر آن میدارد تا دربارۀ وضعیت ایجاد شده یا سرنوشت شخصیّت مورد نظر، حدسهایی بزند و تا بداند حدسهایش درست بوده یا نه، بر این احساس باقی بماند. میتوان گفت این مرحله از داستان بر دو اصل مهم استوار است؛ اوّل، “برانگیختن حسّ تمایل به دانستن ادامۀ داستان در مخاطب و دوم، عدم توانایی خواننده در پیشبینی قاطع ادامۀ ماجرا “(مستور، ۲۲:۱۳۸۷).
برابرهای فارسی این مفهوم عبارتند از:
هول و ولا، حالت تعلیق، حس تعلیق، تعلیق، اشتیاق و تعلیق، شک و انتظار، انتظار، حالت تعلیق و بلاتکلیفی، دروایی.
«هول و ولا» یکی از واژه هایی است که در ذکر این عنصر داستانی و به عنوان معادل Suspense بهکار میرود (میرصادقی، ۲۹۶:۱۳۸۶، داد، ۲۱۷:۱۳۸۷). «هول» در لغت به معنای ترس، بیم و هراس و «هول و ولا» به معنای دلهره و اضطراب میباشد. این واژه بیشتر به معنای دلهره میباشد تا شوق و اشتیاق و تلاش برای درک پایان داستان، بنابراین تقریباَ در این مورد ناقص است.
علاوه بر «هول و ولا» از کلمۀ «تعلیق» نیز استفاده میشود که در لغت به معنای درآویختن و معلق کردن چیزی به چیز دیگر و حتی دوستی نمودن هم معنا شده است (دهخدا، مادۀ تعلیق). کاربرد این واژه در متون، بسیار است امّا این واژه با توجه به معنای لغوی آن، در رساندن مفهوم دقیق نیست زیرا منظور اصلی از تعلیق، احساس تعلیق و بلاتکلیفی است لذا برای رفع این کاستی گاه با واژه های دیگری همچون حس و حالت همراه شده و یا معطوف به کلمۀ اشتیاق و انتظار میشود.
واژه های “تعلیق”، “حالت تعلیق” و “حس تعلیق” تنها بیانگر تردید و دودلی خواننده در حدسهای خود بوده و چندان نشاندهندۀ شوق یا اشتیاق او نمیباشد. درحالیکه «اشتیاق و تعلیق» و «تعلیق و انتظار» نقص ذکر شده را جبران میکند و بهتر از سه کلمۀ قبل عمل میکند.
معادل دیگری که از سوی برخی از مترجمان چون محسن سلیمانی (۳۱:۱۳۶۲) ذکر شده «شک و انتظار» است، از آنجا که “شک” به معنای «به گمان افتادن، گمان کردن در کاری و تردید نمودن در آن» (دهخدا: مادۀ شک) و نشاندهندۀ تردید خواننده در حدسهای خود بوده و “انتظار” نیز نشاندهندۀ اشتیاق اوست. این دو واژه در کنار هم قادر به بیان مفهوم مورد نظر میباشتد. گاه به تنهایی از واژۀ «انتظار» استفاده شده است (رضایی،۳۲۸:۱۳۸۲ ، گلشیری، ۲۵۱،۲۴۹:۱۳۷۱).
با توجه به تعریف ارائه شده از واژۀ مذکور، به نظر میرسد کلمۀ انتظار در بردارندۀ مفهوم کامل نیست چرا که این واژه تنها انتظار خواننده را برای تعیین سرنوشت شخصیّت، یا مشخص شدن موقعیّت به وجود آمده بیان کرده و نمیتواند بیانگر شور و هیجان و حدس و گمانهای خوانندگان باشد. واژۀ دیگری که در اینباره، مورد استفادۀ برخی از نویسندگان قرارگرفته «دروایی» است (داد، ۲۱۷:۱۳۸۷). دروا در لغت به معنای “سرگشته و حیران، سراسیمه، متحیّر” میباشد (دهخدا: مادۀ دروا).
این کلمه بیشتر حالت هول و ولا و تشویش خوانندگان را ذکر کرده و به نوعی عجز آنها را در پی بردن به موقعیت ایجادشده بیان میدارد. در حالیکه خواننده در این مرحله ناتوان و درمانده یا بلاتکلیف و منتظر صرف نیست، بلکه با اشتیاق به تلاش برای پی بردن به علّت ایجاد موقعیت مورد نظر میپردازد. درکل، از میان تمامی واژه های ذکر شده، اصطلاحات «شک و انتظار» و «اشتیاق و تعلیق» و «تعلیق و انتظار» از لحاظ دقّتِ تعبیر بر سایرین برتری دارند.
۱-۲-۴٫ بحران
بحران داستان زمانی ایجاد میشود که کشمکش بالا گرفته و اوضاع به وخامت میانجامد. این وخامت اوضاع، رسیدن به نقطۀ اوج را تسریع میکند (رضایی، ۶۸:۱۳۸۲، داد، ۷۴:۱۳۸۷، میرصادقی، ۲۹۷:۱۳۸۶). داستان میتواند بحرانهای متعدّدی داشته باشد، امّا آنچه به عنوان بحران مورد نظر ماست بحران اصلی داستان است؛ یعنی بحرانی که با رساندن کشمکش به بالاترین حد، زمینهساز رسیدن به نقطۀ اوج گردد. پس نمیتوان بحران اصلی را چنانکه عربعلی رضایی معتقد است «واپسین بحران» (۶۷:۱۳۸۲) و یا چنانکه میرصادقی میگوید، نقطهای دانست که «نیروهای متقابل برای آخرین بار با هم تلاقی میکنند» (۷۶:۱۳۹۰). زیرا اگر پیرنگ را همچون فریتاگ یک هرم بپنداریم، کشمکش و بحران باید تا پس از نقطۀ اوج با شدّتی کمتر ادامه یابند تا به گرهگشایی بیانجامد.
پس بحران اصلی داستان را میتوان واپسین بحران قبل از اوج، – نه آخرین بحران داستان- دانست. به همین دلیل گاه واژههایی چون Key moment و Turning point که در فارسی به معنای لحظۀ کلیدی و نقطۀ عطف هستند، برای بیان این مرحله از داستان برگزیده میشوند (مستور، ۲۲:۱۳۸۷ ، شمیسا، ۱۷:۱۳۷۳)، تا به بحران اصلی داستان؛ یعنی بحرانی که نقش نقطۀ عطف را در کشاندن داستان به نقطۀ اوج ایفا میکند، اشاره شود.
برابرهای فارسی این مفهوم عبارتاند از: بحران، لحظۀ کلیدی، نقطۀ عطف.
«بحران» معادل فارسی کلمۀ Crisis (ایبرمز،۱۳۹:۱۹۸۱)، واژهای عربی است که به زبان فارسی راه یافته و در لغت به معنای «شدیدترین وضع مریض در حالت تب و بیماری و به منزلۀ نقطۀ عطفی است که به بهبودی و یا وخامت حال بیمار میانجامد. به زمان بیثباتی و تزلزل و اوج وخامت اوضاع نیز بحران گفته میشود» (رضایی، ۶۸:۱۳۸۲).
گاهی برای تمایز بحران اصلی داستان از واژۀ «لحظۀ کلیدی» استفاده میشود (مستور، ۲۲:۱۳۸۷). هرچند این اصطلاح در این باره بهترین تعبیر است. امّا نمیتواند بیانگر معنای کلّی بحران باشد. هرگاه بحران با نقطۀ اوج داستان همراه شود، معمولاً دربردارندۀ تغییر و تحوّلی در داستان است که به همین خاطر، گاه از آن با اصطلاح «نقطۀ عطف» یاد میشود (شمیسا، ۱۷:۱۳۷۳). این اصطلاح، نیز همچون «لحظۀ کلیدی» بیانگر یکی از ویژگیهای بحران بوده و دربردارندۀ تمام خصوصیّات مورد نظر در تعریف نمیباشد. پس بهتر است برای بیان دقیق مفهوم از واژۀ «بحران» استفاده شود.
۱-۲-۵٫ نقطۀ اوج
در تعریف نقطۀ اوج سخن بسیار گفته شده است. از جمله میتوان به سخن جمال میرصادقی (۷۶:۱۳۹۰) اشاره داشت که میگوید: «لحظهای است در داستان کوتاه، رمان و نمایشنامۀ منظوم که در آن بحران به نهایت خود برسد و به گرهگشایی داستان بیانجامد». اکتفا به این تعریف ما را در تشخیص نقطۀ اوج اصلی داستانهایی که چندین بحران داشته و هر بحران نقطۀ اوجی دارد، دچار مشکل میکند.
پس لازم است از تعریف کاملتری که سیما داد (۴۹۴:۱۳۸۷) ارائه میدهد، بهره بگیریم. از نظر او نقطۀ اوج، «لحظهای است که در پیرنگ سنّتی، کشمکش به بحرانیترین درجه از قوّت میرسد و معمولاً قهرمان داستان به نحوی به تشخیص موقعیّت و تصمیمگیری میرسد و عمل داستانی پس از آن در سراشیبی قرار میگیرد». براساس این تعریف، نقطۀ اوج اصلی داستان زمانی است که شخصیّت اصلی داستان راه خود را انتخاب کرده و سپس تصمیمگیری کند. چنانچه در داستان چند بحران وجود داشته باشد، نقطۀ اوج اصلی میتواند پیش از چند اوج دیگر که شدّت کمتری دارند قرار بگیرد (رضایی، ۵۳:۱۳۸۲). این نکته باز هم اشاره به امکان وجود بحرانهای متعدّد در یک داستان دارد. چرا که اگر بگوییم نقطۀ اوج میتواند پیش از چند اوج دیگر که شدّت کمتری دارند قرار بگیرد مثل این است که گفته باشیم بحران اصلی میتواند پیش از چند بحران با شدّت کمتری قرار بگیرد؛ چراکه هر نقطۀ اوجی نشاندهندۀ وجود یک بحران است و این مؤیّد سخن قبلی ما در مورد بحران است که: بحران اصلی، حتماً واپسین بحران نیست بلکه شدیدترین آن است، همانطور که نقطۀ اوج اصلی بالاترین نقطۀ داستان است امّا میتواند نقاط اوج ضعیفتری هم بعد از آن قرار گیرد.
پس اوج داستان جایی است که بحران اصلی یعنی (شدیدترین بحران پیرنگ) به اوج خود برسد. این نقطه را «نقطۀ اوج داستان» میدانند؛ هرچند در بسیاری از داستانها این بحران مقدمۀ نقطۀ اوج است (یونسی،۲۲۲:۱۳۶۹)پس از این مرحله است که مرحلۀ بعدی داستان که اغلب آن را با گرهگشایی تعبیر میکنند آغاز میشود و در آن سرنوشت قهرمان داستان رقم میخورد و از آنجا که در این مرحله از داستان احساسات خوانندگان به اوج تلاطم میرسد، گروهی نقطۀ اوج داستان را قلّۀ جاذبه و احساس داستان میدانند (همان:۲۲۱).
برابرهای فارسی این مفهوم عبارتاند از: اوج، نقطۀ اوج، بزنگاه، نقطۀ مرکزی داستان، نقطۀ برگشت کنش.
کلمۀ «اوج» معرب «اوک» فارسی به معنای بلندی و بلندترین نقطه میباشد و «نقطۀ اوج» نیز بلندترین نقطۀ هرچیزی را گویند. با اینکه این دو واژه مترادفاند امّا گروهی در ترجمۀ Climan از «اوج» (رضایی، ۵۳:۱۳۸۲) و عدهای از «نقطۀ اوج» استفاده کردهاند (مستور، ۲۲:۱۳۸۷ ، میرصادقی، ۲۹۷:۱۳۸۶ ، ایبرمز و هرفم، ۳۳۰:۱۳۸۷) که هر دو برای بیان مفهوم مورد نظر درست و زیباست.
«بزنگاه» در لغت به معنای “جای مخوف و محل دزدان و رهزنان، جایی که خوف رهزنان داشته باشد، جای قطع طریق” معنا شده (دهخدا: مادۀ بزنگاه)، و عدهای آن را به عنوان مترادف واژه های قبلی پذیرفتهاند (میرصادقی و میمنت، ۴۴:۱۳۷۷، مهاجر و نبوی، ۲۸:۱۳۸۱). شاید بتوان این واژه را در معنای مجازی آن به عنوان معادل اوج قرار داد.
گروهی از نویسندگان در کنار واژه هایی چون «اوج» ، «نقطۀ اوج» یا «اوج داستان» از عبارت «نقطۀ مرکزی داستان» بهره گرفتهاند (گلشیری، ۱۳۷۱،ج۱۷۰:۱). امّا این اصطلاح در مورد همۀ داستانها نمیتواند جاری باشد زیرا نقطۀ اوج در برخی، در پایان قرار میگیرد که در این صورت یا با گره گشایی همراه میشود و یا اوج در پایان داستان و گرهگشایی بر عهدۀ تخیل خواننده است (یونسی، ۲۲۴:۱۳۶۹).
در برخی متون «نقطۀ برگشت کنش» به عنوان یکی از مترادفهای بحران آمده است (مارتین، ۵۷:۱۳۸۲). با توجه به تعریفی که از کنش در بخشهای قبل ارائه گردید منظور از این عبارت، جایی یا نقطهای از داستان استکه جریان حوادث ازصعود به سمت نزول میرود. در واقع این عبارت ترجمۀ دیگری است از اصطلاح Turning point که قبلاً با اصطلاح «نقطۀ عطف» مورد نقد و ارزیابی قرار گرفت.
۱-۲-۶ . گرهگشایی
به آخرین عنصر ساختاری پیرنگ، گرهگشایی میگویند. گرهگشایی « نتیجۀ نهایی رشته حوادث است» (میرصادقی،۷۷:۱۳۹۰) که در آن رازها کشف، معمّاها حل، سوء تفاهمات برطرف شده، انتظارها به پایان رسیده و سرنوشت شخصیّت اصلی مشخص میگردد؛ سرنوشتی که میتواند شکست و ناکامی و یا موفقیّت، کامیابی و پیروزی قطعی باشد.
با اینکه معمولاً گرهگشایی قبل از بخش پایانی داستانها روی میدهد امّا گاه پیرنگ به گونهای طراحی میشود که گرهگشایی درست با پایان داستان همراه میشود (مستور،۲۴:۱۳۸۷). در مواردی نیز داستان در نقطۀاوج پایان یافته و گرهگشایی بر عهدۀ خواننده است تا به کمک تخیّل خود و به یاری سرنخهای موجود در داستان آن را به پایان رساند (یونسی،۲۲۴:۱۳۶۹). واژۀ Denouement (چارلز،۵۱:۲۰۰۲) معادل فرانسوی، Rezolution (پرینی،۴۹:۱۹۷۴-۵۰) معادل انگلیسی و Rising action (ایبرمز،۱۳۹:۱۹۸۱) مترادف آن، همگی برای بیان مفهوم مورد نظر کاربرد دارند امّا واژه های Catastrophe (کادن،۱۰۵:۱۹۸۴) و Solution فقط برای پایان پیرنگ در نمایشنامه به کار میروند.
برابرهای فارسی این مفهوم عبارتند از: گرهگشایی، رازگشایی، رفع شبهه، فاجعه، گرهگشایی فجیع، فرجام و مصیبت، حلّ و رفع، حلّ و فصل، راه حل، گشایش، واقعۀ فرود آینده، عمل در حال نزول، عمل فرودین، فرود، عمل نزولی، پایانه نگاری، دنومان.
بیشترین کاربرد را در میان معادلهای فارسی ذکر شده، «گرهگشایی» داشته (ولک،۴۷۶:۱۳۷۵، میرصادقی و میمنت،۲۳۰:۱۳۷۷) و چون قادر به بیان دقیق مفهوم در تمام داستانها و پیرنگهاست، از نظر ما میتواند بهترین مورد در میان مواردی باشد که ذکر خواهد شد.
«گشایش» از معادلهایی است که برخی از مترجمان و نویسندگان در برابر Resolution ذکر کردهاند (رادفر،۲۵۱:۱۳۶۶، میور،۲۶:۱۳۷۴، مهاجر و نبوی،۱۷۳:۱۳۸۱) که مترادف گرهگشایی است.
واژگان و اصطلاحاتی چون «فاجعه»، «گرهگشایی فجیع»، «فرجام و مصیبت» معمولاً برای پایان پیرنگ تراژدی (که با کشته شدن قهرمان اصلی همراه است) به کار میرود نه پایان تمام پیرنگها. این اصطلاحات معادل Catastroph و Solution قرار گرفتهاند (سلیمانی،۱۱۸:۱۳۷۲، آشوری،۴۹:۱۳۸۴). گاهی نیز فاجعه به همراه مصیبت آمده است (رضایی،۴۱:۱۳۸۲) که دربردارندۀ همان مفهوم میباشد.
برخی نویسندگان علاوه بر گرهگشایی برای پایان پیرنگ کلمۀ «رازگشایی» را به کار بردهاند (مستور،۲۰:۱۳۸۷، سناپور،۲۹:۱۳۸۳،۲۸). امّا بهتر است این واژه در مورد پیرنگی مانند پیرنگهای پلیسی به کار رود که گره های طرح آن را راز یا معمّایی تشکیل میدهد. بنابراین کلمۀ «رازگشایی» در همۀ پیرنگها مفید واقع نمیشود.
«رفع شبهه» اصطلاح دیگری است که برای این بخش پیرنگ به کار میرود (ایبرمز و هرفم،۳۳۱:۱۳۸۷). شبهه در لغت به معنای «پوشیدگی کار» (دهخدا، مادۀ شبهه) و رفع شبهه نشان دهندۀ رفع ابهامات و سوءتفاهمات و دربردارندۀ بخشی از مفهوم مورد نظر میباشد و همچون کلمۀ قبلی در برگیرندۀ پایان همۀ پیرنگها و داستانها نیست. این اصطلاح به گرهگشایی در پیرنگی اشاره دارد که در آن راز و معمّایی و یا شبههای وجود داشته است.
گاه این مرحله از داستان با تعابیر دیگری چون «حلّ و رفع»، «حلّ و فصل»، «راه حل» بیان میشود (مهاجر و نبوی،۱۷۲:۱۳۸۱). حل در لغت به معنای گشادن (دهخدا، مادۀ حل) و گشودن گره (انیس و دیگران، مادۀ ح ل ل) است و با اینکه خود به تنهایی بیانگر مفهوم گرهگشایی است، امّا چنانکه مشاهده میشود با کلماتی مانند «رفع» و «فصل» نیز همراه میگردد. «حلّ و رفع» و «حلّ و فصل» هر دو به معنای گرهگشاییاند امّا «راه حل» همان معنای حل را نداشته و در نتیجه از دقّت لازم در بیان مفهوم برخوردار نیست. هرچند واژۀ «حل» بهدرستی بیانگر مفهوم است امّا با وجود واژگان دقیق فارسی، بهتر آنکه از معادلهای فارسی دراینباره بهره ببریم.
چنانکه پیشتر گفتیم، اصطلاح Falling action یکی از مترادفهای Denouement و Resolution است (ایبرمز،۱۳۹:۱۹۸۱) که در فارسی به چند صورت ترجمه شده است. «عمل فرودین» را سیما داد (۵۳۷:۱۳۸۷)، «عمل نزولی» را سیروس شمیسا (۱۷۰:۱۳۷۳)، «عمل در حال نزول» را محسن سلیمانی (۴۲:۱۳۷۲) را به کار بردهاند و همگی مفهومی یکسان دارند…گاه در برخی متون در کنار معادلهای فارسی همچون گرهگشایی، از اصل فرانسوی کلمه یعنی «دنومان» هم استفاده شده است (شمیسا،۱۷۰۱:۱۳۷۳)، امّا به دلیل وجود معادلهای مناسب فارسی، استفاده از این واژه مناسب نیست.
فصل دوم:
بررسی پیرنگ و عناصر ساختاری آن
درداستانهای مثنوی
۲-۱٫ طرح
“طرح، نقشه، پیرنگ و الگوی حوادث است. طرح، حوادث را در داستان چنان تنظیم و ترکیب میکند که در نظر خواننده منطقی جلوه کند” (میرصادقی، ۴۴۳:۱۳۸۱) . از آنجا که طرح به مثابۀ اسکلت پیکرۀ داستان است، هرچه داستاننویس روایت خود را بر طرح جذّابتر و پویاتری بنا نهد، به همان نسبت داستان او از جلوهگری بیشتری بهرهمند میشود. ادوارد فورستر در تفاوت طرح با داستان چنین میگوید:
«داستان را اینطور تعریف کردیم که روایتی است از رویدادهایی که به ترتیب زمانی آرایش یافتهاند. طرح نیز روایت رویدادهاست، منتهی با تأکید بر روابط علّی. “شاه مُرد و سپس ملکه مُرد” داستان است. “شاه مُرد و سپس ملکه از فرط اندوه مُرد” طرح است. ترتیب زمانی حفظ شده است امّا مفهوم علیّت بر آن سایه گسترده است. مرگ ملکه را در نظر بگیرید. در یک داستان وقتی بشنویم ملکه مُرد میگوییم “بعد چه پیش آمد؟”. در یک طرح وقتی بشنویم ملکه مُرد میپرسیم “چرا؟”.» (فورستر: ۱۱۳:۱۳۸۴).
ساختار داستان _چه ساده و پیچیده_ از سه بخش آغاز ، میانه و پایان تشکیل میشود . مستور معتقد است «ساختمان یک طرح برای انسجام و استحکام، ناگزیر از کاربست عناصری است که بدون آنها طرح سست یا کمتأثیر خواهد بود. این عناصر را میتوان اینگونه تقسیمبندی کرد: ۱- شروع، ۲- ناپایداری، ۳- گسترش (گرهافکنی)، ۴- تعلیق، ۵- نقطۀ اوج، ۶- گرهگشایی، ۷- پایان» (مستور، ۱۶:۱۳۸۷).
به بیانی دیگر طرح داستانی کامل باید از نقطهای شروع شود، در میانۀ داستان ناپایداری و کشمکش ایجاد کند، سپس ناپایداری را تا آنجا که امکان پذیر است گسترش دهد و در آن گرهافکنی کند تا جایی که خواننده نتواند آیندۀ داستان را حدس بزند. به عبارتی، تمایل به دانستن ادامۀ ماجرا را در او برانگیزاند و همچنان در تعلیق داستان باقی بماند. در اینجاست که نویسندۀ زبردست باید تنش داستان و البته حسّ کنجکاوی مخاطب را به اوج برساند و در اوج داستان به گرهگشایی بپردازد که گاهی گرهگشایی خود پایانی بر داستان خواهد بود.
مسلّم است آنچه مستور به عنوان عناصر طرح نام برده است، روند شکلگیری طرحی کامل است لذا حضور همۀ این عناصر الزامی نیست و چه بسا نویسندهای با تجربۀ خاص خود و متناسب با کمیّت و کیفیّت داستان، برخی از این عناصر را حذف
میکند و بعضی دیگر را بسط و گسترش میدهد. البته باید به تفاوت طرح در داستانهای کهن و داستانهای امروزی توجّه کرد. در غالب داستانهای امروزی حاکمیّت مطلق با روابط علّی و معلولی است. مخاطب در داستانهای جدید میخواهد علّتها را جویا شود و این را از همان ابتدا و در برابر اولین ماجرای غیرمنتظره با “چرا؟” مطرح میکند و به طور جدّی به دنبال جواب چراییهای خود است. نویسنده ملزم است به او جواب منطقی بدهد، درحالیکه در داستانهای کهن همیشه اینگونه نیست. گاه نویسنده برای توجیه جریاناتی که پشت سر هم اتفّاق میافتد از پیشگویی استفاده میکند.
در داستانهای جدید ، سرنوشت بر اساس روابط علّت و معلول ساخته میشود درحالیکه داستانهای کهن بر خلاف آن است. به عبارتی روشنتر، داستانهای جدید از اختیار در سرنوشت به وجود میآیند و داستانهای کهن از جبر سرنوشت ناشی میشوند (ر.ک: شریفزاده، ۸۷:۱۳۸۸).
داستانهای مثنوی در حیطۀ داستانهای کهن میگنجد، لذا بنابر توضیحی که در بالا ارائه گردید، خواننده نباید در طرح همۀ داستانهای آن در پی روابط علّی و معلولی منطقی باشد. درواقع در مواردی هم که روابط علّی و معلولی در داستانهای کهن از نظر منطقی گسسته میشود، باز هم این رابطه به نوعی برقرار است زیرا با توجه به سخن ارسطو در کتاب فن شعر که میگوید: « لازم است هر کرداری و هر عمل داستانی از اصل و بنای خود افسانه پدید بیاید… به نحوی که آن واقعه به حکم ضرورت یا به حکم احتمال، نتیجۀ وقایع قبلی باشد» (نقل از فتاحی، ۲۴:۱۳۸۶) ، میتوان چنین دریافت که حتی اگر گاهی نیز طرح این داستانها از دایرۀ علّت و معلولی موردنظر مخاطب خارج میگردد، نقیصه محسوب نمیشود؛ چراکه اقتضای طرح داستانهای کهن اینگونه میطلبد. اگر با این دید بدانها نگریسته شود و بنابر نظر ارسطو ، میتوان گفت آنجا که در داستان، رابطۀ علّی از هم گسیخته به نظر میآید، باز هم به حکم احتمال میتوان روابط علّی را جاری دانست و اگر هم رابطۀ علّت و معلول از استحکام برخوردار باشد ، حکم بر ضرورت این روابط است. این مبحث، علاوه بر توجه بر روابط علّی و معلولی در طرح، به نقش بنیادی و چارچوبی آن که نقشه و الگوی داستان را شکل میدهد، در داستان نیز نظر دارد.
باید گفت میزان سادگی یا پیچیده بودن طرح درنقش بنیادی و چارچوبی خود، بر شکلگیری دیگر عناصر داستانی تأثیر میگذارد تا جایی که هرچه طرح سادهتر و کوتاهتر باشد، به همان میزان از نقش دیگر عناصر داستانی در آن کاسته میشود. البته این بدان معنا نیست که اینگونه داستانها نیازی به آن عناصر ندارند یا حضور آنها در داستان کمرنگ است، بلکه منظور این است که مجالی برای صحنهپردازی، گفتوگو بین شخصیّتها و شخصیّتپردازیهای طولانی و توصیفی و حضور همۀ عناصر پیرنگ وجود ندارد و نیازی به صحنهها و شخصیّتها و مکالمههای طولانی و متعدّد نیست؛ بلکه داستان معمولاً در مکانی ثابت و در برهۀ زمانیِ کوتاه با شخصیّتهای محدود شکل میگیرد. انتقالهای زمانی و مکانیِ کمتری در آنها دیده میشود. درواقع هرچه طرح سادهتر باشد و داستان کوتاهتر، مجال حرکت شخصیّتها با وقوع حوادث در زمان و مکانهای مختلف تنگتر خواهد شد. به همین نسبت هرچه طرح پیچیدهتر و داستان بلندتر باشد، دقّت بیشتری را در کاربرد دیگر عناصر داستانی میطلبد تا عناصر متناسب با طرح داستان رقم بخورد و پیچیدگی آن اقناعکننده شود.
۲-۱-۱٫ طرح در حکایات کوتاهِ کوتاه مثنوی (داستانک)
«طرح در داستانهای کوتاهِ کوتاه (مینیمال) بسیار ساده است زیرا اینگونه داستانها آغاز و پایانی نزدیک به هم دارند و در آنها همۀ عناصر طرح امکان حضور نمییابند؛ گاهی اوّل و آخر داستان حذف میشود و گاه تعلیقی شکل نمیگیرد یا کشمکشی میان شخصیّتها رخ نمیدهد. اگر پیچشی در آنها وجود داشته باشد، معمولاً در پایان داستانها دیده میشود» (رضی و روستا، ۸۲:۱۳۸۸). شخصیّت در داستانکها محدودند و پردازش نمیشوند. در اغلب داستانکها گفتوگویی کوتاه میان اشخاص برقرار است که گاهی محوریّت با همین گفتوگو است. اشاره به زمان و مکان، محدود و گذرا و متناسب با نیاز داستان است و به طور کلی اصل بر ایجاز و فشردگی است.
در مثنوی حکایتهایی دیده میشود که با توجه به تعاریفی که از طرح داستانک ارائه شد، میتوانند در این قسم گنجانده شوند. این حکایات طرح و پیرنگ بسیار سادهای دارند و از نظر کمّی تنها چند بیت محدود را به خود اختصاص میدهند. گسترۀ این حکایات چنان کوتاه است که در روایت آنها معمولاً به زمان حال اخلاقی در میان ابیات برنمیخوریم؛ که این زمان حال اخلاقی همان کلام و تعالیم مولاناست که ورای زمان روایی داستان است و موجب شکاف در پیکرۀ داستان میگردد. گویی مولانا خود بر این امر واقف است که این حکایتها چنان کوتاه و ساده هستند که نمیتوان مخاطب را به انتظار نشاند و در میانۀ حکایت به بیان تعالیم خود پرداخت، بلکه برای دریافت مفهوم این حکایتها باید آن را بیهیچ وقفهای بیان کند. بنابراین اینگونه حکایتها را در حوزۀ داستانکها گنجاندهایم و آنجایی که موجب شکرخنده و تأملی در مخاطب میشود، بیت پایانی بر داستانک و باقی ابیات را کلام خود مولانا در تبیین و رمز گشایی داستان در نظر گرفتهایم که از حوزۀ بحث این نوشتار خارج است.
در اشاره به دیگر ویژگیهای داستانکهای مثنوی، میتوان گفت تعداد شخصیّت در آنها محدود است و به طور غالب از دو یا سه تن تجاوز نمیکند. محوریّت آنها معمولاً بر گفتوگو است و عمل داستان نیز از خلال همین گفتوگوهای کوتاه آشکار میشود. شتاب حاصل در این داستانکها مجالی برای پرداختن به دیگر عناصر داستانی باقی نمیگذارد. زمان کرنولوژیک این داستانکها عموماً نامشخص است زیرا برهۀ زمانیِ کوتاهی را دربرمیگیرند و گویی برش یا فشردهای از یک داستان طولانیترند. مکان آنها نیز مانند زمان، ثابت، کلّی و گذراست و تغییر نمیکند؛ امّا مولانا در داستانکها معمولاً به مکان بیشتر از زمان اشاره دارد.
گرچه زمان، مکان و پیرنگ بیشتر داستانکهای مثنوی مبهم و کلّی است، امّا این از دید مخاطب آگاه نقیصه محسوب نمیشود زیرا خواننده بر این امر واقف است که شتاب روایی و حجم کم و سادۀ داستانکها عرصه را برای پردازش سایر عناصر داستانی تنگ کرده است. در حقیقت هنگام خوانش بسیاری از داستانکهای مثنوی همچون بسیاری از داستانکهای معاصر، خلإ وجود برخی عناصر احساس نمیشود و یا حضور کمرنگ آن موجب تضعیف داستان نمیگردد.
در دفتر دوم مثنوی «خاریدن روستایی در تاریکی شیر را به ظنّ آنکه گاو اوست» را میتوان مصداقی برای حکایت کوتاهِ کوتاه دانست که درآن تا حدّی به برخی عناصر طرح توجه شده است.
روستایی گاو در آخر ببست شیر گاوش خورد و بر جایش نشست
روستایی شد در آخُر سوی گاو گاو را میجُست شب آن کنجکاو
دست میمالید بر اعضای شیر پشت و پهلو ، گاه بالا گاه زیر
گفت شیر ار روشنی افزون شدی زهرهاش بدریدی و دلخون شدی
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت jemo.ir مراجعه نمایید.