مهمترین پرسش مؤلف آن است که چگونه میتوان برای عقلانیتِ تأمل الهیاتی راهی میان بنیانگرایی و نابینانگرایی یافت که بر مبنای آن، الهیات به منشأهای تاریخی خود وفادار و نسبت به آموزههای سنتی حساس باشد و در عین حال نسبت به نقد عقلانی و میانرشتهای بسته نباشد؟
۱-۴ فرضیهها
۱-۴-۱ چارچوب عقلانیت بنیانگرای مدرنیته در فضای کنونی گفتگوی میانرشتهای، کارآمد نیست و امکان ارزیابی را منتفی میسازد.
۱-۴-۲ چارچوب عقلانیت نابنیانگرای پستمدرن با ایجاد زمینهی نسبیگرایی مطلق امکان عقلانیت میانرشتهای را فراهم نمیسازد.
۱-۴-۳ با دیدگاه پسابنیانگرا و با معیارهایی همچون درک بهینه از جهان و قضاوت و داوری مسئولانه میتوانیم الهیات را به گونهای سامان دهیم که به آموزههای سنتی وفادار و در عین حال نسبت به نقد عقلانی و میانرشتهای بسته نباشد.
۱-۵ اهداف تحقیق
۱-۵-۱ یکی از مهمترین مسائل در دوران پستمدرن یافتن راهی برای حفظ سنتها و بنیانهای معرفتی و پاسخگویی به مسائلی همچون صدق باور دینی است به گونهای که با مشکلات جزماندیشی بنیانگرایانه و نسبیگرایی نابنیانگرایانه مواجه نشویم. هدف اصلی مؤلف کتاب یافتن راهی میان این دو چارچوب است. با ترجمه و بررسی این اثر، به یکی از مهمترین موضوعات دینپژوهی پرداخته خواهد شد. از سوی دیگر با معرفی دیدگاه پسابنیانگرا بستری ایجاد میشود که این راه میانهی بنیانگرایی و نابنیانگرایی در زبان فارسی معرفی و بحث شود.
۱-۵-۲ با توجه به اینکه محور بررسی در این پژوهش سنت الهیات مسیحی است میتوان از آن بعنوان الگو و زمینهای جهت نظریهپردازیهای جدید در سنت اسلامی استفاده نمود.
۱-۵-۳ اگرچه نظریهی پسابنیانگرایی در کتاب شکلگیری عقلانیت بطور مستقیم به گفتگوی علم و دین مرتبط است لیکن اهمیت گستردهتری برای نقد فرهنگی، اخلاق عمومی و گفتگوی میاندینی در بر دارد. با انجام این پژوهش زمینهای ایجاد میشود که با معرفی پسابنیانگرایی بعنوان یک عقلانیت مشترک میان حوزههای فرهنگ، چارچوبی نظری برای گفتگوی میان حوزههای دیگر نیز به دست داده شود.
۱-۵-۴ یکی از مهمترین چالشهای پیشروی دینداران در عصر حاضر مواجهه با پیشفرضهایی است که مدرنیته با بسط نگرشها و جهانبینی طبیعتگرایانه برای انسان ایجاد نموده است. به نظر میرسد شیوهی پسابنیانگرای معرفی شده در این کتاب در برابر طبیعتگرایی نیز راهی پیش روی دینداران قرار خواهد داد. ترجمه و تحلیل این کتاب با هدف معرفی این راه صورت میگیرد.
فصل دوم
مقدمهای تحلیلی بر کتاب شکلگیری عقلانیت
۲-۱ دربارهی مؤلف
در این بخش به معرفی مهمترین دیدگاهها، فعالیتهای علمی و آثار ونزل فون هویستین خواهیم پرداخت. فعالیتهای آکادمیک و مهمترین رویدادها در حیات علمی این الهیدان پستمدرن مسیحی در بخش نخست بررسی میشود. سپس مهمترین آثار وی در ارتباط با عقلانیت مناسب برای گفتگوی میان تأملات الهیاتی و علمی یعنی عقلانیت پسابنیانگرا معرفی خواهند شد. این آثار عبارتند از Essays in Postfounationalist Theology (= مقالههایی در باب الهیات پسابنیانگرا)، The Shaping of Rationalit: Toward Interdisciplinarity in Theology and Science (= شکلگیری عقلانیت: به سوی کاوشی میانرشتهای در الهیات و علم) و کتاب Alone in the World: Human Uniqueness in Science and Theology (= تنها در جهان: علم و الهیات در باب منحصربفرد بودن انسان).
۲-۱-۱ معرفی ونزل فون هویستین[۱]
ونزل فون هویستین بیست و سه سال استاد جیمز مککوردِ الهیات و علم در مدرسه الهیاتی پرینستون[۲] امریکا بود. وی اصالتاً اهل جنوب افریقا و دارای کارشناسی ارشد و دکتری در الهیات فلسفی از دانشگاه آزاد آمستردام هلند[۳] است. حوزههای پژوهش دانشگاهی وی علم و دین، الهیات و معرفتشناسی علمی است. وی به تدریس دورههایی در زمینهی نقش جهانبینیها در تأملات الهیاتی، الهیات و مسئلهی عقلانیت، الهیات و کیهانشناسی و الهیات و تکامل پرداخته است. فون هویستین عضو هیأت تحریریهی مجلهی امریکایی الهیات و فلسفه[۴] و مجلهی الهیات و علم[۵] است.
هویستین در سال ۲۰۰۴ خطابههای گیفورد خود را تحت عنوان تنها در جهان؟ علم و الهیات در باب منحصربفرد بودن انسان[۶]، ارائه داد. دلبستگی اصلی وی فلسفه علم و معرفتشناسی دینی بوده است و در طی چند دهه پیش تلاش داشته ادعای شایع چند صدساله مبنی بر عدم امکان تلاقی این دو گفتمان را باطل سازد. هویستین به مدت ۱۹ سال (۱۹۷۲-۱۹۹۱) ریاست گروه مطالعات کتاب مقدس و دین در دانشگاه پورت الیزابت[۷]، جنوب افریقا، را بر عهده داشت و در آنجا بعلاوه به تدریس نظریههای معرفت نیز میپرداخت. در این سالها مقالات متعدد و چندین کتاب منتشر نمود. یکی از این کتابها الهیات و توجیه ایمان: نظریهسازی در الهیات نظاممند (۱۹۸۸)[۸] بود که جایزهی اندرو مورفی و بیل ونتر[۹] را دریافت نمود. در سال ۱۹۹۱ فون هویستین به امریکا عزیمت نمود و استاد مدرسهی الهیات پرینستون گردید. وی در پرینستون بعنوان متخصص گفتوگوی الهیات و علم شناخته شد. هویستین برای خطابهی آغاز به کار خود در پرینستون که تحت عنوان الهیات و علم: در جستجوی احتجاجهای دینی جدید[۱۰]، منتشر گردید جایزهی تمپلتون و به دلیل ایجاد دورههای جدید درسی در پرینستون (الهیات و فیزیک جدید و الهیات و چالش داروینیسم[۱۱]) کمکهزینهی علم و دین تمپلتون را دریافت نمود.
در ژانویهی ۱۹۹۸ در دانشگاه ویکتوریای بریتیش کلمبیا به ارائه سخنرانیهایی پرداخت که در قالب کتابی تحت عنوان Duet or Duel? Theology and Science in a Postmodern World (= ناسازگاری یا همنوایی؟ الهیات و علم در جهان پستمدرن) چاپ شد. این کتاب و کتاب مقالههایی در الهیات پسابنیانگر[۱۲] (۱۹۹۷) و بازبینی الهیات و علم: شش مدل برای مباحث جاری[۱۳]، بعنوان آثاری برجسته در الهیات و علومِ طبیعی، نامزد دریافت جایزهی تمپلتون گردید.
وی در سپتامبر ۲۰۰۰ به عضویت هیئت جهانی مشاوران بنیاد جان تمپلتون درآمد. در نوامبر ۲۰۰۰ به دعوت انتشارات مکمیلان نیویورک، سرویراستار دائرهالمعارف جدید دین و علم گردید که در سال ۲۰۰۳ منتشر شد. وی عضو جامعهی اروپایی مطالعهی دین و الیهات[۱۴]، مؤسسهی دین در عصر علم[۱۵] و مرکز الهیات و علوم طبیعی[۱۶] است و با مرکز دین و علم زایگون[۱۷] همکاری دارد. در حال حاضر ایشان در حوزههای معرفتشناسی تکاملی و مسئلهی چندرشتهای بودن معرفت به پژوهش میپردازد. وی در سال ۲۰۱۴ پرینستون را ترک نمود و به کمپتاون افریقا بازگشت. اطلاعات تفصیلیتر دربارهی هویستین در پایگاه دانشگاه پرینستون قابل دسترسی است.[۱۸]
۲-۱-۲ مهمترین آثار مؤلف
بطور کلی در آثار هویستین با یک مفهوم معتدل از عقلانیت مواجه هستیم که تلاش دارد از اشتباهات مدرنیسم و همچنین افراطهای غیرعقلانی شکلهای افراطیتر پستمدرنیسم اجتناب کند. اگرچه این بحث بطور مستقیم به گفتگوی علم و دین مرتبط است ولی در نقد فرهنگی، اخلاق عمومی و گفتگوی میان ادیان نیز مورد استفاده قرار میگیرد.
بطور خاص میتوان سه اثر مهم فون هویستین را بررسی جنبههای مختلف یک پروژهی معرفتشناختی در نظر گرفت که تلاش دارد عقلانیت مشترک میان تأمل الهیاتی و دینی را ترسیم نماید. این آثار عبارتند از: مقالههایی در باب الهیات پسابنیانگرا (۱۹۹۷)[۱۹] ، شکلگیریعقلانیت: به سوی کاوشی میانرشتهای در الهیات و علم (۱۹۹۹)[۲۰] و کتاب تنها در جهان: علم و الهیات در باب منحصربفرد بودن انسان (۲۰۰۶)[۲۱] (حاصل خطابههای گیفورد ۲۰۰۴ در دانشگاه ادینبورو). تز اصلی مؤلف در تمامی این آثار که بر مبنای عقلانیت پسابنیانگرا[۲۲] واقع شده، تأکید بر پیوستگی عقلانیت حاکم بر پژوهشهای علمی و مطالعات و تأملات الهیاتی است. در ادامه به معرفی مختصر این آثار خواهیم پرداخت.
۲-۱-۲-۱ مقالههایی در باب الهیات پسابنیانگرا
این کتاب به معرفی مدعیات الهیات پسابنیانگرا اختصاص یافته است. الهیات پسابنیانگرا در برابر عینیت ادعایی بنیانگرایی و نسبیگرایی افراطی اغلب صورتهای نابنیانگرایی؛ به دنبال دو امر است. نخست اینکه بافتی بودن باور، نقش مهم معرفتشناختی تجربه و شکل دادن سنت به تأملات انسان دربارهی خدا را تأیید نماید. دیگر اینکه ادعا دارد فراتر از محدودیتهای جماعت، گروه یا فرهنگی خاص قرار میگیرد و به سوی گفتگوی میانرشتهای حرکت میکند. بنابراین ادعای پسابنیانگرایی آن است که این امکان را فراهم میکند تا پژوهشگر مرزهای بنیانگرایی را در نوردیده در فضای گفتگوی میانبافتی، میانفرهنگی و میانرشتهای؛ از دیوارهای جماعتهای معرفتی خود فراتر رود.
محور مشترک تمامی مقالههایی که در این کتاب آمده، تبیین چنین عقلانیتی است. این کتاب در سه بخش سامان گرفته است: الهیات و معرفتشناسی، الهیات و روششناسی و الهیات و علم. در بخش نخست مؤلف در ضمن پرداختن به پرسشهای داوری عقلانی و واقعگرایی انتقادی، مباحثی از ولفهارت پاننبرگ[۲۳]، نانسی مورفی[۲۴] و جروم استون[۲۵] نقل می کند. هدف هویستین از این بخش بررسی پویاییهایی است که یک الهیدان با ورود به گفتوگوی میان علوم طبیعی و باورهای نیرومند دینی، با آنها مواجه میشود. وی بر این باور است که اعضای یک جماعت علمی (و بنابراین الهیدانان) غیرمتعصب میتوانند داوریهای مسئولانهای صورت دهند و از طریق گفتوگو، تعمق و ارزیابی؛ آنها را میان جماعتهای معرفتی مختلف رواج دهند. در بخش دوم مسائلی همچون فلسفه علم، مرجعیت نص، الهیات روایی و مدعیات شناختی در الهیات مطرح شدهاند. مؤلف در این بخش تأکید میکند که الهیات مسیحی بایستی از کوتهبینی که باعث میشود تنها با جماعت و کلیسای خود مرتبط باشد فاصله گیرد و به شکلی آزاد با جهان فکری معاصر مرتبط گردد. در بخش سوم نیز مسائل مهمی در گفتگوی میان الهیات و علم مطرح شده است.
۲-۱-۲-۲ تنها در جهان: منحصربفرد بودن انسان در علم و الهیات
این کتاب مطالعهای موردی و عینیت بخشیدن به پایههای نظری مباحث الهیات پسابنیانگرا و کاوش میانرشتهایِ علم و دین است که در دو کتاب مهم پیشین او در زمینهی الهیات فلسفی یعنی مقالههایی در باب الهیات پسابنیانگرا (۱۹۹۷) و شکلگیری عقلانیت (۱۹۹۹) بنا شده است. فون هویستین در این کتاب با توجه به فضا و موضوع کلی سخنرانیهای گیفورد، بطور کلی تلاش می کند در میانهی دو نقطه متقابل یعنی تحویلگرایی علمی و انتزاع الهیاتی حرکت نماید. این کتاب محصول سخنرانیهای گیفورد مؤلف در دانشگاه ادینبورو و موضوع آن تفسیر، گفتگو و نظریهپردازی میانرشتهای است. در این اثر در قالب گفتگویی میان اظهارات الهیاتیِ مسیحی و درک علمی جدید نسبت به حیات انسان، تفسیری از منحصربفرد بودن انسان در عالم ارائه شده است. از نظر مؤلف عقلانیت الهیات و عقلانیت علم بطور کامل از یکدیگر مستقل نیستند چراکه منابع اولیه برای هر فعالیت عقلانی، از خصوصیت در جهان بودنِ انسانها برآمده است. بر اساس این درجهانبودن، بایستی نوعی پیوند میان الهیات و علم امکانپذیر باشد. مهمترین آرای این کتاب در ارتباط با ماهیت انسان، که بر مبنای حوزههای معرفتشناسی تکاملی و مردمشناسی جوامع ابتدایی صورت گرفته، عبارتند از: ۱) تکامل زیستشناختی شرایطی لازم اما ناکافی برای پیدایش تکامل فرهنگی (که در زبان، هنر، اخلاق، دین و علم آشکار شده است) فراهم می کند. ۲) در تکامل زیستشناختی، جهشهای تصادفی که سازگاری با محیط را ممکن ساختهاند برگزیده و تثبیت شدهاند و آن جهشهایی که چنین نتیجهای نداشتهاند حذف گردیدهاند؛ ۳) در تکامل فرهنگی، فرضیات شناختی[۲۶] شامل باورهای دینی و الهیاتی که سازگاری را ممکن ساختهاند، بصورت دانش تداوم یافتهاند در حالیکه باورهایی که مخدوش شدهاند (در نهایت) رد شدهاند.
بر مبنای این سه ایده استدلال میشود که علوم طبیعی به تنهایی از عهدهی تبیین منحصربفرد بودن انسان بر نمیآیند و حداکثر شرط لازم برای این ویژگی انسانی فرآهم میآورند و برای شرط کافی به الهیات و متافیزیک رجوع میشود. از ابتدای این کتاب و در فصل نخست، یک مبنای مشترک عقلانی برای علم و الهیات در نظر گرفته شده تا منحصربفرد بودن انسان نمونهای برای ارتباط انسان با جهان و خدا در نظر گرفته شود. مؤلف در آغاز فصل دوم بیان میدارد که «درک داروین از هویت و طبیعت انسان با تمرکز خاص او بر تکاملِ قوای شناختی انسان، همچنان در محور گفتمان جاری از تکامل انسان قرار دارد»[۲۷] این کلمات نقطه آغاز محتویات فصل دوم است که در آن بر منحصربفرد بودن انسان بعنوان محصول تکامل تأکید میشود.
مؤلف دیدگاه داروین نسبت به هویت انسان را در شش نکته اصلی بازنگری نموده است. یکی از این نکات، بحث معاصر در ارتباط با معرفتشناسی تکاملی است که توسعهی آن در درک منحصربفرد بودن انسان به مهمترین پرسشهای الهیاتی میپردازد. در صدر این پرسشهای الهیاتی، خلقت انسان در صورت خداوند قرار دارد. استدلالهایی که این اثر را شکل داده است ادامهی استدلالهای دو اثر دیگر مؤلف تحت عنوان مقالههایی درباب الهیات پسابنیانگرا و شکلگیری عقلانیت است که در آنها و بخصوص در اثر دوم که موضوع بررسی این پژوهش است، بر مبنای اصول اولیهی رئالیسم انتقادی، از عقلانیت مشترک میان علم و الهیات دفاع میگردد. برخی از پژوهشگران از نظریههای علمی برای اثبات بیمبنا بودن دین استفاده کردهاند اما هویستین سعی دارد نشان دهد استفاده از نظریه تکامل برای اثبات عدم وجود خدایی متعالی، تلاش ناموفق دیگری در نشان دادن غیرعقلانی بودن باور دینی است.
۲-۱-۲-۳ شکلگیریعقلانیت: به سوی کاوشی میانرشتهای در الهیات و علم (۱۹۹۹)
میتوان گفت نقطهی اوج یک دهه بررسی فون هویستین در ارتباط با ماهیت عقلانیت انسان و ارتباط آن با الهیات و علم، در کتاب شکلگیری عقلانیت ارائه شده است. مؤلف علیرغم ستایش رشد سریع علم جدید، ارتقای دانش علمی به سطح الگوی اصلی و بلامنازع برای درک انسان را شایسته نمیداند. وی در عین اعتراف به اینکه تکنیکهای تعقل که از سوی علوم طبیعی به کار گرفته میشوند فوقالعاده مفید هستند، بر این باور است که عقلانیت انسان فراتر از استراتژیهای به کار گرفته شده در علوم طبیعی قرار میگیرد. از نظر او برای نشان دادن ویژگیهای عقلانیتِ انسان باید از محدویتهای بنیانگرایی مدرن- یعنی معرفتشناسی مبتنی بر توهمِ وجود دانشی کاملاً عینی که از دادههای مسلم و کاملاً واقعی استخراج شده است- فاصله بگیریم. بعلاوه لازم است از نسبیگرایی نابنیانگرایانهی پستمدرنیسم نیز اجتناب نماییم. هویستین با ایدهی پسابنیانگرایی به دنبال راهی در میانهی این دو جریان است. وی در این معبر میانه به دنبال راهی برای یک الهیات مسیحی است که به لحاظ نظری مناسب باشد، الهیاتی که به منشأهای تاریخی خود وفادار و نسبت به آموزههای سنتی حساس باشد و در عین حال نسبت به نقد عقلانی و میانرشتهای بسته نباشد.
مباحث مطرح شده در این کتاب متنوع و گسترده هستند و ابعاد مختلفی از عقلانیت مشترک میان علم و دین را پوشش داده است. از این جهت این پژوهش بطور خاص فصل دوم و سوم از این کتاب را محور بررسی قرار میدهد. این دو بخش از کتاب شکلگیری عقلانیت؛ نگاه بنیانگرا و نابنیانگرا نسبت به علم و دین در دورهی مدرنیته و همچنین راهکار پسابنیانگرایی برای چالشهای پستمدرنیسم نسبت به عقلانیت را مورد توجه خاص قرار دادهاند. بعلاوه از کل مباحث این دو فصل نیز بیشتر به مفهومی از عقلانیت خواهیم پرداخت که از نظر وی فراتر یا در میان عقلانیت مدرنیسم و پستمدرنیسم قرار میگیرد.
فصل دوم از شکلگیری عقلانیت تحت عنوان عقلانیت و نابنیانگرایی در الهیات، به چالشهایی اختصاص یافته که نابنیانگرایی، یعنی مهمترین بنیان فلسفی پستمدرنیسم، علیه گونههای مختلف تأملات الهیاتی ایجاد نموده است. ابتدا نابنیانگرایی زمینهی مناسبی برای کمرنگ کردن تعصب و جزماندیشی چارچوب بنیانگرا دانسته میشود. لیکن استدلال میشود که نابنیانگرایی باعث تقویت ایدهی نسبیگرایی و همچنین به جهت تقویت ایدهی فهمناپذیری میان حوزههای معرفتی، بر ضد گفتگوی معنادار میانرشتهای قرار میگیرد. از نظر مؤلف این نگرش در علم به معنای شکست فلسفه علم و برای الهیات به معنای ظهور مجدد ایمانگراییهای افراطی است. هم جریان پستمدرن در علم و هم نابنیانگرایی در دین تلاش کردهاند مشکلات بنیانگرایی را با خزیدن به درون سنتها و روایتهای جدا و نامفهوم برای یکدیگر چاره کنند. مؤلف تلاش میکند در خلال مرور نظرات برخی از الهیدانهای حساس به چالشهای پستمدرن، راههای برون رفت از نسبیگرایی را بررسی نماید. در نهایت به این نکته اشاره میکند که خودِ عقلانیت در تمامی اشکالش از سوی پستمدرنیسم به چالش کشیده شده بنابراین لازم است ماهیت عقلانیت انسان و معیارها و منابع غنی آن مورد بازبینی مجدد قرار گیرند. به بیانی دیگر باید برای مشکلی که پستمدرنیسم برای عقلانیت در علم و دین ایجاد نموده است، چارهای ارائه شود. این چالش در فصل سوم بررسی میشود.
هویستین در فصل سوم از شکلگیری عقلانیت تحت عنوان عقلانیت و پسابنیانگرایی با تأکید مجدد بر اینکه لازم است از نگرش مطلقگرای بنیانگرایی نسبت به عقلانیت و نسبیگرایی ناشی از نابنیانگراییِ پستمدرن گذر شود، یک راهحل پسابنیانگرا ارائه میدهد. به این منظور، مفاهیمی همچون فهمپذیری و درک بهینه، داوری مسئولانه، حل مسئله و کفایت تجربی تبیین شده، لازمهی نگرش پسابنیانگرا به عقلانیت دانسته میشود. در این فضا، ماهیت بافتمحور و عملگرای اشکال متنوع کاوش عقلانی، همپوشی معرفتشناختی میان علوم طبیعی و حوزههای معرفتی دیگر را آشکار میسازد. این نقاط اشتراک و همپوشانی میان حوزهها، محور استدلال مؤلف قرار میگیرد تا بیان دارد بدون نیاز به بازگشت به بنیانگرایی مدرن میتوان از مشکلات نابنیانگرایی رهایی یافت.
در ادامه به بررسی مفاهیم اصلی این دو بخش از کتاب شکلگیری عقلانیت یعنی بنیانگرایی، نابنیانگرایی و پسابنیانگرایی در معرفتشناسی خواهیم پرداخت و چگونگی تصویر الهیات و تعامل الهیات و علم در هر یک از این چارچوبها را بررسی خواهیم نمود. اینکه مؤلف در ارائه راهی در میانهی بنیانگرایی عینیتگرا و نابنیانگرایی نسبیگرا با چه چالشهایی مواجه شده و چه انتقاداتی بر کار وی وارد است، در بخش پایانی مورد توجه قرار خواهد گرفت.
۲-۲ بنیانگرایی
این بخش به معرفی چارچوب عقلانیت بنیانگرا و تأثیر پیشفرضهای آن در الهیات و رابطهی علم و الهیات اختصاص دارد. ابتدا به ریشههای معرفتشناسی بنیانگرا، مفاهیم اصلی بنیانگرایی همچون باور پایه و قواعد استنتاج و تأثیر پیشفرضهای این شکل از عقلانیت بر نحوهی درک انسان خواهیم پرداخت. در بخش دوم به تأثیر این نگاه بر تعامل میان علم و دین توجه خواهد شد و در بخش پایانی ویژگیهای یک الهیات بنیانگرا بررسی میگردد.
۲-۲-۱ تعریف و بنیانهای بنیانگرایی
رویکرد بنیانگرا به شناخت انسان را میتوان در دو شاخهی مهم در معرفتشناسی کلاسیک ردیابی نمود. یک گرایش عمده در معرفتشناسی به جهت تمایز میان آگاهی و باور صادق از سوی افلاطون ایجاد شد. پاسخ وی در تعیین تفاوت آگاهی و باور صادق آن است که باورِ صادق، موجه است. در شاخهی دیگر از معرفتشناسی، تلاش بر آن بود که آگاهی انسان در یک نظام روابط متقابل و ارتباط میان گزارهها تبیین شود. این نگاه در دورهی جدید با نام دکارت گره خورد که تلاش نمود، به گونهای بنیانگرایانه، تمامی آگاهی انسان را بر بدیهیترین مسئله، یعنی وجود داشتن خود، بنا سازد. اما «هر دو شاخه در معرفتشناسی از یک درونمایه مشترک برخوردارند و آن این است که قرینه و توجیه میتواند باعث تمایز آگاهی از باور صادق شود و از این طریق آگاهی انسانی بازسازی میگردد».[۲۸]
مفهوم بازسازی در این جا بسیار اهمیت دارد. بازسازی و بازنمایی به روندی از انتقالِ اعتبار اشاره دارند که از باورهایی که صدقشان تضمین شده (یعنی باور پایه) برای دیگر باورها که اینگونه نیستند ایجاد میشود. طبق این مدل، باورهایی که در نتیجه این روند به دست میآیند صدق جهانشمول و همهجایی دارند و بدون بستگی به بافت و شرایطی خاص و حتی بدون بستگی به شخصی که باور میورزد، معتبر هستند.
در این شیوه، اعتبار باور یا به عبارتی عقلانی بودن آن بر دو مؤلفهی بسیار مهم استوار شده است: ۱) باور پایه و ۲) قواعد استنتاج. اعتبار باور بایستی بر اساس یک سری قواعد و از بنیانهایی که صدقشان بدیهی فرض شده به دست آید. همچنین فرض بر آن است که اِعمال این قواعد بر بنیانهای قطعی موجب ایجاد یک صدق جهانشمول میگردد که همیشه و بدون بستگی به بافت و شرایطی خاص برقرار است. لازمهی این نگاه آن است که اعتماد به باورها را بر باورهای بدیهی (باورهای پایه) مبتنی نماییم به گونهای که روندی از استدلال (قواعد استنتاج)، اعتمادپذیری باورهای پایه را به دیگر باورهای غیرپایه منتقل نماید. در این نگرش و با فرض وجود قواعد مشخص، باور بر آن است که “نظام باورهای انسان و ارتباطهای منطقی آنها با یکدیگر-یعنی ساختار معرفتی وی- باید کاملاً ساختارمند باشد” (کلارک، ۱۴۴)[۲۹]. شیوهی کار نیز چنین است که بایستی “از پایهی محکم یقین آغاز نماییم و با روشهایی که همه ما به نحو یکسانی به اعتبار آنها یقین داریم، ساختمان نظریه را بر آن پایه استوار نماییم”[۳۰]. میتوان گفت ایدهی بنیانگرایی در معرفتشناسی و نگاه به عقلانیت از استعارهی «شکلدهی به باور، ایجاد یک ساختمان است» بهره میگیرد.
هویستین نیز بیان میدارد که «در مدل استاندارد یا کلاسیک عقلانیت، یک تصمیم، یک قضاوت و یا یک باور تنها هنگامی عقلانی میشود که از طریق به کارگیری قواعدی مناسب، بر پایهی ارزیابی قراین علمی مرتبطی قرار گرفته باشد»[۳۱]. وی در این مدل مدرن از عقلانیت، به سه شرط برای عقلانی بودن باورها اشاره میکند: باورها (۱) نشان دهند اعتباری جهانی دارند، (۲) روابطی ضروری میان مؤلفههای متفاوتی از استدلال را به نمایش گذارند و (۳) با قواعد منطقی مشخصی تعیین شوند. از نظر او مطالبهی این نوع جهانشمولی و عمومیت بر درک خاصی نسبت به عقلانیت ریشه دارد مبنی بر اینکه زیر سؤال بردن جهانشمولیِ بنیانهای یک رشته به مسئلهدار شدن عقلانیت کل آن خواهد انجامید. پس در مدل کلاسیک عقلانیت، یک باور، عمل، انتخاب یا تصمیم تنها زمانی عقلانی است که با مجموعهای از معیارهای منطقی و مبتنی بر واقعیت، که بر هر بافتی قابل کاربرد هستند، مطابقت داشته باشد. همانطور که در بخش بعد خواهیم دید همین مشکل انحصارطلبی و ادعای جهانشمولی است که از نظر فون هویستین مانعی برای پروژهی گفتگوی الهیات و علم در دنیای معاصر ایجاد میکند.
۲-۲-۲ گفتگوی علم و دین در چارچوب عقلانیت بنیانگرا
مدل کلاسیک عقلانیت در تفکر دوران مدرن فرهنگ غرب فراگیر است و در تأسیس معرفتشناسیهای بنیانگرا در حوزههای متنوعی همچون الهیات و علم نقش مهمی داشته است. فون هویستین در تعریف عقلانیت بنیانگرا بیشتر برجسته شدن و در عین حال جدایی علم از سایر حوزههای تأمل بشری میداند که به همراه عقلانیت مدعی جهانشمولی، صدق رها از بافت و فراروایی، راهی برای عرض اندام دیگر حوزهها ایجاد نمیکند. همین ویژگیها از نظر او مانع بزرگ و اشکال اصلی مدل بنیانگرا برای پروژهی وی یعنی ایجاد امکان گفتگوی میان علم و دین است.
هویستین به ویژگیهای این عقلانیت اشاره میکند. لازمهی چنین نگاهی به عقلانی بودن باورها، وجود یک عقلانیت در تمامی بافتهای متنوع فرهنگ انسانی؛ باور به وجود قواعدی عینی و در نتیجه، گره خوردن عقلانیت با ضرورت است که طرد دیگر نگرشها را در پی خواهد داشت. در این معنا، قواعد در محور مدل کلاسیک عقلانیت قرار میگیرند، یعنی اغلب به دنبال حفاظت و اطمینانی هستیم که با قواعدی مورد پذیرش و کاربرد جهانی در اختیار نهاده شدهاند، به گونهای که تمامی کسانی که از همان دادهها آغاز نمایند لزوماً بایستی به همان نتیجه برسند[۳۲]. هویستین برتری این مدل کلاسیک عقلانیت را در قدرتش جهت پاسخگویی به این پرسش میداند: «چرا به جای انتخاب بر اساس هوس، احساس و یا حتی بصورت دلبخواهی، باید تصمیماتی عقلانی اتخاذ کنیم و باورهایی عقلانی را بپذیریم؟» و این پاسخ را از براون ارائه میدهد که «روندهای عقلانی به ما اجازه میدهند به پاسخهایی غیردلبخواهی برای پرسشهای خود برسیم. پس آنچه برای عقلانی بودن نیاز است (در الهیات) دلایل خوب، استدلالهای معتبر و (در علم) شواهد تجربی و قابل اعتماد است».[۳۳]
فون هویستین ویژگیهایی معرفتشناختی همچون امکان بازسازی صدق و اعتبار و جهانشمولی باورها را تحت عنوان «ویژگی بیزمانِ جستجوی مدرن برای یقین، صدق و بنیانها …؛ جستجوی بنیانهای قطعی برای دعاوی دانش[۳۴] … و فراروایتهای کلان و یکسانکننده» مطرح میکند.[۳۵] اما خصوصیات دیگری همچون «امکان شناخت عینی از جهان واقعی، معنای واحد کلمات یا متون، وحدت «خودِ» بشری، … ضرورت تمایز میان معنای تحتاللفظی و استعاری، میان علم و هنر و امکان حقیقت»[۳۶] که به دنیای وسیعتر فرهنگی مرتبط میشوند، از دیدگاههای مسلط فرهنگ و تفکر مدرنیته است که با نگاه بنیانگرایانه همخوانی دارد.
بررسی تأثیر این فرهنگ بنیانگرایانه بر حوزههایی همچون الهیات و رابطهی میان علم و دین باعث میشود توجهمان به خصوصیت انحصارگرایانهی تفکر مدرن جلب شود، خصوصیتی که در یک فضای متکثر از عرض اندام ساحتهای مختلف فرهنگ بشری، امکان گفتگو را فراهم نمیآورد. هویستین نتیجهی فرهنگ عقلانیت بنیانگرای مدرن بر الهیات و علم را که باعث جدایی هر یک از این حوزههای فکری شده است، اینگونه تصویر میکند:
«در علوم طبیعی تصورات مدرن بنیانگرایی باعث ایجاد تجربهگرایی اثباتی یا مادهگرایی علمی گردید. بنا بر مادهگرایی علمی، بر حسب تعریف، تمام دین و مطمئناً کل الهیات و تأملات الهیاتی اگر بیمعنا نباشند، اساساً فردی هستند. در الهیات، بنیانگرایی اغلب متضمن تعصب [نسبت به] کتاب مقدس (نصگرایی)، یا قرار دادن تجربه دینی در موضع تجربهی بیواسطه و منحصربفرد، و یا در سطح پیچیدهتر الهیاتی، یک «اثباتگرایی» خودتأییدگر «در وحی/مکاشفه» است که در نهایت الهیات را از دیگر استراتژیهای تعقل منفک میسازد چراکه نقش حیاتی تجربهی دینیِ تفسیرشده[۳۷] در تأمل الهیاتی را نفی میکند».[۳۸]
چنین توصیفی از بنیانگرایی است که لزوماً مطلقگرایی و عینیتگرایی صرف در هر یک از حوزههای تأمل بشری را نتیجه میدهد، دیدگاهی که به هیچوجه حداقل در یک فضای متکثر فرهنگی پذیرفتنی و عملی نیست و باید از آن اجتناب صورت گیرد، چراکه پاسخگوی نیاز به تعامل الهیات و علم نخواهد بود.
با ترسیم چارچوبهای معرفتشناختی مدرنیسم (بنیانگرایی) میتوان آنرا حاکم بر نزاع جاری در فلسفه دین دانست که بر محور عقلانی/غیرعقلانی بودن خداباوری قرار گرفته است و به گونهای ادامهی چالش سنتی میان عقل و ایمان است. نزاعِ کلاسیک میان ایمان و عقل اکنون در دورهی مدرن میان علم و دین قابل ملاحظه است چراکه در عصر مدرنیته به سر میبریم که در آن موفقیتهای چشمگیر علم، عقلانیت حاکم بر آنرا پذیرفتنی می کند[۳۹].
بطور کلی چارچوب معرفتشناختی بنیانگرا نیز امکان گفتگوی سازنده میان این دو جریان فرهنگی دروان معاصر یعنی میان علم و دین را فراهم نمیسازد چراکه مدرنیته با یک قرائت انحصارگرا قرابت بیشتری دارد، قرائتی که بر طبق آن به خاطر وجود بنیانهای قطعی و یقینی در یک چارچوب فکری برداشتهای صورت گرفته در دیگری قلمروها نسبت به واقعیت جهان به کلی باطل است و نقطهای مشترک برای گفتگو و تعامل وجود ندارد. اما چنین نگرشی بر الهیات چه تأثیری نهاده و چه مشکلاتی را ایجاد نموده است؟ در بخش بعد این پرسش مورد توجه قرار گرفته است.
۲-۲-۳ الهیات بنیانگرا
همانطور که در تعریف بنیانگرایی بیان شد تلاش برای ابتنای باور بر قرینه و موجه ساختن آن به این شکل، به شاخهی افلاطونی از معرفتشناسی بنیانگرا باز میگردد که شاخهی دیگر آن، بنیانگرایی گزارهای و دکارتی است. به همین ترتیب میتوانیم در هر یک از این شاخههای بنیانگرایی روندی از جرح و تعدیل را به تصویر بکشیم که در جهت رفع مشکلات چارچوب سنتی بنیانگرایی حرکت میکنند. در این بخش به روند این تغییرات در دو شاخهی بنیانگرایی خواهیم پرداخت.
در فلسفه دین، شکل افراطی بنیانگراییِ شاخهی نخست که قرینه و بینه را برای باور مطالبه میکند، به شکلی کلیشهای با نام کلیفورد گره خورده است. کلیفورد به شکلی افراطی قرینه و دلیل را برای هر باوری لازم دانست و باور ورزیدن بدون قرینه و دلیل کافی را غیر اخلاقی خواند و به این شکل مبنایی برای فیلسوفان الحادی دین ایجاد نمود. این شکل افراطی از بینهجویی، الهیدانان خداباور را با چالش مواجه ساخت به گونهای که تلاش شد به هدف دفاع از عقلانیت باور به وجود خدا، معرفتشناسی بنیانگرا را مورد جرح و تعدیل قرار دهند. بعنوان یکی از این تلاشها میتوان به سوئینبرن اشاره داشت که در برابر این نگاه مطلقانگار نسبت به واقعیت، در ارتباط با وجود خداوند، بحث احتمال بیشتر را مطرح میسازد، به این معنی که به شکلی یقینی نمیتوان نسبت به وجود خداوند استدلال ارائه داشت اما میتوان گفت احتمال وجود خداوند بیشتر از عدم وجود اوست. طبق این نگاه که در جهت کمرنگ ساختن اطلاقِ بنیانگرایی افراطی کلیفورد صورت گرفت، همواره قراینی علیه یکدیگر وجود دارند که قضاوتی قطعی را غیرممکن میسازند. از سوی دیگر حتی ویلیام جیمز با مقالهی تأثیرگذار خود اراده معطوف به باور[۴۰]، باور را هر چه بیشتر از ابتنای بر قراین و دلایل رها ساخت و ساحتهای عاطفه و اراده را در تصمیمگیری و عقلانیت مطرح ساخت.
علاوه بر مطالبهی افراطی قرینه که به شاخهی افلاطونی معرفتشناسی بنیانگرا باز میگردد، شکل دکارتی بنیانگرایی یعنی استوار نمودن عقلانیت بر باورهای بدیهی (و به این جهت پایه) نیز در الهیات و فلسفه دین مورد بازخوانی قرار گرفت. این تعدیلهای مدل کلاسیک و افراطی بنیانگرایی که بطور عمده از سوی نیکولاس ولترستروف[۴۱] و آلوین پلنتینگا[۴۲] تحت عنوان پروژهی معرفتشناسی اصلاحشده صورت پذیرفته، بر نظریههای معرفتشناسی توماس رید استوار شدهاند. رید با نقد بنیانگرایی مدرن، از گونهای بنیانگرایی دفاع میکند که گستردهتر و ملایمتر است، ملایم به این معنا که باور در این مدل، جایگاه معرفتشناختی مطلوبی مییابد بدون اینکه لازم باشد بدیهی و مسلم باشد؛ و گسترده است چون بر طبق آن بسیاری از باورهای ما دربارهی اشیاء بیرونی، رخدادهای گذشته، حقایق اخلاقی و از این دست (۱) از دیگر گزارهها استنتاج نمیشوند و در عین حال (۲) وضعیت معرفتشناختی مطلوبی دارند.[۴۳]
این بازخوانی عمدتاً به شکل توسعهی حیطهی باورهای پایه صورت گرفته به این معنا که آنچه پایهی یقین میتواند باشد به باورهای بدیهی محدود نیستند بلکه بعنوان مثال میتوان شواهد تاریخی که در یک سنت دینی منتقل شده را نیز از جمله باورهای پایهای دانست که به دیگر باورهای غیرپایه یقین، و در نتیجه عقلانیت میبخشند. به این ترتیب در مدلهایی معرفتشناختی همچون بنیانگرایی توماس رید تلاش شده قلمروی باورهای پایه گسترش یافته و «باورهایی که بیواسطه به وجود آمدهاند» (کلارک، ۱۶۷) در آن جای داده شود تا اشکال متوجه بنیانگرایی کلاسیک رفع شود: باورهایی معقول در اختیار داریم که با استنتاج از باورهای پایه (باورهای بدیهی و خطاناپذیر) در مدل کلاسیک برنیامدهاند. به این ترتیب در پروژهی معرفتشناسی اصلاحشده و «نظریهی مبناگروی جدید پلنتینگا باور به وجود خدا معقول و موجه است، بی آنکه به توجیه و دلیل مستقل نیاز داشته باشد»[۴۴]
در پایان این بخش لازم است به دو نکته اشاره شود. نخست اینکه روشن است این تلاشها برای تعدیل بنیانگرایی افراطی، در همان چارچوب بنیانگرا قرار دارند. به این معنا که پروژهی معرفتشناسی اصلاحشده از همان منطق حاکم بر چارچوب بنیانگرایانه استفاده میکند، یعنی لزوم وجود باورهایی که پایهی معرفت هستند را میپذیرد اما تلاش میکند برای باور به وجود خدا جایی در میان باورهای پایه بیابد تا به این وسیله و طبق منطق بنیانگرایی، عقلانیت باور به وجود خدا تضمین شود.
دیگر اینکه، این نگاه بنیانگرا به عقلانیت بر تفکر مدرنیسم حاکم است و باید در نظر داشت چنین تعدیلهایی در فضای مدرن و نزاع حاکم بر جهانبینیهای علم و دین قابل فهم است. همانطور که گفته شد علم در دوران مدرن به خاطر به دست آوردن موفقیتهای چشمگیر خود مدل پذیرفتنی در عقلانیت قلمداد شد و در برابر دین قرار گرفت. این مدل عقلانیت مدرن انحصارطلب، مدعی جهانشمولی و بنیانگرا بود. پس روشن است که در نزاع میان الحاد و خداباوری (یا به تعبیری دیگر میان عقل و ایمان)، نگرش بنیانگرا به عقلانیت انسان فرض گرفته شده است که تلاش میشود نسبت به گفتمان رقیب، جایی مستحکمتر در بنیانهای معرفتشناختی یافت شود و به این شیوه عقلانی بودن موضع (خداباوری یا الحاد) اثبات شود. در فضای فرهنگی مدرن هر یک از این حوزهها در یک تعاملی رقابتی با همتای خود به دنبال آن است از معقولیت خود دفاع کند. پس پروژهی خداباورانهی معرفتشناسی اصلاحشده برای عقلانیسازی باور به وجود خدا در برابر نگرشهای الحادی، از چارچوب بنیانگرایی توماس رید و توسعه در باورهای پایه بهره گرفته است چراکه «… در فرهنگ مدرن غرب، تقابل میان ایمان و عقل فراگیر و تأثیرگذار بوده است، [به گونهای که] طلب پذیرش یک مدعای دینی، تنها بر اساس ایمان، بطور معمول به این معناست که خواسته میشود آن مدعا بدون هیچ دلیلی پذیرفته شود».[۴۵]
از این نگاه تلاشهای کسانی همچون پلنتینگا و شاگردانش در معرفتشناسی اصلاحشده را باید طبق عقلانیت دوران مدرن معنا کرد چرا که اینان نیز احساس کردهاند «الهیات در بافت مدرنیته همواره فاقد آن نوع عینیتی بوده که بواسطهی قواعد ضروری و جهانی ارائه شده باشند. این مسئله اغلب باعث شده الهیدانان نتوانند مشخص نمایند که چگونه باید انتخاب کنشها، باورها یا نظریههای خود را به گونهای توجیه نمایند که روشن و برای هر کسی قانعکننده باشند». از نظر هویستین این شرایط «با از همگسیختگی و تکثر [ناشی از] تفکر پستمدرن، … حتی وخیمتر شده است.»[۴۶]
در بخش بعد به بررسی این زمینههای از همگسیختگی و تکثر در تفکر پستمدرن خواهم پرداخت تا نشان دهم چرا تفکر نابنیانگرای پستمدرنیسم ارتباط میان علم و دین را نسبت به دوران مدرن وخیمتر نموده است.
۲-۳ نابنیانگرایی
نابنیانگرایی بیشتر با ماهیت انتقادیاش نسبت به نگرشهای بنیانگرا شناخته میشود و به این جهت میتوان در چارچوب پستمدرنیسم علیه مدرنیسم مطالعه شود و نابنیانگرایی عقلانیت مسلط پستمدرنیسم دانسته میشود. در این بخش ابتدا به بررسی زمینههای شکلگیری عقلانیت بنیانگرا و خصوصیات نقد پستمدرن خواهیم پرداخته و مفاهیمی همچون نسبیگرایی و واسازی معرفی خواهند شد. سپس نتایج نابینانگرایی برای تعامل میان الهیات و علم بررسی میشود و در آخر به خصوصیات و اشکالات خوانش نابینانگرایانه از الهیات توجه صورت میگیرد.
۲-۳-۱ زمینههای عقلانیت نابنیانگرا
فهم چیستی نابنیانگرایی که رویکرد معرفتشناختی پستمدرنیسم دانسته میشود در تعامل و نقدهای آن بر مدرنیسم و چارچوب عقلانیت بنیانگرا امکانپذیر میگردد. نابنیانگرایی را میتوانیم عکسالعمل جنبش پستمدرن نسبت به عقلانیت بنیانگرای دوران مدرن بدانیم. پستمدرنیسم جنبشی دانسته میشود که پایههای تفکر مدرن را به چالش کشید. آنچه باعث میشود پستمدرنیسم بصورت یکی از جنبههای ملموس و واقعی جهان به تصویر در آید نحوهی مواجهه آن با معرفتشناسی است. از نظر معرفتشناختی، پستمدرنیسم جنبشی است که دستیابی به دانش جهانشمول و صدق رها از بافت را نفی نمود. توجه به تقابل پستمدرنیسم (نابنیانگرایی) و مدرنیسم (بنیانگرایی) دارای اهمیتی معرفتشناختی است و بایستی به آن بپردازیم.
آنگونه که هویستین مطرح نمود، پستمدرنیسم رد تمامی صورتهای بنیانگرایی معرفتشناختی پارادایم مدرن است.[۴۷] به دلیل همین خاصیت انتقادی نگرش پستمدرن نمیتوان یک دسته اصول و قواعد یا ویژگیهای مشخص را بر تمامی نگرشهای متأثر از این جریان فکری حاکم دانست و توجه به زمینههای این جریان دارای اهمیت است. از این رو در معرفی این جریان با تمرکز بر نگاه نابنیانگرا نسبت به عقلانیت و معرفتشناسی به چند گرایش عمده و تأثیرگذار پستمدرن به تصویر درست آن کمک خواهد کرد.
در فلسفه، چالشهای پستمدرن علیه بنیانگرایی در دو سنت متفاوت قابل پیگری است یکی در قالب اندیشههای نیچه، ویتگنشتاین و فیلسوفان فرانسوی همچون ریکور، فوکو و رورتی و دیگری به صورت چالشی که از سوی فیلسوفان عملگرایی همچون پیرس، جیمز و دیویی در برابر بنیانگرایی مطرح گردید.
نخستین حمله به این پروژهی معرفتشناسی مدرن از سوی فردریک نیچه (۱۹۰۰-۱۸۴۴) صورت گرفت.[۴۸] نیچه با حمله به کانت و دیگر کسانی که به دنبال باورهای صادق بودند، راه را برای دیگر منتقدان بنیانگرایی باز نمود. ویتگنشتاین نیز زبان را پدیدهای اجتماعی دانست که تنها در ارتباط با یک تعامل اجتماعی معنا مییابد. طبق این نگاه هیچ اصول اولیهای وجود ندارد که بافت معانی بر آن استوار گردد و تنها خود بافت را در اختیار داریم، با شبکهای از معانی به همپیوسته مواجه هستیم که در برابر یکدیگر نقش سازنده ایفا میکنند. پس درک ما از زبان نیز نابنیانگرایانه خواهد بود. از سوی دیگر میتوان ویتگنشتاین را به جهت کمرنگ کردن نقش دکارتیِ سوژه و فرد در فهم، یکی از مهمترین پیشگامان پستمدرنیسم دانست چراکه ویتگنشتاین معنا را در چارچوب بازیهای زبانی قابل تحلیل دانست.[۴۹] میتوان گفت این نگاه در شکلگیری معنا، برتری جامعه بر فرد را برجسته میسازد که بر نگاه پستمدرن در فاصله گرفتن از فرد، روی آوردن به روایتهای متفاوت و پراکنده و دوری جستن از فراروایتها و صدق جهانشمول منطبق است.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
فیلسوفان فرانسوی گروه نخست نیز در شکلدهی به معنا بر مبنای اصل واسازی[۵۰] بیان داشتند که نمیتوان یک تصویر عینی یکپارچهای نسبت به جهان به دست آورد. نتیجه اینکه در برابر یک واقعیت واحد منظرهای متفاوتی را در اختیار داریم، صدق مطلق نیست و به جماعتی بستگی دارد که به آن تعلق داریم. واسازی روشی است که بطور عمده در آثار دریدا ریشه دارد و شیوهای است در خوانش متن برای آشکار ساختن تعارضها، ناگفتهها و شکافهای آن. دریدا واسازی را ابزاری در دست یک مفسر بیرون از متن میدانست که از طریق آن مانع از نفوذ سرکوبگر و مطلق متن میشد.[۵۱] واسازی در نگاه رونالد بارت نیز با مفهوم «مرگ مؤلف» بیان شده به گونهای که از نظر وی متن «فضایی چندبعدی است که در آن انواع نوشتهها که هیچ یک اصیل نیستند در هم آمیخته و با یکدیگر برخورد میکنند و مجموعهای از نقل قولهاست که از بخشهای بیشمار فرهنگ اخذ شدهاند».[۵۲]
تقابل سنت عملگرایی با بنیانگرایی نیز با تأکید عملگرایانی همچون جیمز، دیویی و پیرس بر مفاهیم بافتمحور و بیبنیان نسبت به صدق بنا گردید. بطور مختصر میتوان گفت عملگرایی نسبت به ایدههای مفهومی فلسفه مدرن نگرشی منعطفتر را مطرح نمود به گونهای که بیشتر به مسائلی میپرداخت که انسان در زندگی روزمره با آنها مواجه میشود و مسائل انتزاعی و کمال معرفتشناختی کمتر مورد توجه آن بود.
بطور کلی تمامی این فیلسوفان را میتوان پستمدرن دانست چرا که به تفکر بنیانگرای مدرن حمله کردند و همانطور که ملاحظه شد هر دسته از این فیلسوفان با توجه به رویکرد فلسفی خود، جستجوی معنا و صدق جهانی که فیلسوفان مدرن از دکارت تا کانت به دنبالش بودند را به چالش کشیدند. نتیجه اینکه در این وضعیت «دیگر دانش، پراکنده و از هم گسیخته، نامعین و ناجهانشمول شده بود».[۵۳]