روشنفکران بومیگرا[۶]
روشنفکران بومی گرا یا هویت اندیش، همچنان که از نام شان بر میآید، روشنفکرانی هستند با دغدغههای بومی، از ملی گرفته تا محلی. اندیشمندانی که برای آنها عناصر فرهنگی جزئی به جای عناصر جهان شمول در اولویت قرار دارد و از یک منظر،”هویت” دغدغه ی اصلی و کانون تفکرات آنهاست.ب ومی گرایی را در گسترده ترین معنا میتوان آموزه ای دانست که خواستار باز آمدن، بازآوردن یا ادامه ی رسوم، باورها و ارزش های فرهنگ بومی است. بومیگرایی در باورهای عمیقی چون مقاومت در برابر فرهنگ غیر، ارج نهادن به هویت اصیل و راستین قومی خویش و آرزوی بازگشت به”سنت آلوده نشده ی بومی” ریشه دارد (بروجردی،۱۳۷۷: ۳۰). در واقع بومی گرایی، شکلی از غرب ستیزی است که ادراک غرب را از سیر تحول تاریخ مورد پرسش قرار می دهد و دانش های غربی را نیز ابزاری برای تبلیغ”غرب” و عقب نگهداشتن “شرق” میداند و این علم را “علم استعماری”تلقی می کند. بنابراین بومیگرایی واکنشی است منفی در برابر غرب، زیرا شکل مواجهه غرب با فرهنگ بومی طوری بوده است که به از دست رفتن ارزشهای خودی میانجامید و همزمان احساسی از تحقیر شدن و صغارت و عقب ماندگی را در روان بومیان تشدید میکرد. به بیان دیگر، بومی گرایان ریشه های مشکلات مزمن کشورشان را در تاریخ و فرهنگ بومی و روانشناسی اجتماعی مردمان خود جستجو نمی کنند. آنها “استعمار غرب” یا “استکبار” را مقصر می شناسند.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
زمینه و بستر پدیدآمدن بومی گرایی نخست، پیشرفت جوامع اروپایی در سبز فایل است و سپس گسترش این جوامع و دست اندازی آنها به سرزمین ها وقارههای غیراروپایی به شکل استعمار و استعمار نو. اروپای مداری، جهانی به تصور خود می سازد و اگرچه خود را به عنوان یک اصل کلی و جامع ارائه می کند، در حقیقت بسیار خاص و ویژه است. ادوارد سعید نیز به این مسأله در مقدمه ی”شرق شناسی” – هنگامی که از شرق و غرب به عنوان دیگری هم نام می برد- اشاره کرده است. بزعم سعید آن چه که به این روند مشروعیت می بخشید، سلطهی سیاسی و فرهنگی غرب بود (اریک برونر،۱۹۹۷: ۲۵۹).
در ایران، روشنفکران صدر مشروطه و تجددگرایان، عقب ماندگی را با مولفههای فرهنگی (شریعت، خرافات اسلامی، عرفان)و سیاسی (استبداد سلاطین، جنگها، حملات قبایل) توضیح میدادند. اما در تضاد با آنان، بومی گرایان عامل خارجی”استعمار” را برجسته کردند. بزعم آنان فرهنگ استعماری که در مصرف گرایی، ماشینیسم ،علم گرایی، بی بندوباری اخلاقی، افول عشق، غیبت خدا، اشاعهی فحشا و سکولاریسم خلاصه می شود: عامل بدبختی و مردم شناخته شده است.این فرهنگ را فرهنگ تخدیری، اباحه گری، ناتوی فرهنگی، فرهنگ از خود بیگانه و فرهنگ زمانه ی عسرت نیز خطاب کرده اند.
منظور از روشنفکران بومی گرای ایرانی در رساله ی حاضر،گروه هایی از روشنفکران است که پس از کودتای ۲۸مرداد۱۳۳۲ و در دهههای۴۰و۵۰ ، حضور پررنگتری یافتند؛ این امر ادامه روندی است که با سقوط رضاخان و از شهوریور ۱۳۲۰ آغاز می شود. از این تاریخ به بعد، اندک اندک روند”آرمانی کردن مدرنیته”که در میان روشنفکران نسل اول و دوم دیده می شود به روند”شیطانی کردن مدرنیته”در میان سردمداران روشنفکری نسل سوم می انجامد و بومی گرایی را تبدیل به ایدئولوژی غالب روشنفکران ایران اعم از کمونیست، ملیگرا و دینی میسازد.
دهه های۴۰ و۵۰ اوج رونق بازار بومیگرایی و ضدیت با شرق شناسی بود. این مسئله، بویژه تحت تأثیر مبارزات ضد استعماری جهان سوم قرار داشت. در این دوران مسئله ی “خود” و “دیگری” در مرکز بحث های فکری قرار گرفت و هرگز این مرکزیت را از دست نداد. شادمان، فردید و آل احمد توانستند بسیاری از روشنفکران ایران را قانع کنند که بیماری اجتماعی موجود، دیگر”عقب ماندگی”نیست بلکه”غربزدگی” است. بنابراین به جای تقلید کامل از غرب یا تلاش برای رسیدن به آن ،خواستار طرد یا ترک کردن آن شدند (جهانبگلو،۱۳۸۱: ۱۲۲). این روشنفکران که طی دهه های اخیر، عنوان جدید روشنفکران مطالعات “پسا استعماری[۷]” برخود نهاده اند، اعتقاد داشتند ستایش فرهنگ و تمدن غربی و دنباله روی از آن، که معمولاً با تحقیر آنچه خود داشتهایم نیز همراه می شود و این همان چیزی است که استعمارگران همیشه خواسته اند (. از دید روشنفکر بومی گرا نیازی نیست که به همان راهی پای بگذارد که غرب از آن گذشته است. در واقع، مسیر تمدن غربی یک راه اجتناب ناپذیر نیست. ما باید دست به مقاومت فرهنگی بزنیم و آلترناتیو فرهنگی و تمدنی خود را عرضه کنیم. هواداران بومی گرایی مصر بودند تا به بندگی فکری خویش پایان بخشند و حلقه های زنجیر حقارتی را که برای سالیان سال بر گردن آنها بسته شده بود، بدرند.
روشنفکران بومیگرا، گرایشهای ضدامپریالیستی و بسیاری از واژگان متون اصلی خود را از روشنفکران مارکسیست وچپ گرای فعال دوره ی۱۳۲۰ تا۱۳۳۲ وام گرفتند و حتی بسیاری از آنان گرایش های چپ گرایانه داشتند. آنان سنتی را که طی فرایند شبه نوسازی دستگاه پهلوی منسوخ و به حاشیه رانده شده بود و روشنفکران نسل پیش در پی افسون زدایی از آن بودند،”بازافسونی[۸] ” کردند (حجاریان،بیتا:۲۷). و متأثر از رمانتیسیسم و یوتوپیسم بومیگرایانه و سرشار از خودآگاهی بودند که البته میتوانست با معیارهای عینی هویت ایرانی نسبتی داشته باشد، اما ساختار فکری ایدئولوژیک آنها، مانع توجه علمی و عقلانی به هویت عینی ایرانی می گردید. خودآگاهی که آنان در پی ایجاد وتصویر آن بودند، نوعی از خودآگاهی سیاسی- ایدئولوژیک بود که نسبت چندانی با هویت عینی ایرانی نداشت (بشیریه،۱۳۸۲: ۲-۸). اگر بپذیریم که درباره ایران ما با سه لایهی کیهان شناختی و انسان شناختی و موقتی گوناگون مواجه هستیم؛ لایه ی فرهنگ و تمدن ایران باستان، لایهی فرهنگ و تمدن اسلامی و لایهی فرهنگ و تمدن مدرن، بومی گرایی ایران نیز همچون نسل های پیش از خود، به دلیل ساختار ذهنی ایدئولوژیک با این عناصر هویتی، متأثر از شرایط سیاسی، به گونه ای انتخابی برخورد کردند (جهنبگلو،۱۳۸۴: ۱۱۳). لیک باتوجه به تأکید این روشنفکران بر هویت بومی، ایدئولوژی آنها شکل ویژه ای یافت. به لحاظ تاریخی، تجدد چون به یک معنا همگان را بیخانمان می سازد، همگان را دچار نوعی دلتنگی برای گذشته می کند که تنها در یک بعد یا بخش ایدئولوژیک خاص تبلور مییابد و ایدهآلیزه می شود (بشیریه،۱۳۸۲: ۸۱۴). در شرایطی هم که دولت خود را متولی سیاسی متجدد کردن جامعه داند این نوستالژی پرشورتر و غم انگیزتر نیز خواهد شد. از آنجا که دولت پهلوی تلاش می کرد، تأکید خود را بر هویت ایران باستان متمرکز سازد و به ویژه بعد از شکست دولت ملی مصدق، لایهی تمدن اسلامی برای روشنفکران بومی گرا بیش از پیش جذابیت یافت. بدین ترتیب، روشنفکران بومیگرای ایران با تأکید بر مذهب اسلام و تشیع، دست اندر کار ایجاد خودآگاهی سیاسی- ایدئولوژیکی شدند که به دلیل صبغه ی به شدت سیاسی، میبایست دشمن خود را در برابر دولت که متولی تجدد نیز شده بود، جستجو میکرد و در عین حال در برابر هویت باستانی ایران که مورد تأکید روشنفکران نسل پیش بود، خودآگاهی جدیدی خلق می کرد. در تفکرات این گروه “ما” که نه فقط متدین به دینی هستیم بلکه”ایرانی” ،”فارسی زبان” ،”آسیایی” و “میراث دارفردوسی و حافظ و مولوی و…”هستیم، محور توجه و تفکر است. بنابراین محور اندیشهی این گروه که قوام بخش”ما” ست،”هویت” است یعنی آنچه ما را “ما” می سازد (هاشمی،۱۳۸۶: ۱۲). بنابراین میتوان از دو گرایش بومیگرایی سخن گفت. گرایش اول، متأثر از دین و روحانیت شیعه و آثار آل احمد (بویژه در رساله ی غربزدگی) و علی شریعتی(با سلسله سخنرانی هایش برای “بازگشت به خویشتن” و احیای هویت اسلامی) بود. اما در گرایش دوم، ورای دغدغههای دینی، بر عناصر هویت ایرانی و باستانی تأکید می شود. احمد فردید، احسان نراقی، داروری، داریوش آشوری و داریوش شایگان، عبدالحسین زرینکوب و سید جواد طباطبایی در این زمره اند.
به یک معنی، روشنفکر بومیگرای ایرانی، اندیشمندی بود”که دغدغهی هویتی ایرانی، عناصر بومی و ملی فرهنگی داشت، اندیشمندی که باور داشت پزوهش علمی در جهان غیرغربی باید با به کار بستن مفاهیم و نظریه هایی که با زمینه های اجتماعی – تاریخی، ویژگی های فرهنگی جهان بینیها و نیز سنت های فکری این جوامع سنخیت داشته باشد، اهلی شود”؛ روشنفکری که میخواست به نام اصالت بخشی و اهلی کردن دانشها، تاریخ مندی و جهان شمولی و خود شیفتگی رهیافت های علوم اجتماعی غربی را به زیر سوال برد و آنها را به شیوه ای نقادانه بنگرد و در واقع حامل پیام اصلی تجدد باشد یعنی”خودت باش” (بروجردی،۱۳۷۷: ۳۴-۳۵).
اما گفتمان روشنفکر بومیگرای ایرانی، واجد کاستی ها و ابهامات فراوان بوده است.
«روشنفکر بومی گرای ایرانی،که از درون نظام آموزش سنتی بیرون نیامده، به ماهیت اندیشهی سنتی آگاهی ندارد. آنچه هویت محلی و ملی اوست و بناست دغدغه ی اصلی او باشد، برایش تنها مجهول ناشناختهای است که توان درک و تبیین آن را ندارد. او که اساساً میراثدار درگیری سیاسی، و نه فکری با تجدد است، نه درکی از تجدد و مبانی نظری آن دارد و نه با شیوه ی تفکر علمی آشناست، در حالی که برای آن که او هویت و بوم و زادگاه خود را بشناسد به تفکر علمی نیاز دارد. باید تاریخ معاصر موطن و زادگاهش را بخواند، وقایع ملموس و علم جامعه اش را بشناسد و با آنها در تماس و تعامل باشد و در عین حال، با سنت و بویژه مذهبی که مشتاقانه برایش دلتنگ است، به زبانی برای گفتگو رسیده باشد اما او را نه میراثی از اندیشه در سنت است و نه کنجکاوی عالمانه ای برای ترک تجدد و از این روست که او هم روشنفکر ایدئولوگ است. منتها ساختار ذهنی ایدئولوژیکی که او آن را از اجداد منورالفکر خود را به ارث برده، واجد ویژگی دیگری نیز هست که با نسل های پیشین تفاوت غم انگیزی دارد. او بی توجه به آنکه نمی تواند به استلزامات دوره مدرن تن نداد به ستیزی ایدئولوژیک با مدرنیته دست می زند (طباطبایی،۱۳۸۲: ۳۶).»روشنفکر بومی گرا که به شدت با شرق شناسی مخالف است و آن را زاییدهی استعمار میداند، خود درگیر نوعی شرقشناسی وارونه می شود و بدین ترتیب در فضای پسالستعماری برای برای معرفی شرق به”شرق شناسانه تر کردن” آن دست میزند و این یعنی نعل وارونه زدن به خود، پیش شرط چنین تصویر سازی از شرق، تبلیغ و تقویت خاص بودن آن، ستایش تفاوتهای آن و تعریف غرب که به عنوان دشمن است (بروجردی،۱۳۷۷: ۲۹). این حاصل هستی شناسی بنیادانگارانهی بومیگرایی که همه چیز را بصورت ضدیت میان “اصیل – بیگانه” می بیند، غالباً به نفی هر آنچه غیر بومی و غیر سنتی است، میانجامد و این بصورت گرایش شدید به بت سازی از “خود” و ستایش آن جلوهگر می شود.
بخش چهارم
درباره هویت و هویت فرهنگی
۱-تعریف هویت
بسیاری از اندیشمندان معتقدند “هویت ” به عنوان یک پدیده سیاسی و اجتماعی ، محصول عصر مدرن است که در سه چهار دهه اخیر رواج یافته است. چنانکه که گفتیم شکل امروزینش در یک بستر تاریخی پرورش یافته است. هویت به معنی “چه کسی بودن”، پرسشی است از “کیستی ما” و “چیستی ما” که از نیاز طبیعی انسان به شناخته شدن و معرفی شدن به چیزی یا جایی نشئت میگیرد. این احساس نیاز به تعلق، نیازی ذاتی و اساسی است که در هر فرد وجود دارد.
واژه”Identiy” به معنای هویّت از “Identitas” مشتق شده و همواره با دو مفهوم متضاد تعریف می شود: همسانی و تفاوت. به بیان احمد اشرف: هویت به معنی هستی و وجود است، چیزی که وسیله شناسایی فرد باشد؛ یعنی مجموعه خصائل فردی و خصوصیات رفتاری که از روی آن فرد به عنوان یک گروه اجتماعی شناخته شود واز دیگران متمایز گردد (اشرف، ۱۳۷۳: ۵۳۲). بنابراین هویت هم تشابه بخش است هم تمایز بخش ؛ وقتی سؤال از ” چیستی و کیستی من” به میان می آید بدون وجود ” غیر من ” بیمعناست؛ سؤال ” ما که و کجا هستیم ” نشان وخبر از وجود یک “دگر” فربه و سترگ میدهد که هستی و چیستی ما را زیر سؤال برده است. در یک جمله هویت، چیزی نیست جز آنکه آدمی به وسیله آن خویش را از دیگری باز میشناسد و چیستی و کیستی خود را در پرتو آن تعریف می کند. تاجیک به نقل از جنکینز میگوید: با رجوع به فرهنگ لغات انگلیسی در مییابیم که واژه هویت ریشه در زبان لاتین دارد (Identitas از آیدم؛ یعنی مشابه و یکسان ریشه میگیرد) و دو معنای اصلی دارد، اولین معنای آن بیانگر مفهوم تشابه مطلق است : این با آن مشابه است. معنای دوم آن به مفهوم تمایز است که با مرور زمان سازگاری و تداوم را فرض میگیرد. به این ترتیب، به مفهوم شباهت از دو زاویه مختلف راه مییابد و مفهوم هویت به طور همزمان میان افراد یا اشیا دو نسبت محتمل برقرار میسازد؛ از یک طرف شباهت و از طرف دیگر تفاوت ( تاجیک، ۱۳۸۳: ۲۱۴). بنابراین اساسیترین مفهوم هویت در یک رابطه دیالکتیکی بین نظام ذهنی و ساختار اجتماعی ایجاد می شود یعنی رویکردی که هویت را در کنار غیریت مورد بررسی قرار داده و واحد تحلیل را بر خود و دیگری متمرکز می کند.
اصولا هویت دارای انواع، سطوح و سلسله مراتب مختلفی است، و معمولاً این مهم را با پسوندهایی چون هویت فردی، هویت جمعی، هویت نژادی، هویت دینی، هویت اجتماعی، هویت سیاسی، هویت فرهنگی و… از یکدیگر بازمیشناسیم اما در یک دستهبندی کلی میتوان دو نوع هویت را از یکدیگر متمایز کرد: هویت فردی یعنی همان چیزی که فرد به واسطه ویژگیها، خصوصیات یگانه و منحصر به فرد خود مورد شناسایی قرار میگیرد و در عین حال از دیگران متمایز می شود و هویت جمعی که عبارت است از تعلق خاطر تعدادی از افراد به امور مشترک با عنوانی خاص. چنین تعلقی موجب احساس همبستگی و شکل گیری یک واحد جمعی می شود که با عنوان ما از ماهای دیگر جدا می شود ( توسلی و قاسمی، ۱۳۸۳: ۲). هویت ملی و قومی مانند هویت فردی جمعی درکشاکش تصور ما از دیگران شکل میگیرد: ایران در برابر انیران، یونان در برابر بربرها، ایران در برابر توران و روم، عجم در برابرعرب و ترک در برابرتاجیک. بنابراین خودآگاهی از ” هستی ما ” با آگاهی از “هستی دیگران” همراه است. و “ما” و “بیگانگان” دو روی یک سکه اند و یکی بدون دیگری بیمعنا است (تاجیک، ۱۳۸۳: ۲۱۶).
۲- هویت ملی
به نظر میرسد که هویت ملی مهمترین نوع هویت است؛ زیرا نقشی تعیین کننده در حوزه فرهنگ، اجتماع، سیاست و حتی اقتصاد دارد. به عبارت دیگر، هویت ملی فراگیرترین ودر عین حال مشروع ترین سطح هویت در تمامی نظامهای اجتماعی – جدای از گرایشهای ایدئولوژیک- میباشد. اهمیت این کلید واژه نسبت به سایر انواع هویت جمعی، در آثاری است که بر حوزه های متفاوت زندگی در هر نظام اجتماعی میگذارد.
عکس مرتبط با اقتصاد
به تعبیر احمد اشرف که هویت ملی ریشه در احساس تعلق به طایفه و تیره و قبیله و ایل و قوم دارد. اعضای یک طایفه که نیای مشترک دارند، در سرزمین معین زیست می کنند، همزبانند، آداب و رسوم مشترک دارند، بایکدیگر در زمینه های اقتصادی همکاری می کنند، رهبران مشترک دارند وبرای دفاع از منافع طایفه میجنگند، معمولا دارای نام و هویت جمعی هستند. در واقع این احساس بسیار قدیمی قومیت و ایلیت را میتوان از ریشه های اصلی ملیت گرایی (ناسیونالیسم) امروزی دانست. به اعتباری میتوان نخبه را به نوعی ناسیونالیزم ابتدایی تعبیر کرد که در جریان تحولات تاریخی، ابتدا خود را با جریانهای سیاسی و فرهنگی فرا قومی( فراایلی و فراطایفهای) همساز کرده و هویت قومی همراه با هویت سیاسی امپراتوری و یا با هویت دین جهانی همچون اسلام ومسیحیت در هم آمیخته و سپس در دوران جدید با پیدایش دولتهای ملی به گونه ای تازه در قلمرو آنها احیا شده است (اشرف،۱۳۷۳: ۵۳۴)
هویت ملی فرایند پاسخگویی آگاهانه یک ملت به پرسش هایی پیرامون خود گذشته، کیفیت زمان، تعلق، خاستگاه اصلی و دائمی، حوزه تمدنی، جایگاه سیاسی، اقتصادی فرهنگی و ارزش های مهم از هویت تاریخی خود است (باوند،۱۳۷۷: ۳۱). برخی از تعاریف هویت ملی بر عناصر یکپارچه کننده واحد سیاسی مستقل تأکید دارند و آن را مجموعه ای از گرایشات و نگرش های مثبت به عوامل و عناصر و الگوهای هویت بخش و یکپارچه کننده در سطح یک کشور به عنوان یک واحد سیاسی تعریف می کنند .(حاجیانی،۱۳۷۹: ۱۹۷)
آنتونی اسمیت هویت ملی را این طور تفسیر می کند: «بازتولید و باز تفسیر دائمی الگوی ارزشها، نمادها، خاطرات، اسطورهها و سنتهایی که میراث متمایز ملتها را تشکیل می دهند و تشخیص هویت افراد با آن الگو و میراث وبا عناصر فرهنگیاش» (اسمیت، ۱۳۸۳: ۳۰). ایشان تأکید میکنند که، در این تعریف، دو نوع رابطه اساسی وجود دارد: اول بین سطوح جمعی و فردی تحلیل و دوم بین تداوم و تغییر هویت. غالباً یکی از این اجزاء به قیمت کمتوجهی به جزء دیگر مورد تأکید قرار میگیرد. اگر در صدد فهم هویت ملی هستیم، باید تعادل بین این اجزاء را حفظ کنیم (اسمیت،۱۳۸۰: ۳۰)
۳-هویت فرهنگی
مفهوم هویت فرهنگی ریشه در تز آلمانی تعریف ملت دارد، به طور کلی میتوان مفهوم ملت را دو دسته متفاوت گروهبندی کرد: تعریف فرانسوی و تعریف آلمانی. فرانسویها به تبعیت از افکار دوران روشنگری، مقصودشان از ملت، مجموعهای از آدمها است که با ارادۀ آزاد خود با هم جمع میشوند- که شهروند نام میگیرند- و گروهی را با خصوصیاتی و با تکیه به یک قرارداد اجتماعی تشکیل میدهند. این تز فرانسوی است که تا قرن نوزدهم، تنها تز بود. اما پس از دوران روشنگری، صورت بندی دیگر از مفهوم ملت ارائه می شود که درست در مقابل مفهوم مدرن ملت قرار می گیرد. این مفهوم ملت در نزد فلاسفه رمانتیک آلمانی که نقادان اندیشه روشنگری محسوب می شوند، مانند نووالیس[۹]، هردر و شلگل[۱۰] بچشم میخورد. فلاسفه رمانتیک آلمان در عکس العمل به جنبش عقلگرای روشنگری شروع به فعالیت کردند و سعی داشتند با تاکید بر عناصر غیر عقلانی حیات انسانی به انتقاد از عقل گرایی انقلاب فرانسه بپردازند. در عین حال تأکید بر روح ملی، و خاص بودن هر گروه انسانی که در اینجا با مفهوم ملت همراه می شود، نقطه اتکای اندیشه رمانتیک را بر خلاف اندیشه روشنگری، نه بر عقلانیت بلکه بر احساس قرار می دهد. به همین دلیل فلاسفه رمانتیک با تاکید بر اهمیت هنر، ادبیات و زبان هر ملت، بر نوعی تکثر فرمهای زندگی انگشت می گذارند. فلاسفه رمانتیک در مقابل جهانشولی[۱۱] روشنگری و عقلگرایی انقلاب فرانسه، نگرشی تفاوت گرایانه[۱۲] پیشنهاد می کنند که به جای عناصر جهانشمولی مانند حقوق بشر، برابری و آزادی، بر تفاوت میان فرهنگهای گوناگون تاکید دارد (هیلگروبر،۲۰۰۴). فرهنگ در یک تعریف کلی مجموعهایست از نمادها، باورها، ارزشها، ارتباطات گفتمانی، شاخص ها و تمثالهایی معرفی می شود که به طور مشترک در بین اعضای جامعه وجود داشته و ماهیتی مشترک دارد و تعلق بین آنها را باعث می شود( مورا، ۲۰۰۸) همچنین فرهنگ مجموعه ای از عوامل اجتماعی نظیر زبان، مذهب، هنر سیاست و رسوم را در درون خود قرار داده است که در واقع سرشت طبیعت ثانوی آدمی را به وجود میآورد که در عین حال، مجزا از خود آنها نیست (بری،۱۳۷۸: ۱۱۸)
بسیاری از متفکران معاصر نیز هویت را با همین رویکرد فرهنگی تعریف و تفسیر می کنند و برای فرهنگ شأن مستقلی در هویت قائلند. میتوان گفت مهمترین جزء هویت ملی که نقش زیادی در پایایی و انسجام نظام سیاسی دارد و سبب توافق ملی است، میراث فرهنگی ملت هاست. و مهمترین عامل تمایز ملتی از ملت دیگر است؛ بر این اساس باید دید میراث فرهنگی هر ملت دارای چه عناصر و ویژگیهایی است، حاجیانی آن را مشتمل بر مجموعه مناسک عام، شیوه های معماری، سنتها، اعیاد، اسطورهها عرفها و فولکور میداند.(حاجیانی،) اما جلال ستاری هویت فرهنگی را اینطور تعریف می کند: مفهوم هویت فرهنگی که هویت ملی را گاه با استناد و رجوع بدان تعریف می کنند، واقعیتی است که در ژرفای روح و جان یک ملت و قوم ریشه دوانده و از چنان ثباتی برخوردار است که گویی خلق و خوی مردم یا طبیعت ثانوی ایشان شده است. برای روشنتر شدن مقصود به عنوان مثال میتوان گفت که اگر صورت ایدئولوژیک هویت ملی، گاه همچون غلتک زدن بر سطح جامعه، هر وجه اختلاف و تمایزی را از بین میبرد و در هم میکوبد و در حکومتهای مستبد و خودکامه همچون غل و زنجیر فکر به کار میرود ، یعنی اندیشه، ذهن و دست و زبان مردم را میبندد و جایگزین تفکر و ضرب و نقد مفاهیم می شود، هویت فرهنگی چون آتش زیر خاکستر است یا همچون ستاره چشمکزن و موجب امتیاز قومی از قوم دیگر و مایهی دوام و بقای وی در طول تاریخ. به بیانی دیگر، صورت ایدئولوزیک هویت ملی، پوست است و هویت فرهنگی، مغز. اولی مفهومی غالبا مرامی و سیاسی است و دومی، ذات و جوهر، که در قبال مفهوم نخست، حکم باطن به ظاهر را دارد. و اگر تعریف هویت ملی اکثرا چون ابزاری برای تحکیم وحدت سیاسی به کار میرود، هویت فرهنگی، رکن رکین و مایهی قوام و قیام قوم و ملت است و بنابراین ناگفته پیداست که دوام وثبات و استحکام شایانی دارد (ستاری،۱۳۸۳: ۳۷-۱۲).
بنابراین میتوان گفت: هویت فرهنگی نوعی خودآگاهی به داشتهها و انباشتهای تاریخی از تجربههای فرهنگی یک ملت است و در یک پروسه زمانی طولانی شکل گرفته و از درجهای از پایایی برخوردار است؛ طبعأ این مسئله برای ملت ایران که از قدمتی چند هزار ساله برخوردار است از اهمیت دو چندان برخوردار میباشد، ملتی که پیوسته توانسته هویتش را در مقابل تهاجمات و موانع روبرویش بازیابد، گویی روحی در او دمیده میشد و دوباره از نو جان میگرفت و توانسته عناصر ایرانیت و اسلامیت و بخش تازه به میدان غربیت را با شدت و ضعف در خویش جای دهد. بنابراین در بررسی مسایل هویتی ایران نباید نقش سنت پویا و میراث فرهنگی ایران که همیشه قامت خمیده ایران را در مقابل مشکلات راست کرده نادیده گرفته شود ومحو گردد.
خلاصهی فصل:
در فصل حاضر، بر آن شدیم که به اجمال تعریفی مقتضی از روشنفکر و روشنفکری دست پیدا کنیم، چرا که ارائه تعریفی از روشنفکر و جایگاه او در جامعه، از این رو که در فصول آینده در پی تبیین اندیشه های دو تن از روشنفکران بنام ایرانی هستیم، ضروری مینماید. بر این مبنا آنچه که روشنفکر را روشنفکر میسازد، و در پژوهش حاضر برایمان از اهمیت محوری برخوردار است لزوماً تفکر و پیوند او با اندیشیدن است؛ تفکر و اندیشه در مبحث روشنفکری در حقیقت کانون و محتوای این نوشتار است. و از این رو مباحثی که به ذات و ماهیت روشنفکر که عنصر تفکر در جامعه است، بیتوجهاند، نمیتوانند چندان در این رساله کارآمد باشند. حتی اگر روشنفکر بر مبنای کارش بازشناسی شود، باز هم یک کارگر فکری است. به همین منظور با اتکا بر دیدگاه ماکس وبر مبتنی بر روشنفکر دانشمند سعی شده است تا روشنفکر را به واسطه فکرش مورد شناسایی قرار دهیم.
روشنفکری در ایران به مثابه یک جریان، پدیدهای است که در مواجهه با مدرنیته غربی و محصول داد و ستد با آن است. از این رو مسبوق به سابقه چندانی نیست و در نهایت قدمتی صدو پنجاه ساله دارد. از این رو اگر گفتمان روشنفکری ایران را پدیدهای واحد فرض کنیم که حول مفهوم غرب شکل گرفته است از دل آن چندین نحله خارج شده است؛ که فصل حاضر به این نسلهای گوناگون اشاره کرده و از دل آن، جریان مورد نظر یعنی روشنفکران بومیگرا یا هویتاندیش استخراج شده است. بومیگرایی در باور های عمیقی چون مقاومت در برابر فرهنگ غیر، ارج نهادن به هویت اصیل و راستین قومی خویش و آرزوی بازگشت به سنت آلوده نشدهی بومی ریشه دارد. این وجه از بومیگرایی در مقابل شکل تهاجمی و استعماری فرهنگ غربی نمود پیدا می کند و شاخصهی اصلی خویش را در مبارزه با استعمار غربی به شیوه آلتر ناتیوی پناه بردن به فرهنگ خودی و عدم پیروی از غرب تعریف می کند. در واقع، از دید بومیگرایی، مسیر تمدن غربی یک راه اجتناب ناپذیر نیست.
از آنجاییکه متفکران هویت اندیش ایرانی مسئله هویت و هویت فرهنگی ایران را در کانون اندیشهای خویش قرار دادهاند؛ فصل حاضر بخشی را به تعریف هویت و هویت فرهنگی پرداخته است. ناگفته پیداست که در خود دهه ۴۰ و ۵۰ شمسی روشنفکران ایرانی مسئله ایران فرهنگی و ساختار هویتی آن را مورد استقبال و توجه قرار دادند.
بنابراین با ایضاح معنایی از بومیگرایی وهویت فرهنگی در فصول آتی با تمرکز بر آراء و آثار دو تن از متفکران صاحب نام ایرانی، داریوش شایگان و عبدالحسین زرینکوب جایگاه این پدیده و زمینه های تاریخی آن را بر میشماریم.
فصل سوم
زندگی و آثار داریوش شایگان و عبدالحسین زرینکوب
الف ) زندگی و آثار داریوش شایگان
زندگینامه
داریوش شایگان، متفکر و فیلسوفی آزاداندیش است که تساهل، مدارا، همدلی و تفاهم در عمق اندیشه این فیلسوف خانه کرده است و در سیر و تکامل اندیشهاش از ابتدا تا به امروز همواره تلاش کرده تا وضعیت و جایگاه تراژیک انسان امروزی را به تصویر کشد و به قلههای رفیع تفکر امروزین دست یافته و در نهایت تفاهم و همدلی را بین فرهنگهای مختلف در چارچوب مدرنیته آرزو کند. این مهم نشان از اهمیت آرای شایگان به عنوان روشنفکری است که همواره مسئله چیستی و کیستی انسان به طور کلی و جایگاه و ایستارهای انسان ایرانی در جهان امروزی، در قلب اندیشههایش جلوه می کند. البته باید معترف شد که شایگان بیش از آنکه فیلسوفی ایرانی باشد دغدغههای فلسفیاش جهانی است، چنانکه رامین جهانبگلو درباره او گفته است، شایگان اساساً فیلسوفی جهانی است.
داریوش شایگان، متفکر و فیلسوف آزاداندیش معاصر در بهمن ماه ۱۳۱۳ در شهر تهران در خانوادهای مرفه زاده شده است. نام پدرش محمدرحیم شایگان، بازرگانی معتبر و از خانوادهای شیعه اهل آذربایجان بود. شایگان در این خصوص میگوید:
« گمان میکنم در زندگی هیچ کس را به اندازه او دوست نداشتهام. پدری نمونه پدرسالاری،که تمام صلابت جهان در او بود، اما مستبد نبود. به من آزادی کامل میداد و از هر دخالت مستقیمی در زندگیام پرهیز میکرد. »
نام مادرش جلیه رولوگیدزه، از خانوادهای اشراف زاده گرجی با زمینه های فرهنگی روسی- قفقازی و سنی مذهب بود. او به زبانهای روسی، گرجی ترکی عثمانی سخن میگفت.
شایگان در محیطی چند فرهنگی پرورش یافته است، در خانهای با زبانها، لهجهها و مذاهب گوناگون؛ چنان که خود در کتاب زیر آسمانهای جهان میگوید:
«در خانه ما چندین زبان مختلف شنیده میشد. من در خانه زبانهای گرجی، روسی(دایهام روس بود)،ترکی عثمانی، که مادرم با پدرم به آن زبان سخن میگفت، و ترکی آذری، که پدرم با آن به مادرم جواب میداد، را میشنیدم. »(شایگان، ۱۳۷۴: ۲).
در محیط خانه و مدرسه با انواع اقلیتهای مذهبی در ارتباط بود، برای مثال بسیاری از دوستان مدرسهای و معلم انگلیسیاش ارمنی بودند؛ پزشک خانوادگیشان زرتشتی و رانندهشان آسوری بود. بعلاوه با لهجههای متفاوتی نیز سروکار داشت، چنان که خود معترف است:
«نوعی آشفته بازار بد صدایی لهجهها در زندگیام وجود داشت. من، خود، در خانه با لهجههای گوناگون سروکار داشتم. پدرم فارسی را با لهجه آذری ادا میکرد، و مادرم لهجه روسی داشت.اقلیتها نیز لهجه خودشان را داشتند. لهجههای ارمنی، آسوری، روسی و یهودی .»
تحصیلات ابتدایی را در مدرسه فرانسویزبان سنلویی در تهران، که توسط کشیشان لازاری اداره میشد گذراند؛ سپس در سال ۱۳۲۸در سن پانزده سالگی به انگلستان فرستاده شد تا در کالج بادینگهام تحصیلات دبیرستانی خود را ادامه دهد. پس از اتمام دوران دبیرستان خانواده او را به شهر ژنو در سوئیس فرستادند تا پزشکی بخواند، لکن:
« پس از نیمسال دانشگاهی دریافتم که نه جسارت و میل به این کار، و از آن مهمتر نه شوق و رسالت آن را دارم. چرا که من به ادبیات، هنر و فلسفه علاقه داشتم. » در نهایت راه میانه را پذیرفت و به دانشکده علومسیاسی رفت. البته ایشان همزمان چند رشته یعنی حقوق، فلسفه و زبانشناسی و ادبیات را نیز میخواند. و بعلاوه در ژنو از کلاسهای درس فیلسوف و روانشناس فرانسوی ژان پیاژه، بهره برد۱. و در نزد هانری فرای سانسکریت آموخت. شایگان در این دوره زندگیاش هم به مطالعه آثار فکری و فلسفی و ادبیات و هنر غربی می پردازد و هم به مطالعه ادیان و مکتبهای فلسفی هند و عرفان اسلامی مشغول می شود. وی بع از بازگشت به ایران به تدریس زبان سانسکریت در دانشگاه تهران پرداخت، ایشان خود در این خصوص میگویند:
« بعد از آمدم به ایران با پروفسور «ایندوشکر» که استاد زبان سانسکریت بود. در تهران سالها درس خواندم. وقتی او از ایران رفت، من در دانشگاه تهران جانشینش شدم و زبان سانسکریت درس دادم و چون به فلسفه هند هم علاقهمند بودم، در این رشته تحقیقاتم را ادامه دادم که نتیجهاش کتاب «ادیان و مکتبهای فلسفی هند» بود. بعد با هانری کربن آشنا شدم و او مرا به مطالعات تطبیقی تشویق کرد و گفت که در دوران مغولهای گورکانی در هند رسالههای مهمی به زبان فارسی ترجمه شده است، از جمله آثار داراشکوه. طبیعتاً من به این موضوع علاقهمند شدم و در این زمان که حدود سالهای ۱۳۴۰ بود با علمای اسلام هم خیلی معاشرت داشتم، از جمله با مرحوم علامه طباطبایی و آقای سید جلال الدین آشتیانی. »
ایشان در سال ۱۳۴۴ به پاریس رفتند و در دانشگاه سوربن با راهنماییهای هانری کربن به مطالعات خویش پیرامون آیین هندو و تصوف ادامه دادند. و پس از اخذ درجه کارشناسی ارشد و بعد دکترا در رشته هندشناسی و فلسفهی تطبیقی و نوشتن رسالهای با عنوان « هندوئیسم و تصوف» دوباره به ایران بازگشتند؛ و تدریس اسطورهشناسی، هندشناسی و فلسفهی تطبیقی را در گروه فلسفه و بعد در گروه زبانشناسی عمومی و زبانهای باستانی را در دانشگاه تهران را عهدهدار شدند.
تجربهی تحصیل در اروپا و آشنایی با فلسفهی غربی و شناخت تجدد از یک طرف و شناخت سنت از طرف دیگر سبب شد تا شایگان جوان با فاصلهگیری از هردو بتواند به تفکر انتقادی دست یابد:
« آنگاه که که هم از سنت و هم از تجدد، هردو آزاد شدم. توانستم میان خودم با آنها فاصله ایجاد کنم و شیوهای انتقادی نسبت به خویش در پیش گیرم. »
این مرحله نقادی در واقع آغاز کار شایگان بود. او با شناخت دقیق از سنت و با غور در آرای اندیشمندان غربی به خصوص هایدگر و حضور در محافل روشنفکری آن زمان بخصوص محفل فردید در خانه رامین جهانبگلو و محفل ارانوس آثار مهمی به نگارش در آورد و به یکی مراجع مهم جریان روشنفکری معاصر ایران بدل شود.
با وقوع انقلاب اسلامی، شایگان ایران را به مقصد فرانسه ترک می کند. خود نیز در این باره بیان می کند: «هشت ماه اول انقلاب در ایران بودم اما وقتی فضا تغییر کرد تصمیم گرفتم برای مدتی ایران را ترک کنم. البته این را بگویم که من را هیچگاه از دانشگاه پاکسازی نکردند و حتی دو سال نامه نوشتند و درخواست بازگشت من به دانشگاه را داشتند… در نتیجه با مقدار محدودی پول که فقط یکسال اقامت من در فرانسه را تضمین میکرد از ایران خارج شدم. به مرور پولی که همراهم بود داشت ته میکشید. سر یازدهمین ماه اقامتم در فرانسه پیشنهاد شد که مؤسسهای اسماعیلی در پاریس تأسیس و کار ناتمام هانری کربن را تمام کنم. حقوق خوبی هم برایم در نظر گرفتند و همین حقوق و کار باعث شد که در فرانسه ماندنی شوم.» (خجسته رحیمی، ۱۳۹۱: ۱۱۵) و در طول دوازده سال اقامتش در پاریس توانست با تلاش و پشتکار مضاعف شش اثر ارزنده به زبان فرانسه از خود بر جای بگذارد که نشان دهنده تحول فکری ایشان بر حسب روح زمانه و مبتنی بر تجربههای یک فیلسوف است.
ایشان در سال ۱۳۷۱ دوباره به تهران برگشتند و تا به امروز بین پاریس و تهران در آمد و شد است.
آثار داریوش شایگان
چنان که گفته شد اندیشه های داریوش شایگان متناسب با تغییرات و یا روح زمانه و نیز تحولات درونی او در تغییر و تحول بوده است، البته چنین تحولی نشان از ضعف او نیست بلکه حاکی از جسارتی در خور تحسین است. بنابراین پژوهش حاضر با مدنظر قرار دادن این مسئله تلاش خواهد شد تا آثار این متفکر معاصر را بر حسب موضوع و با در نظر گرفتن توالی خطی و تحول فکری این اندیشمند بررسی کند. پیش از اینها اجازه دهید به اختصار مروری بر آثار او داشته باشیم.
۱-آثار فلسفی و تطبیقی
۱-۱-ادیان و مکاتب فلسفی در هند:
این کتاب مبتنی است بر هفده فصل که برای نخستین بار در سال۱۳۴۶ در تهران منتشر شده است و یکی از مهمترین اثر فارسی است پیرامون تاریخ ادیان و مکتبها و نحلههای فلسفی هند. نویسنده کتاب تلاش کرده تا ایدهها و تجارب خویش را پیرامون سنت شرقی با رویکردی فلسفی توضیح دهد.
۲-۱-هندوئیسم و تصوف:
کتاب هندوئیسم و تصوف رساله دکتری شایگان است، که به زبان فرانسه و در بیست و دو فصل تدوین شده است. این اثر رسالهایست تطبیقی درباره فرهنگ و فلسفهی هندو و اسلامی. مباحث کتاب موضوعاتی همچون نجوم، روانشناسی، اساطیر، کیهانشناسی، هستی شناسی، ادوار کیهانی، رستاخیز و … را شامی می شود.
قرندهم هجری را دوران طلایی روابط هند و اسلام میدانند، در این دوره شاهد روابط و فعالیتهای ادبی و فلسفی بین آن دو بودیم که از جمله انها گروههای واقعی ترجمه بود که بهترین متفکران آن روزگار در آنها شرکت داشتند. شایگان با پیشنهاد هانری کربن و با بهره گرفتن از این ترجمهها به تأویل مفاهیم هندو و اسلامی در متن و زمینه های خاص هر یک می پردازد و روش تطبیقی خود را ارائه می کند.
۳-۱-بتهای ذهنی و خاطرهی ازلی:
این کتاب در سال ۱۳۵۵ به چاپ رسید، و مجموعه ایست از مقالات با موضوعات متفاوت و در عین حال متجانس. نویسنده تلاش کرده تا جایگاه تمدنهای شرقی را در مقابل فرهنگ غربی نشان دهد و کوشیده به سؤالات اساسی که از برخورد تمدنهای شرقی و غربی بوجود میآید، به نحوی از انحا پاسخ گوید.
مقالات این کتاب عبارتند از: «معارضه جویی معاصر و هویت فرهنگی»، «بتهای ذهنی و خاطره ازلی»، «تفکر هندی و علم غربی»، «تصویر یک جهان یا بحثی درباره هنر ایران»، «بینش اساطیری».
کتاب حاضر بسیاری از اصول و بنمایههایی که شایگان در اثر بعدی خویش یعنی در کتاب آسیا در برابر غرب بیان می کند را داراست. ایشان در این کتاب به تقدیر تاریخی غرب و سیر نزولی آن، دوره فترت و احتضار خدایان، کلیت تجزیهناپذیری غرب، احیای مضامین خاطره قومی، توجه به علوم امروزین و تفکر انتقادی و گفتگو با غرب و گفتگوی تمدنها و … می پردازد.
کتاب با این سؤال که معنای معارضهجویی معاصر چیست؟ میآغازد، ایشان در صدد هستند تا وضع تمدنهای شرقی را در برابر تمدن رو به زوال غربی تشریح کند، آنچه ایشان در نظر دارند به خواننده منتقل کند نشان دادن برخوردی است که میان یک تمدن عالمگیر (غرب) و تمدنی که هنوز در سنتهای خویش غوطه میخورد (شرق) در جریان است؛ که تبدیل به یک معارضه و پیکار شده است.
ایشان در این کتاب ویژگیهای تحول فکری مغرب زمین و مشرق را برمیشمارند:، به زعم ایشان تحول فکری غرب حرکتی است از زیر به زبر، از عقل به غرایز، از غایتبینی و معاد به تاریخپرستی، از روحانیت به تعقل، از استغراق مدهوشانه انسانی که محو در مطلق است به سوی خودیابی فزونخواه نفس بیش از حد متورمی که در برابر خدا و طبیعت قد علم می کند (شایگان، ۱۳۸۳: ۲۰). از سوی دیگر در مشرق زمین، برخلاف غرب که انسان را به سوائقی چند تقلیل داده است، انسان یک سوژهی منفک از امور نیست، بلکه انسان “عالم صغیر” و پربعدی است که با همهی مراتب وجود ارتباطی جادویی و باطنی دارد. در تصادم میان ایندو، ارزشهای شرقی فرو میپاشد و موجب تشتت اصول در آداب فکری و زیستی آن میگردد. در واقع شایگان میخواهد بگوید که کلیت پذیری تمدن غربی باعث تحمیل آن به شرق می شود شرق قادر نیست جزئی از آن را تجزیه کند و عناصر مناسب حال خود را برگزیند. در نتیجه معارضه جویی خطابی است که تاریخ به عنوان تنها تقدیر به ما می کند، تنها تقدیری که ما باید آن را به انجام برسانیم (شایگان،۱۳۸۳: ۱۶) البته نویسنده در کتاب به تمدنهای آسیایی توصیه می کند برای نجات خاطره قومیخویش و برای سهیم بودن در دنیای مدرن باید تفکر انتقادی را بیاموزند.
۴-۱-آسیا در برابر غرب:
آسیا در برابر غرب عنوان کتابی است که در سال۱۳۵۶ منتشر شده است و مشتمل بر یک مقدمه و دو بخش کلی است. بخش اول با عنوان « نیهیلیسم و تأثیر آن بر تقدیر تاریخی تمدنهای آسیایی» و بخش دوم مبتنی است بر « موقعیت تمدنهای آسیایی در برابر سیر تطور غربی».
کتاب حاضر اثری است انتقادی به غرب با رویکردی دوپهلو، به عقیده نگارنده سیر تفکر غربی در جهت بطلان جمله معتقداتی بوده است که میراث معنوی تمدنهای آسیایی را تشکیل میدهد ( شایگان،۱۳۸۶: ۱۲). و تمدن های آسیایی در وضع کنونی شان، در دوره فترتند. دانستن اینکه این دوره فترت چگونه است و چه ماهیتی دارد، موضوعی است که او در این کتاب بررسی و تبیین کرده است.
برای