ج
بر سر راهی مگر بر پل نشست
میگذشت آن جا یگه هارون مگر
او خوشی می بود پیش افکنده سر
ج
گفتهارونش که ای «بهلول مست
خیز از اینجا، چون توان بر پل نشست؟»
گفت:« این با خویشتن گوای امیر
ج
تا چرا بر پل بماندی جا یگ یر؟»
همانطور که در قسمتهای قبل گفته شد؛ دیوانه ها به دلیل ویژگیهای خاص خود و زبان همیشه گویای معترضشان؛ توسط حکما و بزرگان، از شهرها طرد می شوند؛ یکی از مکان هایی که برای گذران زندگی، انتخاب می کردند؛ زیر پل ها بوده است. پل، نماد گذر از عالم دنیا است؛ انتخاب این مکان برای گذران عمر، پدیدهای حکمت آمیز و عبرت آموز است. هنگامی که هارون خود را یک « عاقل حقیقی» میپندارد و به بهلول به خاطر نشستن روی پل خرده می گیرد؛ بهلول در ظاهر در شخصیت « دیوانه» ای است که گویی از قوانین و هنجارهای اجتماع، مطلع نیست و حق با هارون است.
ولی بیت آخر که پاسخ کوبنده و گیرای اوست؛ نکتهی ظریفی را در بردارد و آن توجه به دنیا دوستی هارون است و اینکه هنوز باور نکرده که دنیا پلی است برای رسیدن به آخرت ؛ پس چطور هارون عملی را که خود سالیان ی است مرتکب شده، بر دیگری خرده می گیرد. این حکایت دارای عناصری چون تحقیر، تجاهل العارف و طعنه است؛ بیت سوم هم دارای کنایه توهینآمیز یا همان Irony است.
حکایت هفتم مقالهی بیست و یکم ۲۱ / ۷ ص ۳۰۳ [ در نکوهش دنیا و هوس پختن آن]
روزی هارون همراه بهلول، به گورستان رفت، جمجمه ای را دیدند که در آن کبوتر لانه ساخته و تخم گذاری کرده است، هارون حکمت این موضوع را از بهلول سؤال کرد ؛ بهلول پاسخ داد: این مرد، کبوتر باز بوده و قطعاً در ا ین راه، جان خود را از دست داده است، چون عشق این کار در ذهنش جای داشته، پس از مرگ هم این هوا از سرش برون نرفته است و پرندگان تخم در سرش میگذارند. او به خاک مبدل شده ولی هنوز آن هوس نخوابیده . نمی دانم که اگر این کله خاکستر هم بشود؛ آیا آن عشق از و جود او رخت بر می چیند یا خیر؟
تخم گذاری پرنده در جمجمه، عجیب است و حالت طنز گونه دارد[طنز موقعیت] این که هارون، در مقام سا یل بر میآید، یعنی اظهار نا آگاهی می کند و در اینجا در مقام ( نادان) قرار می گیرد. حکمتی که بهلول دانا بر زبان می راند بسیار جالب و پسندیده است و در پس آن پندی ارزشمند و مهم نهفته است و آن این است که : دنیا و آرزوهای آن را واگذار و سبکبار و سبکبال به سوی جانان بشتاب.
نگاه ژرف دیوانگانی چون بهلول، مایه تحسّر سایرین، از جمله شخص شاه بوده است. از ظاهر امور گذشتن و کنه آن را دریافت کردن؛ بی پروا سخن گفتن؛ خلاف قوانین اجتماع؛ آزادانه عمر را سپری کردن؛ اموراتی است که انسانهای عادی از انجام دادن آن ها محروماند. دیوانگان خود را در مقابل خداوند میبینند و بس؛ حتی خود را معمولاً نادیده میگیرند. از این روست که رابطه ویژه میان آنها و خداوند برقرار است.
حکایت یازدهم مقالهی بیست و یکم ۲۱/ ۱۱ ص ۳۰۵ در مذمت اشتغال و حیرانی درکار دنیا
نانوایی دیوانه شد و در میان هم صنفان خود می گشت و گرده ی بی کرده میخواست شخصی از او پرسید: ای چاره جوی! منظورت از گردهی بی کرده چیست؟ نانوا گفت: عمری من تا گردهای نان می پختم گرده ی دیگری آماده بود تا بپزم . و این کار سرانجامی نداشت و این کار مدام تکرار می شد. تا اینکه دچار جنون شدم؛ خداوند به دلم الهام کرد که تو صد گرده مپز، یک گرده خواه، رزق تو روزی یک گرده، بیش نیست، که آخر سر به دست تو می رسد، پس چرا روزی صد گرده میپرّی از آن روز تا به حال خوشحال و آسودهام . گویی شکرمی خورم . و هزاران چیز بهتر از نان نصیبم می شود.. علت اینک برای شما نانی از سوی حق نمی رسد آن است که عمری در حیرت و سر گردانی دنیا به سر برده اید. اگر خدا به سرگشتگان کوی خود نانی نمی دهد علت آن است که می خواهد آنها همیشه گریان ، محتاج و ملتمس درگاهش باشند.
بیان حالت حیرانی نانوا؛ تعریض به احوال اهل دنیا دارد که خود در این سرگشتگی به سر می برند؛ اگر چه هنوز به جنون مشهود دچار نشدهاند، ولی در باطن به حقیقت دیوانه شده اند. در ابتدا در خواست نانوا، دیوانه وار به نظر می رسد.ولی زمانی که سا ئل در مقام نادان از او علت را می پرسد؛ متوجه می شویم او با این سخن قصد دارد مردمان پر مشغلهی اطراف خود را بیدار کند و به آنها بفهماند که خداوند چگونه او را مورد لطف قرار داده است. موقعیت حیرت نانوا به دلیل تکرار موجود در آن طنز آمیز است. البته حالت رقت آمیز را در انسان ایجاد می کند و باعث هشیاری می شود.
حکایت دوازدهم مقالهی بیست و یکم ص ۳۰۵ [ در ستایش ترک دنیا]
دانلود متن کامل پایان نامه در سایت fumi.ir
میگریست آن بیدل دیوانه ، زار آن یکی گفتش:« چرایی اشکبار؟»
گفت«گیرم میشکبیم برهنه چون نگریم زانکه هستم گرسنه»
ج
گفت: «اگر چه می کند نانت هوس چون زگرسنگی بگرید چون تو کس؟»
ج
گفت: «آخر چون نگریم ده تنه
ج کاو از آن دارد چنینم گرسنه
تا بگیریم همچو ابر نوبهار لاجرم میگریم اکنون زار زار»
در این حکایت به رابطهی ویژه ی میان خداوند ودیوانگان اشاره شده است.
اگر چه دیوانگان از فقر، برهنگی، گرسنگی و بی خانمان رنج می برند و مهم تر از همه به خاطر نداشتن و جهدی قابل قبول و عقل معاش مطرود و مسخرهی خلق قرار گرفته اند. ولی با این وجود، چون مطابق جهان بینی ویژه ی خود تنها خدا را میبینند، او را در این امور تنها مقصر ماجرا می دانند. پس اگر گله و شکایتی دارند؛ یا گریه و التماسی می خواهند انجام دهند تنها به درگاه خدا رو می آورند. هیچ گاه در حکایت عطار نمی بینیم که دیوانهای از پادشاهی کمک خواسته باشد. پس اگر گله و شکایتی دارند؛ یا گریه و التماسی می خواهند انجام دهند تنها به درگاه خدا رو می آورند. هیچ گاه در حکایات عطار نمیبینیم که دیوانه ای از پادشاهی کمک خواسته باشد. در حکایت فوق استدلال دیوانه طنز آمیز و جالب است. او می گوید صبوری من، شامل تحمل درد برهنگی ام می شود؛ گرسنگی را چه کنم؟ این سخن تعریضی به خداوند دارد. که او چون هم برهنه ام نگه داشته و هم گرسنه پس من حق دارم زار زار گریه کنم .او گریههای مرا دوست دارد.من هم به خاطر او گریه میکنم . این جمله آخر او، عشقی زیبا و حقیقی را آشکار می کند که میان دیوانه و خداوند وجود دارد.
حکایت اول مقاله بیست و دوم ۲۲ /۱ص ۳۰۷ [گستاخی با حق]
یک روز صبح، سلطان محمود با خیل عظیمی از لشکریان فیل سوار عازم جنگی بود که در راه، دیوانهای مست را دید که کنج دیوار نشسته بود. پادشاه؟ پیاده شد و پیش او نشست دیوانه با حیرت و حسرت نگاهی به محمود و سپاه عظیمش انداخت، آنگاه سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: ای خدا، هم اکنون شاهی از محمود بیاموز. محمود به او گفت: زینهار! این سخن را مگو. دیوانه گفت: آخر چه کار کنم ای پادشاه .تو این هم سپاه و لشکر مخصوص را تدارک دیدهای در پی جنگ با گدا ی ی هستی یا پادشاهی بزرگ مثل خود؟ در حالیکه خدا با این همه جلال و جبروت، بزرگی چون تو را رها کرده و به جنگ گدایی چون من آمده. عجیب است که به تو کاری ندارد و روز و شب در پی جنگ با من است . علتش آن است که من خوارترم و السّلام.
گستاخی با خدا و سخن گفتن بیپروا با او از خصوصیات برجستهی دیوانگان اهل دل است. به دلیل اینکه نوعی تعرض به مقدسات دارد، و گویی خداوند را از مقام والای غیر قابل دسترس، به مقام برابر خود مبدل می کند از شگرد نخست طنز پردازی که قبلاً ذکر شده؛ استفاده کرده است ضمن اینکه در پس متن، طعنه و تعریضی به سلطان محمود می زند و به او یاد آور می شود که او لایق دشمنی و جنگ با خداست. اوست که نافرمانی حق می کند؛ ظالم و ستم پیشه است. این گونه دو پهلو سخن گفتن ؛ از فنون جذّاب و همیشگی طنزپردازی است. در ابتدای داستان احترام محمود به دیوانه به نوعی، استخفاف ذاتی او در مقابل وجود ارزشمند بیدل را نشان می دهد. پرسش دیوانه در باب جنگیدن محمود که تو به جنگ شاهی میروی یا گدایی؟ تجاهل العارف است و ضمن اعتراض به حق؛ آگاهی محمود را در پی دارد.
حکایت دوم مقاله بیست و دوم ۲۲ / ۲ ص ۳۰۸ [ گستاخی با حق]
بزرگی دیوانه شد و از شدت فقر و بی غذایی، بی قوّت گشت و از بلا و رنج و پیری معذّب بود به مصیبتی دچار شد که صد نفر هم تحمل آن را نداشتند، شبی در مناجات با خدا میگفت:
«این که تو هستی اگر من بودمی