امّا آقای رضا سید حسینی نیز جلد سوم این کتاب را از ترکی به فارسی ترجمه کرد که دکتر خانلری از آن در مقدمۀ جلد سوم همین ترجمه از او نام برده است.
۳-۶- شرح حال مؤلف اثر
از قصه سمک عیار و مؤلف آن در هیچ کتاب دیگری ذکری نشده است و بنابراین همه اطلاعاتی که در کتابها بیان شده است از متن خود این کتاب استخراج شده است.
نام مؤلف وجمع آوری کننده نسخه حاضر در چند جای کتاب ذکر شده و آن فرامرزخداداد است ودر مقدمۀ جلد سوم نام او به طور کامل بیان شده است ونام کامل آن نیزدر جلد دوم ترجمۀ ترکی که هنوز در دست است بیان شده است. فرامرزخداداد در اصل دفتر خوان بوده ودفتر خوان کسی بود که قصّههای شفاهی را مینوشت. فرامرزخداداد مؤلف اصلی را صدقهابن ابی القاسم معرفی می کند. امّا دربارۀ زمان قصه وجمع آوری آن هیچ اطلاعاتی در دست نیست. در متن اصلی اشعاری از شاعران قرن ششم مانند (ویس ورامین فخرگرگانی ومسعودسعد) ودر جلد دوم اشعاری از سعدی نیز دیده می شود. نامهای ترکی که در متن درس آمده است مثل سماروق، سنجر، قزل ملک میتوان حدس زد که تاریخ تدوین این قصه پیش از اواخر دورۀ سلجوقی نبوده است.
از شیوۀ نگارش این کتاب آشکار است که نویسنده عین عبارتهای قصه گو را آورده است وافتادگیهای بسیاری که در جمله ها وعبارت ها است به خاطر قصهگوی سخنوری است.
امّا فرامرز خداداد در متن داستان راوی این قصه را صدقه بن ابی القاسم شیرازی معرفی می کند واین اشاره در مقدمه کتاب آمده است. امّا کسی که قصه را از «صدقه»شنید فرامرزبن خدادادبن عبداللّه الکاتب الارجانی است. تاریخ شروع این جمع آوری روز چهارشنبه جمادی الاولی پانصدوهشتادوپنج است. بنابر این کتاب در اواخر قرن ششم به وسیله دو تن از اهالی فارس نوشته شده است.
«قدیمیترین داستان منثور که تاکنون باطلاع ما رسیده همانا «کتاب سمک عیار» تألیف صدقه بن ابوالقاسم شیرازی است که آنرا فرامرز بن خداداد بن عبدالله الکاتب الارجانی سال ۵۸۵ هـ تحریر نمود. تنها نسخه ناقص در کتابخانه بودلیانا مجموعه اوسلی موجود است.» (اِته، ۵۱ ۱۳: ۲۱۴).
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت abisho.ir مراجعه نمایید.
۳-۷- سبک نگارش ونوع روایتی اثر
گیرایی و لطف تأثیر قصه سمک عیار در خواننده، بی گمان تا حدی ناشی از نثر ساده و روان نویسنده است.
شیوه قصه پردازی، عامیانه بوده چون برای عامه مردم قصه گفته می شد تا مردم بفهمند. در نثر اواستفاده از برخی مثلها واصطلاحات رایج همان عصر بی گمان مقصود خود را برای شنوندگان بهتر تفهیم کرده واز این نظر بیانش گیرا وجذاب بوده است.
«ای پهلوان، دیر آمدی، امّادانم که شیر آمدی. عالم افروزگفت چون شیران آمدم.» (س. ع، ۱۳۴۸، ج۴۷۷:۲).
در این قصه، قصه گو جملات را کوتاه ودر حد لزوم آورده است وبا هم این فشردگی جملات روشن وقابل فهم هستند. اودر قصه توصیفات زیبایی از مناظروقلم، لباس رزم جنگجویان و ابزار جنگی دارد. وآن قدر دقیق و جذاب بیان شده که خواننده را مجذوب می کند. وانسان تصور می کند که در صحنه ها حضور دارد وآن را حس می کند. بعضی مواقع توصیفات کمی طولانی می شود. گاهی نیز در قصه از آرایههای ادبی مثل سجع وموازنه استفاده شده است که بیشتر برای تأثیرحوادث در خواننده بوده است. در ترجمۀ ترکی این اثراسم های ترکی مثل قزل ملک، سماروق واصطلاحات نجومی به کار رفته است. در مجموع نثرقصه سمک عیار ساده وروان است وخوش آهنگ و در عین سادگی، شیوۀ اوجذاب وتأثیر گذار بر خواننده ونویسندگان امروز دارد. وحاصل آن زحمات این است که اثری گران بها بجای مانده که باعث ارزش واعتبار زبان فارسی است.
«محتاج به گفتن نیست که هرقدر وقایع داستان هیجان انگیز باشد تا به دست داستان پردازی توانا نیفتد و بصورتی دلپذیر عرضه نشود، مورد توجه و حسن قبول واقع نخواهد شد. پس اگر داستان سمک عیار را با رغبت میخوانیم باید زبردستی گوینده قصه را هم در نظر بیاوریم که می تواند بعد از قرنها با جاذبۀ سخن خویش بطرز تحسین آمیزی در ما تأثیر کند. بعلاوه اگر بخاطر بیاوریم که سمک عیار در دورانی از قریحه خلاق و ذهن روشن داستان سرایان با ذوق و هنرمند ایرانی تراوش کرده است که اروپا در ظلمت جهل قرون وسطائی غوطه میخورد و ادبیات در آن مرز و بوم نخستین گامهای خود را به رشد و تکامل برمیداشت، اهمیت و ارزش این داستان دلاویز دو چندان می شود، خاصه آن که…. این قدیمیترین داستان موجود فارسی از نظر اسلوب داستاننویسی و ارزش هنری نیز بر داستانهای خلف خوبش برتری و مزیّتی انکار ناپذیر دارد.» (یوسفی، ۱۳۷۵: ۲۲۲-۲۲۳).
درسمک عیار، اشخاص داستان فراوانند. شاه، شاهزاده، وزیر، ندیم، غلام، قصاب، چوپان، جادو گر، اصناف، زن ومرد و… هر کدام به اهمیت خود در داستان جلوه گری می کنند. این تنوع اشخاص با
خلق وخوی متفاوت به لطف این قصه افزوده است. مثلاً خورشید شاه، پادشاهزادهای دلیر وجوانمرد و حق گزار و فرزند او فرخ روز بیتدبیر و پند ناپذیر. در لشکر خورشید شاه پهلوانانی هستند که تا آخرین لحظه ار سرور خود جدا نمی شوند و وفادار هستند امّا در لشکر دشمن پهلوانانی هستند که عهد و پیمان خود را میشکنند و به خورشید شاه می پیوندند و بار دیگر نیز این پیمان را میشکنند و به حرفهای آنان اعتمادی نیست. عیاران اشخاص زیرک وچابکی هستند که سمک برجستهترین آنهاست. باهمه پردلی وجرأت و هوشمندی که سمک داراست داستان به گونه ای نوشته نشده است که او همیشه پیروز میدان باشد. در جاهایی دچار گرفتاریهایی می شود که چارهای ندارد و به دام دشمن میافتد. مثلاً در بارگاه گورخان مخفی شده بود که دچار درد شکم شد وشروع به نالیدن کرد و به دام افتاد. جای دیگر دست به دعا بر میدارد که خداوند کمکش کند. داستان های گون گون در این کتاب فراوان است امّا نویسنده طوری این داستان را پشت سرهم وبه هم وابسته کرده است که در کل قصه هیچ خلل وگستگی را، خواننده احساس نمی کند. مطالب اضافی دراین کتاب دیده نمی شود. جمله ها به اختصار وباز گو کننده حوادث است و از مبالغههای استفاده شده به نسبت قصههای دیگر کمتر است. نکتهای که می توان بر سمک عیار گرفت تکرار بعضی حوادث در سرزمینهای مختلف وشباهت آن به هم، از جمله آداب شراب خوردن، پذیرفتن رسول، آداب سخن گفتن به یک زبان است. (همان:۲۲۲-۲۴۰).
بنای قصه بر کردار و حوادث و رویدادهای خارق العاده است که شبکه استدلالی قصهها را سست می کند. حضور قصه نویس در قصه ملموس است زیرا به قضاوت درباره اشخاص و صفات آنها می پردازد. در قصه قهرمان وجود دارد و شخصیّتهایی که در قصهها میزیستند بیش از آنکه انسان باشند تجسم آرزوهای بشری بودند که چون بشر در واقعیت به آنها دسترسی نداشت. سعی میکرد آن را در تخیل جاری قصهها بیابد.
شخصیّتهای قصهها ایستا هستند و خصوصیات خلقی و روحی ثابت دارند. تخیل قصهنویس، در خدمت ایجاد شگفتی یا تحسین در مخاطب است.
قصهها بیشتر جنبه سرگرمی دارند یا شامل بعد اخلاقی و نتیجه گیریهایی در حول و حوش معنویت و کمال بشری هستند. اما رمانس یا (حکایتهای افسانهوار) داستانی شاعرانه و خیالی و تغزلی و حماسی هستند که نه، اتفاق افتادنش هست به دلیل آنکه هیچ نوع دلیلی عمیق عاطفی و فکری، خودآگاه و ناخودآگاه بر آن حکومت نمی کند. شخصیّت رمانس همیشه پیروز است و سرانجام تحت هر شرایطی به مقصود خود میرسد و بیشتر شخصیّتها آن درباری هستند و از عوام مردم بدور هستند. نوع ادبی رمانس متعلق به غرب و دربارۀ شوالیههاست و نه ملل شرق (از جمله ایران و به ویژه عیاران که از طبقهای از عوام الناس بودند) بهتر است به جای رمانس «لفظ قصه» برای سمک عیار برگزیده شود. زیرا قصه، مدتهاست که با قوم ایرانی مأنوس است و همگان با آن آشنایند. (نوروزی، ۱۳۸۶: ۱۵۳-۱۵۵).
فصـل چهارم
داده های تحقیق: مکروحیله در قصهی سمک عیار
۴-۱- مقدمه
قصه سمک عیار را باید قصه مکرها و حیله ها نامید زیرا در همهی بخشهای قصه سمک عیار با انواع حیلهها و مکرها مواجه میشویم. به کار بردن انواع ترفندها ازسوی عیاران و از سوی مخالفانشان برای رسیدن به اهداف خود در قصه سمک عیار کاملا مشهود است البته که این ترفندها و حیلهها باعث جذابیت غیر قابل وصف این اثر و همچنین ترغیب خواننده برای ادامه خواندن نیز می شود و همچنین باید حیلههایی از قبیل حیلههای جنگی، جادویی، غیر جادویی و متفرقه را نیز به مجموعه حیلههای عیاری و غیر عیاری اضافه نمود؛ حیله هایی که هر کدام از سوی راوی و مؤلف توانمند اثر به موقع و زیبا به کار رفتهاند. یقیناً به کاربردن هر حیله در قصه سمک عیار برای هدف خاص و ویژهای میباشد که طراح حیله برای رسیدن به آن تلاش می کند اگر بخواهیم شخصیت های انجام دهنده مکر و حیله را در قصه سمک عیار نام ببریم قطعاً به گروهی عظیم از اسمها برخواهیم خورد به همین علت شخصیتهای انجام دهنده را به سه گروه کلی: عیاران، درباریان و جادوگران تقسیم خواهیم کرد.
۴-۲-حیله های عیاری
عیاران برای پیشبرد مقاصد خود متوسل به حیلههای گوناگونی میشدندکه عبارتند از:
۴-۲-۱- تغییرهویت
۴-۲-۱-۱- به شکل زنان در آمدن
یکی از حیلههایی که عیاران از آن استفاده میکردند تغییر لباس و جایگاه و گاهی نیز به شکل و جامه زنان در میآمدند. تا بتوانند ناشناس بمانند.
زمانی که شاهزاده خورشید شاه و برادر او فرخ روز به شهر چین رسیدند و به خواستاری مهپری دخترفغفور شاه رفتند. آن دختر دایۀی جادوگری داشت که شاهزادگان بسیاری را بواسطه ی مهپری به دام انداخته بود. فرخ روز و خورشید شاه چون شباهت زیادی به هم داشتند. فرخ روز به خورشید شاه پیشنهاد داد که اجازه بده من به جای تو لباس بپوشم و خود را به نام تو بنامم اگر موقعی که در مقابل سوالات دایه برای تو مشکلی باشد من باشم که برای تو جان فدا کنم و تو به سلامت باشی.
«باید که جامۀ خود در من پوشی و مرا به جای خود بنشانی و به نام خورشید شاه و تو فرخ روز باشی.». (س. ع، ۱۳۴۷، ج۳۵:۱).
«خورشید شاه جامۀ فرخ روز پوشید و فرخ روز جامۀ شاهی دربر کرد و به مجلس فغفور درآمد و به جای خود نشست.» (همان :۳۹).
زمانی مه پری را دزدیدند و در قلعهای پنهان کردند تا از خورشید شاه دور باشد. سمک عیار تصمیم گرفت به آن قلعه برود و او را نجات دهد. در آن قلعه پیرمرد هیزم شکنی بود که سمک به او مقداری زر داد و با خود همراه کرد تا به وسیلۀ او وارد قلعه شود. وقتی پا در قلعه گذاشت و به خانه آن پیرمرد هیزم شکن رفت، بعد از آسایش و سپری شدن شب، روز فرا رسید از آن پیرمرد هیزم شکن جایگاه مهپری را پرسید و گفت چه کسی پیش او رفت و آمد می کند. جواب داد که دو کنیزک هستند که میروند و خدمت می کنند. سمک تصمیم میگیردکه یکی از عیاران را با لباس زنانه پیش مهپری فرستد وچارۀ کار کند.
«سمک گفت روا باشد. سرخ ورد را گفت برخیز و چادر درپوش و موزه در پای کن که تو به زنان بهتر مانی که مرا ریش هست و پیش مهپری رو. او را زمین بوس برسان و بنگر تا کنیزک و خادم چندست و جایگاه بنگر و زود بازگرد تا من چارۀ کار او بسازم.» (همان:۳۱۰).
خمار دو پسر داشت به نام های صابر و صملاد که با پدر و آتشک به شراب خوردن نشسته بودند و از مردی و عیاری سمک صحبت میکردند به او آفرین میگفتند. سمک گفت ای عیاران ستایش کسی را که حاضر باشد درست نیست که این بیشتر به چاپلوسی و دروغ تردیک است. گفت این چه کاری است که من شبها انجام میدهم و کسی آن را ندیده است. کاری پنهانی کردن آسان است اگر بتوانم روز بروم و پسر کانون اسفهسلار شهر را بیاورم نیک است. عیاران بر او آفرین کردند. و گفتند ای پهلوان چگونه میتوانی بروی. که آنها خودشان در پی تو هستند، گفت چاره ای میسازم.
«گفت ای خمار مرا از سرای زنان دستی جامه بخواه. خماردستی جامۀ زنانه نیکو با چادر و موزه بیاورد و پیش سمک بنهاد. دلارام [ را ] گفت مرا به زنی نیکو برآرای.» (همان: ۲۲۲).
وقتی سمک عیاربه طلب ابان دخت وفرخ روز همسروفرزند خورشید شاه به شهر ماچین میرود. فرزند دبور دیو گیربه شهر چین حمله می کند ومردم زیادی را میکشد. چون خبربه خورشید شاه رسید نامه به سمک نوشت که وبه دست غریبک داد او کسی بود که از ابان دخت برای خورشید شاه نامه آورده بود. چون جاسوس به قزل ملک خبر داد که غریبک به ما خیانت کرد قزل ملک غریبک را احضار کرد ونامه را در لباسش یافت دستور داد او را گردن بزنند این خبر به سمک رسید که ابان دخت، روز افزون، فرخ روزوشمامه با او در خانه غریبک بودند. سمک گفت برخیزید که الان به سراغ ما میآیند.
«در حال سمک و ابان دخت وروز افزون و شمامه چادر درسر کشیدند و از سرای غریبک بیرون آمدند و برفتند.» (همان، ۱۳۴۸، ج۱۳۳:۲).
۴-۲-۱-۲- جامه گرمابان پوشیدن
ازآن جانب سمک وابان دخت و روزافزون و شمامه در شهر میگشتند وجرأت نداشتند که به خانهی کسی بروند تابه در گرمابه رسیدند. سمک آنها رابه داخل گرمابه فرستاد وخود بر درآن نشست وزن گرمابان وارد شد وشمامه وابان دخت را شناخت وتصمیم گرفت که به قزل ملک خبر دهد. وقتی سمک متوجه شد زن گرمابان وهمسر او راکشت وبه آنها گفت.
«سمک گفت شما [را] این جایگاه میباید بودن تا من بیرون روم و بنگرم تا راهی به دست توانم آوردن. این بگفت وجامه زن گرمابان در شمامه پوشید وآن کشتگان در چاه انداخت. وگفت ای شمامه، تواینجا در دهلیز بنشین. هر که بیاید بگو گرمابه بیکارست. این بگفت وجامه گرمابان درخودپوشید وگیره [؟]درگردن افکند و جاروب در دست گرفت و بیرون آمد و گرد شهر میگشت و راه بیراه نگاه میکرد و شحنه در شهر میگشت به طلب ابان دخت وسمک و روزافزون.» (همان:۱۳۴-۱۳۵).
۴-۲-۱-۳- کنیزی
راه دست یافتن خورشد شاه به دربار مهپری این بود که به شکل زنان درآید و به عنوان کنیز وارد دربار شود که روح افزا او را بیاراست و همراه کنیزکان به خدمت نگه داشت.
«بعد از آن روح افزا گفت ای شاهزاده اکنون تو فرزند منی و سوگند خوردهام و این مهم برمنست. هرچه گویم باید کردن. شاهزاده گفت بفرمای ، هرچه گوئی به جان ایستادهام. روح افزا روانی پارهای حنا بردست و پاش نهاد و موش را نشانه کرد و ببافت و وسمه و سرمه و نیله و سفیده و سرخی و خال و الف آنچه خاتونان را به کار آید اورا بدان نوع برآراست و مقنعه و قباچه و قصبچه و سربند طلا بروی مهیا کرد و نامش دل افروز نهاد و با کنیزکان به خدمت بازداشت.» (همان ، ۱۳۴۷،ج۴۹:۱).
۴-۲-۱-۴- مطربی
سمک در شهر ماچین ، در سرای یارخ بود و میخواست به سفارش سرخ کافر پهلوانی که از شهر ماچین به لشکر خورشید شاه پیوسته بود اموال و صندوقهایی که در خانه او بود همه به لشکرگاه خورشید شاه برساند. سمک خواست که از سرای یارخ وارد شهر شود که یارخ گفت چهارصد سوار در شهر هستند و مواظب هستند که غریبه وارد شهر نشود تو چگونه میخواهی وارد شهر شوی. سمک گفت ای یارخ من هرچیزی که در این جهان ببینم یاد میگیرم و میآموزم که روزی به کار من آید. سمک گفت: ای یارخ.
«طرب رودی پیش من آور. یارخ نیز هوس داشت و میآموخت که عشق در دل داشت ، و طرب رود در سرای داشت. بیاورد، و پیش سمک بنهاد. سمک برگرفت و در کنار نهاد، گوشها بمالید و پردههای وی راست کرد ،و طرب رود [را] در ناله آورد و آواز به سماع آورد ،سرودی فراقی میگفت به آوازی خوش، چنانکه یارخ را مدهوش کرد. گفت شادباش ای پهلوان که به همۀ هنرها آراستهای. پس هر دو از سرای بیرون آمدند. سماع کنان در شهر میگشتند. ساعتی سمک سرودی میگفت زمانی یارخ سماعی میکرد ، تا بردرسرای کانون رسیدند.» (همان:۴۱۹).
۴-۲-۱-۵- فراشی
سمک عیار به شهر آمده بودبه طلب مهپری، که او را دزدیده بودند و در سرای فلک یار نگه میداشتند در آنجا فهمید که عیارانی که در قلعۀ دوازده دره گرفتار هستند میخواهند به پیش ارمن شاه ببرند و آنها را اعدام کنند. با خود میگوید که حیف است چنین آزاد مردانی از بین بروند. با روز افزون تصمیم میگیرند که به سرای فلک یار روند و مهپری را نجات دهند.
«سمک بخندید و گفت ای خواهر ،بنگر که چه خواهم کرد. در حال سمک خود را به شکل فراشان برآورد و جامۀ حریر خواست و نیمچهای بالای آن در [بر] کرد و کلاه برسر نهاد و سرپائی در پای کرد و بر گونه فراشان خود را برآراست و آفتابه به دست گرفت و گفت ای روز افزون، من رفتم. باید که نیم شب با همۀ ساز زیر بام فلک یار باشی که مهپری را به دست آوردم، اگر یزدان خواهد.» (همان:۴۷۵).
۴-۲-۱-۶- خود رابه پیری زدن
وقتی جنگ بین خورشید شاه و ارمن شاه به پایان رسید و طبل آسایش زدند. دبوردیوگیر بر بارگاه خورشید شاه نگاه میکرد و میگریست. گریه آن از بابت آن بود که اسب او (رخش) را دزدیده بودند و در لشکر خورشید شاه بود. ولوال واکبار پهلوان به او قول دادند که شبانه به لشکر خورشید شاه بروند وآن اسب را بیاورند. در آن میان سمک نیز با طبقی حلوا وارد سرای ولوال واکبار شد.
«از قضا سمک عیار چند طبق برگرفت و به دست غلامان داد وخود در پیش ایستاد وعصا در دست گرفت وپشت دو تا کرد تا بردر سرای ولوال واکبار آمد؛ و در اندرون رفت و خدمت کرد و طبق حلوا بنهاد وچاشنی گرفت.» (همان، ۱۳۴۸، ج۲۱۶:۲).
سمک با این روش وارد شد تا از نقشه آنها آگاه شود.
۴-۲-۱-۷- بازرگانی کردن
سمک و روز افزون به دره غور کوهی رسیدند که زندانی آنجا بود وروز افزون اسرارداشت که راز آن زندان را بدست آورد. سمک گفت مصلحت این است که صبر کنیم تا این راز خودش آشکار شود که بهتر است. برخاستند که بروند.
«سمک خود را برشکل بازرگانی برآراست، و روزافزون هم چنین براسبان سوارگشتند و پهلوانان مهار کشیدندوروی به راه نهادند تا از دره بیرون آمدند.» (همان، ۱۳۴۷، ج۵۹۳:۱).
۴-۲-۱-۸- حمالی
چون سمک و روزافزون به طلب مهپری به شهرآمده بود واو را پیدا کردند که درسرای فلک یار است سمک به دنبال راه چارهای بود که بدانجا راه پیدا کند.
«سمک برخاست وجامه خلق پوشید. هریکی طبقی بردست گرفتندوسر پوشی برسر، به رسم حمالان دربازار میگشتندکه ناگاه خدمتکاران فلک یار به بازار بودند و هرچیز میخریدند ازشکرونبات ومیوه ونان وبریان میخریدند… ویکی برسرروزافزون ویکی خود برگرفت وخویشتن درمیان ایشان افکند و با حمالان همراه شدتابه درسرای فلک یارآمدند.» (همان:۴۷۴-۴۷۵).
۴-۲-۱-۹- به مریضی زدن
سمک با پهلوان قایم وارد خاورکوه شد چون به او اعتماد نداشت خودش را ازقایم پنهان کردودنبال جایی میگشت تا آنجا ساکن شود.
«درشهرازقایم پنهان شدتابه دکان طباخی شد وخود را بیمار ساخت ودوسه دینار بدان طباخی داد. گفت ای استاد، مردی غریبم ورنجور، بر بالای حجره مراجای ساز تا باشد که پارهای بهتر شوم وبدین زرچیزی که مرا باید میخرتا میبخورم.» (همان، ۱۳۴۸، ج۱۷۹:۲).
درجای دیگر قصه، دختر شاه شمشاخ که عاشق خورشید شاه شده بود وپدر ومادرش راضی نبودند اورا پیش خورشید شاه بفرستند. عالم افروز تصمیم میگیرد اورا با خود ببرد. متوسل به حیلهای شد.
«عالم افروز گفت دارویی به تودهم. بازخور و اندیشه مدارکه شکم تو بزرگ شود. آنگاه زعفران پارهای برخود براندای وخود را بیمارساز وهرچند طبیبان ترا معالجت کنند تو فریاد بیش ترمی کن تا مادر و پدررا دل برتو برجوشد. پس آنگاه تو بگوی عالم افروز رابخوان که او جهان بسیار دیده است. باشد که درمانی داند.» (همان:۵۷۴).
۴-۲-۱-۱۰- شبانی
روزافزون راه گم کرده بود و هرچه راه میرفت به جایی نمیرسید تا به بالای کوهی رسید. وقتی نگاه کرد گله گوسفندان دید. تصمیم گرفت برود و از آنها چیزی برای خوردن بگیرد. وقتی جلو رفت نگاه کرد.
«سمک دید وابرک. هریکی نمدی در پشت گرفته وکلاهی از نمد برسرگرفته که جغو داده بود ایشان راوهریکی چوبی در دست گرفته وگوسفندان میراندند.» (همان، ۱۳۶۳، ج۳۹۲:۴).
۴-۲-۱-۱۱- بوالعجبی
سمک به طلب فروخ روز وارد شهرشد تا فرخ روز را بدون جنگ ولشکرکشی خورشید شاه به سلامت بیرون برد.
«پس عالم افروز احوال با سعد سرداربگفت واورازر داد تابیرون رفت وهرچه میبایست می خریدومیآورد از حقه ومهره وطبله وسازبساط وتخته روی وصورتهای مجوف ودهل آواز وآلتهای هنگامه داری آنچه به کار بایست. عالم افروز روز افزون را بنشاند وموی سه پاره بافت ودارو درعارضۀ او بمالید تا خط وی سبز شد چنانکه موی بر آمده باشد واو را چنان بیاراست که هرکه اورا بدیدی پنداشتی که ده سال است تا بلعجبی می کند…. عالم افروز برخاست و توبره بردوش با روزافزون از کاروان سرای بیرون آمدند تاپیش سرای شاه برسرشارع بساط بیفگندندوآلات موسیقی بگستریدند و صفیر زدند. عالم افروز بحقیقت در بازیدن آمد و آغاز کرد حقه بازیدن و مهره بردن و باز آوردن.» (همان، ۱۳۸-۱۳۹).
۴-۲-۱-۱۲- خدمتکاری