نیچه در «تبار شناسی اخلاق» در حالی که بر خود می بالد که بدیهی ترین و استوار ترین ارزش های فلسفی پس از روشنگری ( از قبیل مادیت ، باور به سوبژکتیویته ، عقل و حتی ” واقعیت وجودی انسان ) را انکار کرده است ، می نویسد : « وه ، که چه پیروزی ای ! آنهم نه تنها بر حس ها و نمود ها که بسیار بالا تر از آن ، یعنی دست یازیدن به روی عقل و پایمال کردن آن … [ چنین کسی ] بر خویش خنده می زند و بانگ بر می دارد که قلمرویی از حقیقت و وجود هست که همانا عقل را هرگز بدان راه نیست ! » (نیچه و دیگران، ۱۳۸۱، ص ۳۶)
نیچه یک مؤلف خلاق است که راهی یکسره بر خلاف ِ جهت ِ تمام متفکرین پیش از خود بر گزید . و کمتر گروه ، طیف ، و نحله ی فکری و مکتب و صنفی هست که در جایی توسط او به چالش کشیده نشده باشد . شاید از همین روست که هیچ گروهی هم ، دل خوشی از او نداشت . فلاسفه ی معاصرش او را فیلسوف نمی دانستند و شاعران نیز متون او را زیادی فلسفی می دانستند ، انقلابیون او را محافظه کار و محافظه کاران او را انقلابی می نامیدند . اساتید دانشگاه متون این همکار عجیب خود را متونی ذوقی و عارفانه و فاقد ارزش آکادمیک می دانستند و بر عکس عرفاء و ادبا آنها را بس محققانه و فلسفی به شمار می آوردند . سوسیالیست ها به او حمله می کردند که ایده هایش در خدمت بورژوازی نوظهور غرب است . و بورژواها این افکار را سوسیالیستی و از نوع تحریک کننده و رادیکالش می دانستند . از مسیحی و یهودی و مارکسیست و سلطنت طلب گرفته ، تا زن و مرد و دانشمند و عامی در آثار او سخنانی بر علیه خود می یافتند . جنگ طلبان او را صلح دوست و صلح دوستان او را جنگ طلبِ افراطی و ناسیو نالیست ها و یهودی ستیزان افکار او را خائنانه و ضد وطن و یهودیان آنها را یهودی ستیزانه و شبه نازیستی تأویل می کردند … زیرا به ندرت ارزش و هنجارِ مستقری در غرب می توان یافت که روزی ، جایی ، از مجازات زبان گزنده و افشاگر او در امان مانده باشد . این مخالفت خوانی ها در خصوص اندیشه های او به حدی بود که نیچه در نامه ای به یک دوست نوشت : « دیگر نمی دانم که کدام نظر و عقیده ی من مرهمی بر خاطر مردم می گذارد و کدام ایشان را می آزارد» (استرن، ۱۳۸۷، ص ۱۰۳).
بخش اعظم چهار سال آخر فعالیت فلسفی نیچه در زندگی اش صرف پرداختن به این «اصل» شده که به نوعی می توان آن را چکیده اصلی ترین و تأثیرگذارترین باورهای اندیشگی نیچه دانست. مضمون این اصل، گسترش «خود» یا «مرکز قدرت» به فراسوی مرزهای وجودی خویش است و به این وسیله تفوق و برتری پیدا کردن نسبت به دیگران. جی . پی استرن (۱۳۸۷) در وصف آن می نویسد: «اراده معطوف به قدرت عاملی است غیر از عنصر حیات» که انسان، یعنی «ضعیف ترین و باهوش ترین موجودات» (اراده معطوف به قدرت، پاره ۸۵۶)، بدان وسیله بر دنیا سیادت پیدا می کند»، «اراده معطوف به قدرت، نیروی محرک همه ارزش گذاریهای ماست؛ نیرویی است که تعبیرهای ما را از جهان به «چشم اندازهایمان» وابسته می کند و فرضیات و برساخته های بزرگ فلسفی را پدید می آورد»، «اراده معطوف به قدرت انگیزه کسب دانش و نظم دادن به معلومات و ایجاد معرفت و حتی انگیزه خود ایجاد و ابداع است». اما در جواب این سؤال که «اراده معطوف به قدرت چه نیست؟» می گوید: «هر نوع واکنش انفعالی در برابر سرشت سلطه جویانه اراده –یا به عبارت دیگر، هر نوع انحطاط و خستگی و نومیدی».
دو تفسیر اصلی متفاوت و حتی متناقض از این آموزه بنیادین نیچه شده است که ریشه آن به تعریف واژه «قدرت» بر می گردد. قدرت آیا چیرگی بر نفس خود است یا چیرگی بر نفوس دیگران؟ یا هر دو؟
اگر قدرت به معنای نخست باشد تفسیر آن دسته از مفسران نیچه که «اراده معطوف به قدرت» را «اراده چیرگی بر نفس» دانسته اند و از این طریق برای این آموزه جایگاهی در سنت فلسفه اخلاق قائل شده اند درست خواهد بود. مستمسک اینان گفته ای است از نیچه با این مضمون که برخلاف آنچه آلمانی ها فکر می کنند، نیرومندی لازم نیست به صورت خشونت و سنگدلی ظاهر شود و ممکن است در نرمی و سکون باشد.
اما اگر قدرت را به معنای دوم یعنی قدرت بر دیگران آن هم تفوق جسمی و بدنی بدانیم آن وقت تجسم عینی اراده معطوف به قدرت در مصادیقی همچون نازیسم و فاشیسم و به طور مشخص «هیتلر» بیراه نخواهد بود. اما به نظر می رسد این دو برداشت، تفاسیر منحصر نباشند و به گونه دیگری نیز بتوان آموزه اراده معطوف به قدرت را تفسیر نمود.
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت fotka.ir مراجعه نمایید.
ارادهی معطوف به قدرتِ نیچه:
نیچه بر آن است که معنای زندگی، بالندگی و بیداری غرایز و امیال حیوانی و مادی(در مقابل امیال معنوی و روحانی) انسان است. اما نگاه او به همه غرایز یکسان نیست. به اعتقاد نیچه، خواست قدرت غریزهای بنیادین و محوری است، به طوری که این غریزه بُنمایه همه غرایز و یا مقصود همه آنهاست، و بقیه خواستها و غریزهها، شاخ و برگ و مصادیق فرعی آن میباشند: «ای فرزانهترینان اکنون به کلام من گوش فرا دارید و به جِدّ بسنجید که من آیا به دِل زندگی و تا ژرفنای دلاش راه بردهام یا نه. آنجا که موجود زنده را دیدم، خواست قدرت را دیدم، و در خواستِ بنده نیز جز خواستِ سروری ندیدم.» (نیچه، ۱۳۸۲، ص ۱۲۶)
نیچه تحت تأثیر شوپنهاور که بنای متافیزیکی عالم را بر مفهوم خواست حیات گذاشته بود، گفت این جهان خواستِ قدرت است. یعنی وجود و حرکت همه چیز به خاطر یک نیروی درونی است که آن را به سمت خواست قدرت بیشتر و بیشتر می کشد و راه می برد. البته کاپلستون تأکید می کند که نمی باید چنین انگاشت که معنای آن نزد نیچه آنست که جهان نمود یک یگانگی متافیزیکی است که برتر از جهان است. بلکه بدان معنا که «خواست» وجه فهم پذیر آن است. نظریۀ خواست قدرت نیچه برداشتی است از جهان، شیوۀ نگرشی است به آن و وصف آن، نه یک اصل متافیزیکی که در فراپشت جهان پدیدار جای داشته و از آن برتر باشد (کاپلستون، ۱۳۷۱، ص ۱۶۴).
بر این اساس، نیچه از اخلاق مسیحی متنفّر بود و ارزش های اخلاق مسیحی را مخالف ارزش های واقعی می دانست. وی معتقد بود که این اخلاق، ثمره ای جز انحطاط انسانیت و تمدن انسانی ندارد (نیچه، ۱۳۷۳، قطعه ۲۲۲ و ۲۶۰). اخلاق مسیحی که برای مقیّد ساختن نیروهای تعالی بخشِ حیات، طراحی شده است، همۀ همت و هنر آن این است که از رشد و پیشرفت مردان برجسته منع کند و ظهور ابر مرد را ناممکن جلوه گر سازد (کاپلستون، ۱۳۷۱، صص ۱۶۵-۱۶۶). به عقیدۀ او، به جای دم زدن از برابری انسان ها باید به «انسان برتر» (ابرمرد) بیندیشیم (نیچه، ۱۳۷۷، ص ۱۳۵). و کسب قدرت را سرلوحۀ اهداف انسانی خود بنشانیم و برای رسیدن به این هدف به فلسفه ای نیازمندیم که «نیرومند را نیرومندتر سازد و برای خستۀ از دنیا، فلج کننده و نابودی آور باشد» (نیچه، ۱۳۷۷، قطعه ۸۶۲).
وی در فصل جان آزاده از فراسوی نیک و بد، خواست قدرت را نه تنها اصلیترین نیروی مؤثر در انسان، بلکه تمامی نیروی مؤثر در جهان میشمارد: «اگر جهان را از درون بنگریم، اگر جهان را برحسب «وجه دریافتنی» آن تعریف کنیم و توضیح دهیم، چیزی نخواهد بود، مگر خواست قدرت.» (نیچه ، ۱۳۷۳، ص ۷۸)
در آخرین قطعه خواست و اراده معطوف به قدرت نیز آمده است: «آیا میدانید که جهان از نظر من چیست؟ . . . این جهان، اراده قدرت است، و دیگر هیچ! و شما خود نیز اراده قدرتاید و دیگر هیچ!» (نیچه، ۱۳۷۷، صص ۷۸۹-۷۹۰).
بدین ترتیب از سخنان نیچه به دست می آید که نه تنها معنای زندگی انسان را باید در اراده معطوف به قدرت جست، بلکه معنای زندگی هر موجود زندهای را، و حتی معنا و حقیقت واقعیت کیهان را باید در آن جست، پس کیهانشناسی نیچه مثل انسانشناسی او در اراده معطوف به قدرت منعکس شده است. این اراده، هم معنای زندگی است و هم معنای هستی.
بیتردید نظریه خواست قدرت نیچه، ریشه در دلدادگی او به فرهنگ یونان باستان، اساطیر یونانی و قهرمانپردازیهای افسانهای آن دارد، و از این رو، باید در امتداد همان فرهنگ ملاحظه شود. به همین سبب، مَثل اعلای اراده معطوف به قدرت در ابرمرد (Superman) تحقق مییابد که سمبل دیونوسیوس است و او محور فرهنگ نوینی است که نیچه بشارت آن را داده است (کرد فیروزجایی، ۱۳۸۶، صص ۵۸-۶۲). او میگوید نیروی دیونوسوس چیزی جز اراده معطوف به قدرت نیست. از این رو مفاهیمی چون «صدق و کذب» و «واقعیت و خیال» مقولاتی است مجازی که اراده معطوف به قدرت را در پس بازیهای زبانی پنهان میسازد (ضیمران، ۱۳۸۲، ص ۵۴).
لازم به ذکر است که تفاسیر دیگری نیز از این نظریه صورت گرفته است، چنان که برخی معتقدند که نیچه این نظریه را برای نفی متافیزیک غرب به کار گرفته است، برخی آن را واکنشی در برابر نظریه «شیء فی نفسه» کانت دانسته اند (همان، ص ۱۶۳). در هر حال، نیچه با تأکید بر مفهوم قدرت، بنیانگذار مکتب اخلاقی قدرتگرایی شده، و بر اندیشمندان غرب تأثیر بسیار نهاده است، تا آنجا که به گفته آندره مالرو، «اندیشه های بنیادین قرن بیستم، یا از آنِ مارکس است یا از آنِ نیچه، از زمان درگذشت این دو فیلسوف تا امروز، هیچ نویسنده و متفکری از تأثیر آنها آزاد نبوده است» (نیچه، ۱۳۸۲، ص ۵).
به طور خلاصه، نیچه بر این باور است که برای تشخیص فضایل و رذایل اخلاقی باید دید که چه کاری موجب تقویت حس قدرت گرایی می شود و چه کاری موجب تضعیف این حس خواهد شد؛ کارهای نوع اول، فضیلت و کارهای نوع دوم، رذیلت به حساب می آیند. در این مکتب، کمال؛ مساوی با توانایی، و نقص؛ مساوی با عجز و ناتوانی است و حتی خوبی و بدی هم با همین مقیاس و معیار سنجیده می شود؛ خوب یعنی توانا، و خوبی یعنی توانایی، و بد یعنی ناتوان، و بدی یعنی ضعف و ناتوانی. بنابراین، انسانی دارای کمال و تکامل بوده و به آن می توان انسان کامل گفت که دارای قدرت باشد. به دیگر سخن؛ کمال انسان در قدرت و توانایی او است.
نظریه اراده معطوف به قدرت نیچه، با دیدگاه معرفتشناختی او نیز ارتباط دارد. مشکل اصلی معرفت بشری نزد نیچه مانند همه فیلسوفان ما بعد کانتی، مشکل رابطه ذهن و عین است و این که، آنچه که در خارج، مستقل از ذهن، وجود دارد، چگونه وارد ذهن میگردد. آیا مفاهیم قادرند واقعیت عینی را آن گونه که هست، نشان دهند؟ و آیا معرفت برآمده از مفاهیم، واجد عنصر حقیقت است یا نه؟
نیچه منکر امکان معرفت به واقعیت است و شناختهای بشری را از جهت کشف واقعیت نفس الامری، چیزی بیش از موهومات نمیداند، اما از نظر او، انسان به جهت سودمندی این موهومات در نزاع برای بقای نوع بشر و خواست قدرت او، آنها را حقیقت میانگارد. از منظر او، معرفتها و نظریه های فلسفی و علمی، برداشتها و چشماندازهای انسان میباشند؛ انسان برای تأمین اهداف خود، جهان را مطابق الگوهای ذهنی خود سازمان میدهد. بدین ترتیب، وی حقیقتجویی و اراده معطوف به حقیقت را تخطئه می کند و آن چه از نظر او اصالت مییابد، اراده معطوف به قدرت است (کرد فیروزجایی، ۱۳۸۶، صص ۸۵-۹۴). اراده معطوف به قدرت، نیروی محرک همه ارزشگذاریهای ماست؛ نیرویی است که تعبیرهای ما را از جهان، به «چشماندازمان» وابسته می کند و فرضیات و برساختههای بزرگ فلسفی را پدید میآورد (استرن، ۱۳۷۳، ص ۱۲۵).
فصل دوم: نیهیلیسم (نیستانگاری) و برداشت نیچه از نیهیلیسم
۲-۱) مقدمه
در جریان انسان گرایی رواج یافته در اروپای قرن هجدهم و نوزدهم، اعتقاد به وجود هر گونه مرجع متعالی و ماورای طبیعی، رنگ باخت و تعالیم آسمانی، انکار شد و انسان، بنیان گذار و ارزش گذار اصول و اخلاق، شمرده شد و پس از گذشت اندک زمانی، چون نتوانست با تکیه بر عقل و دانش خود، پاسخ بسیاری از مسائل (بویژه فلسفه حیات) را پیدا کند، وجود خود را پوچ و تهی یافت. چنین بود که فلسفه نیستانگاری (nihilism)، بنیاد نهاده شد.
نیهیلیسم بی مبنایی، بی معنایی و مرگ ارزش های جهان است که حیات ما را فرا گرفته است. ولی باید اعتراف کرد که در هیچ دوره ای از تاریخ حیات بشر همچون چند دهه اخیر، نیهیلیسم چهره خود را چنین آشکار نکرده بود. اگر در پایان قرن نوزدهم نیچه اعلام داشت که نیهیلیسم در آستانه در ایستاده است، در دوران کنونی ما این میهمان ناخوانده، خود صاحب خانه گشته و جهان ما را از آن خود کرده است.
فردریش نیچه نخستین فیلسوفی است که به طور تفصیلی از نیست انگاری سخن گفته است. نیچه نیست انگاری را محصول بسط “ارزش های بزرگ و آرمان های ” مابعدالطبیعی تمدن غرب ، آنگاه که تا به نهایت آن بسط یافته باشند میداند. وی خود را “نخستین نیست انگار کامل عیار ” مینامد.
۲-۲) مفهوم نیهیلیسم:
لفظ نیهیل (nihil) ریشه لاتینی دارد، که به معنی «هیچ» است. در کتاب های لغت فرانسهGRANDE LAROUSSE) ) مرادف این کلمه به زبان فرانسه، کلمهی rien و مرادف انگلیسی آن nothing است. نیهیلیسم – که در اصطلاح فارسی می توان آن را «نه گرایی»، «نیست گرایی» یا «هیچ گرایی» و «بی گرایشی» نام داد – روشی است که موضوعات تحمیل شده بر اندیشه های بشری را به نوعی نفی می کند. این نفی، هم از جهات فلسفی؛ یعنی چرایی ها و چگونگی های «معتبر شناخته شده» و هم از جنبه های اجتماعی و شامل قراردادهای تحمیلی دست و پا گیر است، که اساساً نیهیلیسم آن را مطرود می شمارد (غفوری، ۱۳۷۹، ص ۳۷).
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
نیستانگاری به عنوان نظریه و مکتبی فلسفی منکر ِ هر نوع ارزش ِ اخلاقی و مبلّغ ِ شکّاکیّت ِ مطلق و نفی ِ «وجود» است و در درون ایدئولوژیای جای میگیرد که ترویج نفیگرایی را تکلیفی اخلاقی میشمارد. عامترین معنای فلسفی این اصطلاح گهگاه به نظریاتی نسبت داده میشود که مدعیاست، «عدم» واقعاً به معنایی وجود دارد، و یا وجود را واهی و غیر واقعی میداند و فراگذشتن از آن را از طریق تجربه عدم میجوید (شایگان، ۱۳۸۲، ص ۱۱۳). اما در زمینه اخلاقی، نیهیلسیم به آرایی تعلق میگیرد که منکر هرگونه وجه امتیاز میان خیر و شر هستند.
توماس نیِگل[۶] (سال هشتم، ص ۱۰۰) معتقد است: «پوچی وضع ما نه ناشی از تضاد بین انتظارات ما و دنیا، بلکه ناشی از تضادهای درونی خودمان است». این سخن بدان معناست که ما «اغلب زندگی را به نامهای تلخی میخوانیم، اما تنها آن هنگام چنین میکنیم که خود تلخ و تاریکیم و زندگی را خالی و عبث میپنداریم، هنگامی چنین میکنیم که روح ما به سرگردانی در مکانهای متروک رفته باشد و قلب ما سرمست از خویشتن بینی مفرط است» (همان).
در نیهیلیسم، نخست سرخوردگی و وازدگی از نظم و نظام موجود به میان می آید و سپس ناتوانی نسبت به ارزش های موجود در ذهن، دامن می گسترد و سرانجام نسبت به آنچه که هست کینه و کدورت سر می گیرد. در نیهیلیسم یا نیستانگاری، فقدان هدف اجتماعی، بی معیاری و نداشتن و نپذیرفتن شاخص و میزانی جهت سنجش امور مطرح است. این نگرش که منشأ آن را باید در جوامع اولیه یافت، نوعی ترک دنیا کردن، خودفراموشی، بی اعتنایی و بی اعتقادی نسبت به هدف دار بودن عالم، و اظهار عجز درباره توان ذهنی و فکری آدمی را به دنبال دارد. شکاکیت افراطی نسبت به همه چیز و نفرت از حیات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و تربیتی و بیهودگی آنها، از منشأهای تکوینی نیهیلیسم و مایه های ابتدایی آن است (آراسته خو، ۱۳۸۱، ص ۱۰۳).
عکس مرتبط با اقتصاد
یک نیهیلیست پی جوی حقیقت نیست، زیرا در نگاه او حقیقتی وجود ندارد. حقیقت طلبی ، دست کم نیازمند این پیش فرض است که فرد قایل به حقیقتی پیشین باشد که بتواند به آن دست یابد. اما از آن جا که نیهیلیست، بنیانها را درهم میریزد، به دنبال امر استعلایی نخواهد بود. نیهیلیست، مقاومت عملی و عقلانی در برابر واقعیتهای بیرونی و درونی را بیهوده میشمارد و لذا تن میسپارد و تسلیم میشود، ولی در این هم رأیی و همراهی ظاهری، هرجا که بتواند فرصتی دست دهد، به آن ضربه میزند. روح یک نیهیلیست با درون و بیرون سر سازش ندارد و جدال دائمی را در دو جبهه پیگیری میکند. به واقع، طغیان علیه خود و شورش علیه جامعه، نتیجهی معرکههای جانفرسای جنگ و ستیز با جامعه و ساختارهایش و با خویشتن و ظرفیت هایش است.
فئودور داستایفسکی دررمان “یادداشتهای زیرزمینی”، شخصیتی را به تصویر میکشد که در یک زیست زیرزمینی، انزوا پیشه کرده است و دست به هیچ کاری نمیزند. او دائما انگیزهها، اهداف و آرمانهای خود و دیگران را زیر سؤال میبرد. قهرمان داستایفسکی، وقتی از انگیزهها و دلیل اعمال خود و دیگران میپرسد، تلاش میکند بر بحران معنای خویش فایق آید، اما آن هنگام که جستجوی معنا به بن بست میرسد، دست روی دست میگذارد و خود را به حالت تعلیق درمیآورد. نویسندهی یادداشتهای زیرزمینی، حالت بی تفاوتی، انزوا و تعلیق را ثمرهی اجتناب ناپذیر هرگونه پرسش و ابهام عمیق دربارهی ارزشها، عنایات و بالاخره معنای زندگی و عالم انسانی، میداند.
قهرمان داستایفسکی، همان وضعیتی را دارد که «آلبر کامو» در بیگانه توصیف میکند. کامو انسانی پوچ را توصیف میکند که بدون تمنا، علی رغم بی احساسی دنیا نسبت به خودش، زندگی میکند. چنین شخصیتی بی آن که در مورد فقدان هرگونه بنیان عقلانی برای زندگی، غفلت ورزد، یا آن را انکار کند، از زندگی تا آن جا که ممکن است استقبال میکند (ولف، سال هشتم، ص ۳۲). او میداند که بین خواست ما (که جهان معقول، منظم و دارای لطف و عنایت باشد) و واقعیت خاموشی، بی روحی و بی احساس آن، تضادی آشتی ناپذیر وجود دارد. بنابراین هنگامی که اعتراض هایش به جایی نمی رسد، آن هنگام، انزوا طلب و گوشه نشین میشود.
در واقع کسی که به پوچی میرسد، گویی «بیگانهای» است در این جهان که برای او جهان بیش از هر چیز غیرقابل درک است: «احساس پوچی، احساس جدایی انسان و زندگی است. انسان، هنرپیشهای است که روی صحنه آمده، اما صحنه پردازی برایش آشنا نیست و نمیداند کدام قسمت از نمایشنامه را باید اجرا کند و همواره احساس عدم تعلق و آوارگی میکند (زین پیرویتس، ۱۳۷۸، ص ۴۴)».
نیهیلیسم صور و اقسامی دارد که از باب نمونه می توان به «نیهیلیسم معرفت شناختی» که به معنای انکار و نفی وجود هر نوع معرفت و هیچ یا نیست انگاشتن معرفت است، اشاره کرد. همچنین می توان از نیهیلیسم مابعدالطبیعی نام برد، که به یک اعتبار به معنای نفی، انکار و نیست انگاشتن عالم واقع و جهان بیرون از ذهن است. این دو صورت نیست انگاری در واقع اقسامی از مراتب خاص از بسط نیهیلیسم تاریخی فرهنگی است (زرشناس، ۱۳۸۶، ص ۱۳).
۲-۳) تاریخچه نیهیلیسم:
درباره تاریخچه استفاده از لغت nihil باید گفت که این کلمه توسط صاحبان کلیسا در زمان انتقاد و حمله به شک گرایی کلاسیک و مکتب کلبیون استفاده می شد، اما برای اولین بار نیهیلیسم در فلسفه مدرن به عنوان یک لغت فلسفی، در نامهی فردریش هرمان یاکوبی (۱۷۴۳-۱۸۱۹) به فیشه (۱۷۹۹) نگاشته و ثبت شد. یاکوبی که منتقد کانت و یک ایده آلیسم پساکانتی است، بیان کرد که از نیهیلیسم نگران و دلسوخته است (همان، ص ۱۱).
این اصطلاح در قرن نوزدهم در روسیه و در اوایل دوران حکومت الکساندر دوم گسترش یافت. بود که در رمان مشهور پدران و پسران (۱۸۶۲) این واژه را از طریق شخصیت بازاروفِ نیهلیست مشهور کرد. تورگینف این عنوان را برای آن گروه از روشنفکران ِ روس به کار برد که از کُندگامی ِ اصلاحات سرخورده بودند و از ایمان ِ پیشینیان ِ خود به لیبرالیسم دست برداشته و هوادار ِ نابود کردن ِ نظام ِ موجود با هر وسیله بودند. مهمترین نظریه پرداز ِ این گروه در روسیه د. ای. پیسارف ( ۱۸۴۰-۶۸ ) بود که در رُمان ِ تورگینف با نام ِ بازاروف تصویر شده است. وی عنوان ِ نیهیلیست را با افتخار برای خود پذیرفت و بسیاری از انقلابی های نسل ِ بعد، از وی پیروی کردند. اما بزرگ ترین شخصیّت ِ نیهیلیست در میان این ِ آنارشیستهای روس میخائیل باکونین (۱۸۱۴-۷۶) بود که گفته اند نه تنها نظام ِ قانونی بلکه هرگونه نظامی را رد می کرد، حتّا نظام ِ دیکتاتوری ِ انقلابی را؛ و رستگاری را در برافکندن ِ نظام ِ جامعه ی موجود می دید. ایدئولوژی ِ او سه اصل داشت: (الف) تبلیغ ِ بی دینی؛ (ب) نابودی ِ دولت؛ (پ) گزیدن ِ طغیان به جای ِ عمل ِ سیاسی. آنارشیسم ِ نیهیلیستی هرچند در کشورهای واپس مانده ای که قشر ِ دهقانی ِ سرکوفته داشتند (مانند ِ روسیه، ایتالیا، اسپانیا) نفوذ کرد، ولی به طور ِ کلّی در جریان ِ تطوّر ِ فلسفی و سیاسی ِ آنارشیسم، که با پرودون آغاز شد و کروپاتکین آن را از سر گرفت، انحرافی شمرده می شود. این عنوان بعدها برای جنبش های تندرو ِ گوناگون در خارج از روسیه به کار رفت، چنانکه پیروزی ِ نازیسم درآلمان «انقلاب ِ نیهیلیسم» نامیده شد، و در روزگار ِ ما برخی از تندروان ِ چپ ِ نو را نیهیلیست نامیده اند. (آشوری، ۱۳۸۷، ص ۳۲۲)
این تفکّر در نتیجه ویرانیهای حاصل از دو جنگ جهانی اروپا رشد گستردهای کرد و به ساقط کردن نمودها و امور عینی و ذهنی و بیارزش دیدن همه آنچه که وجود دارد، رو کرد، چرا که گرایش و طلب نیهیلیسم غالباً به دنبال شکستها و مواجه شدن با موانع سنت و سرخوردگیهای مختلف رخ می کند (آراسته خو، ۱۳۸۱، ص ۸۷۸).
۲-۴) نیهیلیسم نیچهای
نیچه از معروف ترین فیلسوفانی است که نظریات او در قالب فلسفه نیستانگاری بیان شده است. او در کتاب «اراده معطوف به قدرت »، خود را «نخستین نیست انگار کامل عیار اروپا» می نامد (نیچه، ۱۳۸۲، ص ۵۶)، و در واقع دعوی آن را دارد که از نیست انگاری عبور کرده است . وی بر خلاف دیگر مفسران نیهیلیستی، یک فیلسوف، زبان شناس و مردم شناس و از همه مهمتر یک استاد دانشگاه بود، از این جهت نوشته ها و آثار او در باب نیستانگاری از ابعاد و محتوای پیچیده ای برخوردار است. از دیدگاه نیچه، نیهیلیسم یک کاتالیزاتور[۷] یا تجزیه کننده و یک حادثه تاریخی است که بی ارزش شدن تمامی ارزش ها را در پی دارد (غفوری، ۱۳۷۹، ص ۴۷).
او معتقد است «نیستانگاری ریشهای (رادیکال)، اعتقاد به دفاعناپذیر بودن مطلق هستی است در زمانی که پای عالیترین ارزشهایی که آدمی باز میشناسد، در میان باشد، و از این گذشته، بازشناسی این مسئله که ما فاقد کمترین حق برای مفروض داشتن یک فراسوی الهی یا اخلاقی برای چیزها هستیم؛ این بازشناسی پیآمد پرورش راستگویی است و این راستگویی خود پیآمد ایمان به اخلاق» (نیچه، ۱۳۷۸، ص ۲۹). در واقع، نیچه نیست انگاری را محصول بسط «ارزشهای بزرگ و آرمانهای » مابعدالطبیعی تمدن غرب ، آنگاه که تا به نهایت آن بسط یافته باشند، می داند.
نیچه، آغاز نیست انگاری را نفی رویکرد شادخوارانه و به تعبیر او، زندگی گرایانه دیونوسوسی توسط رویکرد مبتنی بر عقلانیت اخلاقی آپولونی در یونان می داند. به اعتقاد او، با ظهور اندیشه سقراطی و سپس مسیحی، مابعدالطبیعه سقراطی-مسیحی ای پدید آمد که به عنوان باطن تفکری غرب، ارزش هایی را پدید آورد. این ارزش های مابعدالطبیعی که مبنای تمدن سقراطی-مسیحی است، اینک و در پایان تمدن مدرن و به اعتباری آغاز پست مدرن، گرفتار بحران گردیده و به انکار خود برخاسته است. او این سیر انکار ارزش های مابعدالطبیعی تمدن سقراطی-مسیحی توسط خود آن تمدن را همان نیهیلیسم یا نیست انگاری می نامد (لی[۸]، ۱۹۷۳، صص ۲۲-۲۴).
نیچه می پرسد: «چرا در این هنگام بر آمدن نیست انگاری باید ضروری باشد؟» و پاسخ میدهد: «زیرا که ارزش های کنونی ما از آن رو به این نتیجه؛ یعنی به نیست انگاری می رسد که انگاری حاصل منطقی ارزش های بزرگ و آرمان های عالی ما است و آن نیز هرگاه درباره آن تا به انجام بیندیشیم– زیرا که نخست باید نیهیلیسم را بخوبی دریافت و چشید تا بتوان فهمید و به این حاصل رسید که براستی ارزش این ارزشها چه بوده است…. هنگامی رسد که به ارزشهای تازه ای نیازمندیم…» (نیچه، ۱۳۸۲، ص ۵۶).
ارمغان نیچه ارزیابی دوباره همه ارزشهاست. همان گاه که جان کودک می شود و به آفرینندگی دست می یازد: ‹‹مرا پاس می دارید؛اما چه خواهد شد اگر روزی تندیس این پاس داشت فروافتد؟ بپایید که این تندیس افتان شما را خرد نکند! شما آن گاه که مرا یافتید هنوز خودرا نجسته بودید. مومنان همه چنین اند. ازین رو ایمان چنین کم بهاست. اکنون به شما می گویم که مرا گم کنید و خود را بیابید. و تنها آن گاه که همگان مرا انکار کردید، نزد شما باز خواهم آمد. براستی آن گاه گمگشتگانم را با چشمی دیگر خواهم جست؛ با عشقی دیگر به شما عشق خواهم ورزید، و دیگر بار دوستان من خواهید بود و فرزندان یک امید. آن گاه نزد شما باز خواهم آمد تا نیمروز بزرگ را با شما جشن گیرم.و نیمروز بزرگ آن گاه خواهد بود که انسان در میانه راه خویش، میان حیوان و ابر انسان، ایستاده باشد و رهسپاری خویش به شامگاه را چون برترین امید خویش جشن گیرد؛ زیرا که این راهی ست به بامدادی نو. آن که همیشه شاگرد می ماند آموزگار خود را پاداشی بسزا نمی دهد…» (نیچه، ۱۳۷۹)
نیچه میل غریبی به ساحت غریزی بشر دارد؛ و ستیز او با ارزشهای سقراطی ـ مسیحی و بخصوص مسیحیت، از آن روست که معتقد است : «مسیحیت با اخلاقیات خود، شادخواری لذّت طلبانه نفسانیِ غریزی یونانی ـ که نیچه از آن تحت عنوان گرایش «دیونوسوسی » نام می برد ـ را از بین برده است و ابرمرد نیچه ، به یک اعتبار، مظهر احیای این روحِ غریزی نفسانی و حتی سیطره جوست» (نیچه، ۱۳۸۲، ص ۳۱). این ابرمرد از دل همان فرهنگ غربی برخاسته و ماهیتی غربی دارد. نیچه در تبیین ماهیت غربی او، این تمثیل را به کار می گیرد که «آنچه زخم ماست ، مرهم و دوا هم هست» (هالینگدل[۹]، ۱۹۸۵). در واقع، او راه عبور از نیست انگاری مطروحه خود را نیز، دقیقاً در افق تمدن غربی و بازگشت به سرچشمه های باستانی آن می داند.
نیچه در اراده معطوف به قدرت نیهیلیسم را به دو قسم فعال و منفعل تقسیم می کند. او نیهیلیسم فعال را نیست انگاری خویشتن و نیهیلیسم منفعل را نوعی ضعف، فرومایگی دنیوی و پوچی دغدغه های دنیوی معرفی می کند.
او نیست انگاری منفعل را مترادف غرق گشتن در دغدغه های میانمایه زندگی روزانه ، و نیست انگاری فعال را نیست انگاری درازدستِ گرفتار بی معنایی که به نفی خود می پردازد، می داند.
همچنین علل نیست انگاری از منظر نیچه عبارتند از:
«۱- گونه عالیتری وجود ندارد، یعنی کسانی که باروری و قدرت نهیناشدنیشان ایمان به انسان را تداوم بخشد.
۲- گونه پستتر(توده جامعه)، فروتنی را از یاد میبرد و نیازهایش را تا حد ارزشهای کیهانی و متافیزیکی بزرگ میکند. به این ترتیب کل هستی عوامپسندانه میشود، تا آنجا که توده استیلا مییابد، به استثناها زور میگوید و در نتیجه آنان ایمان به خویش را از دست میدهند و نیستانگار میشوند» (نیچه، ۱۳۷۸، صص ۴۲-۴۳).
نیچه موقعیت فرهنگی اروپا در سبز فایل را این گونه معرفی می کند: «ما اروپاییان در پهنه وسیعی از خرابی ها قرار گرفته ایم که در آن هنوز چند بنای بلند سر بر افراشته اند، اما بسیاری از آنها بر اثر قدرت و گرفتگی ساییده و فرسوده شده اند و تنها به صورت معجزه وار بر پا مانده اند و بسیاری دیگر نقش بر زمین شده اند. بنابراین، تابلوی نسبتاً زنده و جذابی است. در کجا چنین خرابه هایی به این زیبایی وجود داشته است؟ علف های هرز و کوتاه و بلندی همه جا را پوشانده است. این دیار ویران، کلیسا است. امروز ما شاهدیم که ارکان اصلی و پایه های عمیق جامعه مسیحیت متزلزل است و ایمان به خدا واژگون شده است. اعتقاد به آرمان مطلوب زهد و ریاضت مسیحی آخرین منبرش را به پایان می برد» (نیچه، ۱۳۸۰، ص ۳۴۴).
او این زندگی اروپایی را چنین تصویر می کند: آموختاری پدید آمده و باوری در کنار آن. همه چیز تهی است، همه چیز یکسان است، همه چیز به پایان آمده است. از تمام تپه ها پژواک آمد. همه چیز تهی است و همه چیز یکسان است. همه چیز به پایان آمده است. درست است که خرمن کرده ایم و اما چرا میوه هامان همه تباه و سیاه شده است. دوش از ماه شریر چه فرو افتاده؟ کارمان همه بیهوده بوده و شرابمان زهر گشته و چشم بد بر کشت ها و دل هامان داغ زردی زده است. ما همه خشکیده ایم و اگر آتش در ما افتد خاکستر خواهیم شد. آری، ما آتش را نیز به تنگ آورده ایم. چشم هامان همه خشکیده است (نیچه، ۱۳۸۲، ص ۷۸).
آن زمان فرا می رسد که تقاص اینکه دو هزار سال تمام مسیحی بوده ایم را پس دهیم. آن وزنه سنگین را از دست بدهیم که بدان زنده می ماندیم. زمانی است دراز که نمی دانیم چه کنیم. نه راهی به پس نه راهی به پیش، نه به درون نه به بیرون (نیچه، ۱۳۸۰، ص ۷۳).
او در مورد ایده آل معتقد است: دروغی به نام ایده ال که تاکنون مصیبت واقعیت بوده و انسان از طریق آن تا مغز استخوانش دروغگو و ساختگی شده است، تا حد پرستش ارزش های متضاد با آنچه به تنهایی می تواند شکوفایی، آتیه و حق سر فرازانه او را نسبت به آینده تضمین کند. (نیچه، ۱۳۷۴، ص ۴۵)
شاخصه های نظری و متافیزیکی جهانی متأثر از عقائد نیچه عبارتند از:
۱٫جهان بی متافیزیک؛ ۲٫ فقدان امنیت آونتولوژیک؛ ۳٫ مرگ خدا؛ ۴٫ مرگ حقیقت؛ ۵٫ فهم پراگماتیستی از حقیقت؛ ۶٫ مرگ حقیقت و آزادی؛ ۷٫ انسانی شدن حقیقت؛ ۸٫ نفی عالم فرا محسوس، مرگ ابدیت؛ ۹٫ جهان به منزله صیرورت؛ ۱۰٫ انکار مقولات متافیزیکی؛ ۱۱٫ جهان به منزله امکان محض؛ ۱۲٫ بی بنیاد شدن جهان؛ ۱۳٫ جهان به مقوله افسانه؛ ۱۴٫ جهان بی تعین؛ ۱۵٫ منطق ظهور اراده معطوف به قدرت؛ ۱۶٫ تولید حقیقت (حقیقت حاصل اراده معطوف به قدرت است)؛ ۱۷٫ بی اعتباری زبان (متافیزیکی)؛ ۱۸٫ یکسانی ادبیات و فلسفه؛ ۱۹٫ مرگ اخلاق؛ ۲۰٫ فقدان رابطه میان حقیقت، فضیلت و سعادت؛ ۲۱٫ جهان به منزله تصادف و نحوه زیست مبتنی بر آن؛ ۲۲٫ مرگ انسان، که عبارت است از: الف: تقلیل انسان به حیوان؛ ب) مرگ سوژه؛ ۲۳٫ نیهیلیسم؛ ۲۴) وجود آخرین انسان (انسانی که متأثر از موارد فوق است)؛ ۲۵٫ اندیویدوآلیسم (عبدالکریمی، ۱۳۸۷، ص ۹۳).
آیا هایدگر درست می گفت که کار نیچه به منزله ختم متافیزیک است؟ در تفکر فلسفه نیچه – به واسطه صورتی که فلسفه پردازی او پیدا می کند-یک رشته موضوعات متافیزیکی مورد تردید قرار می گیرد و بلاتکلیف و مساله ساز می شود، ولی با وجود صورتی که این موضوعات به خود می گیرد، هرگز کاملا ابطال نمی شود و همچنان به صورت ضمنی در لابلای اصطلاحاتی که برای ابطالشان به کار می رود، برجای می مانند. مقصود نهایی نیچه، نه نابود کردن متافیزیک، بلکه ایجاد نظامی نوین و سازگار با زمان بود. ولی او در این مهم نیز مانند همه برنامه های گسترده خویش شکست خورد.گرچه انقلابی به نام انقلاب نیچه وجود ندارد ،اما طرز جدیدی است برای نگریستن به جهان-هم جهان او و هم جهان ما – و همچنین شیوه ای نوین برای تشریح و توصیف آن (استرن، ۱۳۷۳، ص ۲۲۱).
فصل سوم : فلسفهی هنر نیچه و غلبه بر نیهیلیسم از طریق زیباشناسی
۳-۱) مقدمه