نظم دهی هیجانی به عنوان یک سازه چند بعدی مورد توجه قرار گرفته است. این سازه شامل آگاهی و فهم و پذیرش هیجان ها، توانایی مهار رفتارهای برانگیخته و به کارگیری راهبردهای نظم دهی هیجانی مناسب است (ورسیمو[۱۱۴]، کاردوسو[۱۱۵] و تایلر[۱۱۶] ،۱۹۹۸؛ لومیت[۱۱۷]، ریم[۱۱۸]، بگبی[۱۱۹]و تایلر[۱۲۰] ،۲۰۰۴؛ گراتز و رمیر[۱۲۱] ، ۲۰۰۴؛ کرتیلر[۱۲۲]، ۲۰۰۲؛ به نقل از عیسی زادگان و فتح آبادی،۱۳۹۰). این ناتوانی، سازمان عواطف و شناخت های فرد را مختل می سازد و احتمال استفاده از سبک های دفاعی روان آزرده وار و ناکارآمد را افزایش می دهد. نارسایی در نظم دهی هیجان می تواند موجب افزایش تجارب منفی شود. بنابراین، هنگامی که افراد احساس می کنند مهار کمی بر موقعیت دارند، آن را منفی و پرتنش تعبیر می کنند. امری که نتیجه آن تجربه عاطفی منفی خواهد بود و این نیز می تواند به مشکلات بین فردی مانند رابطه ای سرد و سبک اجتنابی در ابراز گری هیجانی منجر شود (وانهوله[۱۲۳]، دسمت[۱۲۴]، مگانت[۱۲۵]و بوگرتز[۱۲۶] ، ۲۰۰۶؛ بیلی[۱۲۷] و هنری[۱۲۸]، ۲۰۰۷؛ به نقل از عیسی زادگان و فتح آبادی،۱۳۹۰).
محققان ۹ راهبرد شناختی تنظیم هیجانات را معرفی کرده اند: نشخوار فکری، پذیرش، ملامت خود، ملامت دیگران، تمرکز مجدد مثبت، تمرکز مجدد بر برنامه ریزی، ارزیابی مجدد مثبت، فاجعه انگاری، دیدگاه پذیری (گارنفسکی و همکاران، ۲۰۰۲).
نشخوار فکری: تفکر درباره احساسات و افکاری که مرتبط با اتفاقات منفی است نشخوارفکری گفته می شود (پورفرج عمران، ۲۰۱۱).
پذیرش: پذیرش رخداد و رضایت دادن به آنچه اتفاق افتاده است (یوسفی، ۱۳۸۵).
تمرکز مجدد بر برنامه ریزی: تفکر درباره اینکه با آن حادثه و رخداد چگونه می توان برخورد کرد و در این راه چه قدم هایی برداشت (همان).
ملامت خود: ملامت و سرزش خود به خاطر آنچه که شخص تجربه کرده است (پورفرج عمران، ۲۰۱۱).
ملامت دیگران: سرزنش دیگران و محیط به خاطر آنچه شخص تجربه کرده است (همان).
تمرکز مجدد مثبت: به توجه و تفکر درباره تجارب مثبت به جای تفکر درباره واقعیت تجربه گفته می شود ( همان).
ارزیابی مجدد مثبت: به افکار مربوط به الحاق معانی مثبت با یک رخداد بر حسب رشد فردی گفته می شود(یوسفی، ۱۳۸۵).
فاجعه انگاری: به افکار مربوط به تاکید آشکار بر فاجعه آمیز یا مصیبت بار بودن تجربه گفته می شود (همان).
دیدگاه پذیری: افکار مربوط به نسبی بودن یک رخداد در مقایسه با سایر رخدادها گفته می شود (همان).
راهبردهای ملامت خود، ملامت دیگران، نشخوارگری، فاجعه انگاری راهبردهای منفی تنظیم هیجان را تشکیل می دهند و راهبردهای پذیرش، تمرکز مجدد مثبت، تمرکز مجدد بر برنامه ریزی، بازارزیابی مثبت، دیدگاه گیری بر روی هم راهبردهای مثبت تنظیم هیجان را نشان می دهند (همان).
۸-۲ راهبردهای شناختی تنظیم هیجان و اختلالات هیجانی
در راستای بررسی روابط بین راهبردهای شناختی تنظیم هیجان و اختلالات هیجانی، دیدگاه های شناختی از اهمیت ویژه ای برخوردار است در این خصوص فیلدز[۱۲۹] و پرینز[۱۳۰] (۱۹۹۷) بیان می کنند کسانی که در مقابل حوادث فشارزای زندگی از راهبرد ملامت خود استفاده می کنند و یا دیگران را مقصر می شمارند، بیشتر از دیگران در معرض علایم افسردگی قرار می گیرند. در این راستا پویلر و جانسون[۱۳۱] (۱۹۸۶) بیان داشته اند کسانی که در مقابله با فشارها و رویدادهای منفی، خود را سرزنش می کنند، در نهایت خود را عاجز و ناتوان احساس می کنند و به این نتیجه گیری منفی از خود می پردازند که «من نمی توانم کاری انجام دهم» در نتیجه ی چنین تفکری، اعتماد به نفس آن ها کاهش یافته و اطمینان به خود را از دست می دهند. روشن است که هرچه گرایش فرایند تفکر به سوی منفی نگری بیشتر باشد، شدت استرس تجربه شده در فرد بیشتر می شود و این موضوع خود به تفکر منفی و افسردگی دامن می زند (به نقل از پیوسته گر و حیدری، ۱۳۸۷). همچنین کاوانگ[۱۳۲] (۲۰۰۱) بیان می کند که یکی از ویژگی های بیماران وسواسی این است که نمی توانند توجه خود را از علایم ادراک شده برجسته برگیرند و در واقع قادر نیستند جلوی افکار ناخوانده مزاحم را به طور موثر بگیرند. از سویی کلارک (۲۰۰۴) توضیح می دهد که نشخوار فکری در بیماری وسواس شامل افکاری هستند که به طور پایان ناپذیر مرور می شوند و به ناامیدی درباره آینده و ارزیابی های منفی درباره خود منجر می شود (به نقل از خسروی و همکاران، ۱۳۸۷).
در این راستا صالحی و همکاران(۱۳۹۰) نشان دادند که راهبرد نشخوار فکری یا تمرکز بر تفکر با مشکلات هیجانی(افسردگی، اضطراب، خصومت و حساسیت بین فردی) مرتبط است. ایشان توضیح می دهند که نشخوار فکری به معنای تمرکز توجه روی افکار است و بسته به این که افکار چه محتوایی داشته باشند(مثبت و یا منفی بوده و یا به گذشته و یا آینده مربوط باشند) می توانند حالات هیجانی متفاوتی (استرس، اضطراب، افسردگی و خشم) در فرد ایجاد کنند یا این حالات را تشدید نمایند. علاوه بر این، تمایل معمول فرد به استفاده از برخی راهبردهای تنظیم شناختی هیجان، با ابتلای او به مشکلات هیجانی مرتبط است و این راهبردها پیش بینی کننده مشکلات هیجانی هستند. راهبرد فاجعه انگاری می تواند مستقیما روی حالت هیجانی فرد تاثیر بگذارد. این تاثیر در برخی افراد به صورت حالت زودرنجی، حساسیت نسبت به اطرافیان و در برخی به صورت افسردگی یا غمگینی نشان داده می شود. استفاده از این راهبردها می تواند نتایج هیجانی منفی به بار آورد. در این راستا بیابانگرد (۱۳۸۱) نشان داد که بیماران وسواس فکری-عملی، افکار و پدیده های حافظه را به گونه ای منفی ارزیابی می کنند و این ارزیابی های فاجعه آمیز درباره هجوم افکار منفی با اختلالاتی همانند اضطراب منتشر، اختلال استرس پس از سانحه، افسردگی، هراس همراهند (به نقل از باباپور و همکاران، ۱۳۹۱).
در رابطه با راهبرد پذیرش و اختلال افسردگی مشهدی و همکاران (۱۳۹۰) نشان دادند که پذیرش اتفاقی که رخ داده موجب می شود که افراد سعی کنند با آن اتفاق کنار آمده و برای جبران آن اتفاق تنیدگی زا و بهتر شدن اوضاع زندگی شان تلاش کنند، چون آن ها به بهتر شدن آینده امید دارند در صورتیکه در افراد افسرده این اتفاق به ندرت رخ می دهد. ویلسون و پریچارد[۱۳۳](۲۰۰۵) عنوان می کنند که پذیرش دو حالت دارد : پذیرش به صورت فرایندی که شامل تایید خود به هنگام مقابله با تجارب منفی می شود و پذیرش به صورت منفعل که شامل تسلیم شدن در برابر تجارب منفی و عدم تلاش برای مقابله می شود و این نوع پذیرش در افراد افسرده به وفور اتفاق می افتد. همچنین مدل های رفتاری-شناختی ( OCD) بیان می کند که تلاش های ناموفق در کنترل تفکرات ناخواسته در شکل گیری و تداوم اختلال، نقشی تعیین کننده دارند (بلوچ [۱۳۴]و همکاران، ۲۰۱۰). در این راستا لیهی (۲۰۰۷) بیان می کند که پذیرش یک فکر مزاحم و به عبارت دیگر، برخورد ذهن آگاهانه، گوش به زنگی و سرکوبی را حذف خواهد کرد که می تواند به فرد اجازه دهد تا باورهایی را که به دلیل حالت های اضطراب درونی حفظ نموده اند مورد آزمایش قرار دهند. به طور مشابه عدم قطعیت، می تواند نیاز به نگرانی برای یافتن راه حل های کامل و کمال گرایانه را کاهش دهد (به نقل از باباپور و همکاران، ۱۳۹۱).
از طرفی نظریه پردازان شناختی بالاخص فیلدز و پرینز (۱۹۹۷) عنوان می کنند که راهبرد بازارزیابی مثبت باعث می شود که مردم با حوادث منفی زندگی به صورت راحت تری مقابله نمایند. به نحوی که بررسی عواملی که به افراد کمک کند تا به ارزیابی مجدد تهدیدها بپردازد ممکن است به میزان زیادی در کاهش افسردگی آن ها موثر باشد (به نقل از پیوسته گر و همکاران، ۱۳۸۷). توضیح اینکه به لحاظ نظری در اختلال وسواس فکری – عملی، ارزیابی های منفی افکار مزاحم و ناخواسته در سه حوزه مشخص شده است که عبارتند از: اهمیت تفکرات؛ ارزیابی هایی که اشاره می کنندتفکرات، تهدیدبرانگیز هستند یا از نظر شخصی اهمیت دارند، کنترل تفکرات؛ ارزیابی هایی که بر ضرورت کنترل تفکرات به منظور جلوگیری از پیامدهای تهدیدبرانگیز مرتبط است اشاره می کنند و مسئولیت؛ ارزیابی هایی که اشاره می کنند اگر تفکرات تداوم یابند فرد مسئول حوادث منفی خواهد بود ( OCCWG[135]، ۲۰۰۵، به نقل از باباپور و همکاران، ۱۳۹۱). در این راستا مطالعه حسن شاهی (۲۰۰۳) نشان داده است که افراد دارای اختلال وسواس در مقایسه با افراد به هنجار، تنبیه، نگرانی، ارزیابی مجدد و کنترل اجتماعی بیشتری به کار می برند (به نقل از خسروی و همکاران، ۱۳۸۷).
همچنین راهبرد شناختی تنظیم هیجان تمرکز مجدد مثبت و تمرکز مجدد بر برنامه ریزی به صورت مستقیم با خوش بینی و عزت نفس و به صورت منفی با اضطراب رابطه دارد (گارنفسکی و همکاران، ۲۰۰۱). توضیح اینکه افرادی که در مواجهه با رویدادهای تنیدگی زا، از راهبردهای سازگارانه تمرکز مجدد مثبت و تمرکز مجدد بر برنامه ریزی استفاده می کنند افسردگی کمتری گزارش می کنند. در واقع رابطه منفی راهبردهای سازگارانه با افسردگی به این دلیل است که استفاده از این راهبردها موجب می شود که فرد با نگاهی متفاوت به ارزیابی رویدادهای منفی بپردازد و به جنبه های مثبت و فواید احتمالی که آن رویداد در درازمدت برای وی به دنبال دارد، توجه کند، در نتیجه ناراحتی و تنیدگی کمتری را تجربه کرده و راحت تر با آن رویداد کنار می آید (مشهدی و همکاران، ۱۳۹۰).
در ارتباط با دیدگاه گیری هم می توان بیان داشت که دیدگاه گیری موضوع مهمی در ارتباط با بهزیستی است ( آلان و گیلبرت، ۱۹۹۵، جانوف بولمن، ۱۹۹۲؛ به نقل از گارنفسکی و همکاران، ۲۰۰۲). به نحوی که عبدی و همکاران (۱۳۸۹) طی پژوهشی نشان دادند که تاکید بر نسبیت اتفاق در مقایسه با سایر وقایع با کارکرد بهتر و کاهش افسردگی وخیم همراه است.
از سویی هیز[۱۳۶] (۲۰۰۴) بیان می کند مولفه های تنظیم هیجان مانند پذیرش هیجان، ممکن است به افرادی که از نظر هیجانی آسیب پذیر هستند اجازه دهد که در زمان و مکان کنونی باشند و در نتیجه به جای آن که واکنشی بیش از حد اضطرابی به موقعیت نشان دهند (به عنوان مثال، فاجعه آمیز کردن)، درک عینی تری از میزان تهدید به دست آورند. این دیدگاه توسط برخی مدل های نظری و استراتژی های مداخله پیش بینی شده است که با تغییر دادن واکنش افراد به حالت های اضطرابی و رویدادهای زندگی، سعی در تعدیل اضطراب و سایر اختلالات هیجانی دارند. از سویی شواهد پژوهشی رودبوف و هیمبرگ[۱۳۷](۲۰۰۸) نشان می دهد که مشکل در تنظیم هیجان، ممکن است عامل مهمی در اختلالات اضطرابی باشد.
در این راستا این دو پژوهش گر بیان می کنند که رفتارهای مقابله ای غیرانطباقی، از قبیل اجتناب از فعالیت ها و تماس اجتماعی به وفور در افراد افسرده به وقوع می پیوندد. به نحوی که بیمار به منظور فراهم ساختن زمان بیشتر برای نشخوار فکری یا برای افزایش آرامش خود، فعالیت هایش را کاهش می دهد، چون به اشتباه معتقد است که نشخوار فکری، فرصت برای بهبودی فراهم می سازند. فرد ممکن است از مواد مخدر به عنوان وسیله ای برای تنظیم خلق استفاده کند. در برخی موارد، فرد از آسیب زدن به خود یا خودتنبیهی، برای رهایی از افسردگی و رسیدن به احساساتی غیر از غمگینی یا از دست دادن عاطفه استفاده می کند. افسردگی در اثر فعال شدن نشخوار فکری و الگوهای پاسخ دهی ناسازگارانه، تداوم یافته و تشدید می شود. در این رابطه، یک برانگیزنده ی رایج این فرایندها، فکر منفی درباره ی خود، آینده یا جهان یا نشانه هایی مانند احساس خستگی، بی انگیزه بودن یا غمگینی است. در این راستا پورفرج (۲۰۱۱) نشان داد که سبک اسناد ملامت خود، به خاطر آنچه که خودشخص تجربه می کند، مرتبط با افسردگی است.
از طرفی ولز (۱۳۸۵) در تبیین رابطه راهبردهای ناسازگار تنظیم هیجانی و اضطراب بیان می کند که شکست در ایجاد مقابله هایی که باعث رمزگذاری حافظه ی مربوط به تروما می گردند و هم چنین افکار ممتد ( نگرانی، نشخوار فکری)، نظارت بر تهدید و ارزیابی منفی از علائم، مانع پردازش اطلاعات جدید می شوند. در این حالت، اطلاعات آن قدر محدودند که نمی توانند یک طرح سازگارانه برای برخورد با تهدید به وجود آورند. علاوه بر این، این پردازش ها باعث خطرناک تر دیدن وقایع می شود و فعالیت های توام با اضطراب را افزایش می دهند. در نتیجه طرح ها و برنامه های سازگارانه تر نمی توانند به وجود آیند.
به نظر می رسد که صفات شخصیتی افراد هم تاثیر مهمی بر راهبردهای تنظیم هیجان آن ها داشته باشند . برای تبیین روابط بین ویژگی های شخصیتی و آمادگی های هیجانی الگوهای نظری مختلفی مانند نظریه آیزنگ و گری[۱۳۸] به کار رفته است (متیوس[۱۳۹] و گلی لند[۱۴۰]، ۱۹۹۹، به نقل از حسنی و همکاران ،۱۳۸۷). از دیر باز روابط بین اختلالات عاطفی و مزاج و شخصیت های معین افراد مانند سیکلوتایمی[۱۴۱]، افسردگی و هیپومانیا مورد تایید قرار گرفته است (کراپلین[۱۴۲]، ۱۹۲، کرچمر[۱۴۳]، ۱۹۲۱، زرسن[۱۴۴]، ۱۹۹۶؛ به نقل ازمایر[۱۴۵]، ۲۰۰۲). علاوه بر این صفات شخصیتی نقش به سزایی در خودنظم بخشی و تنظیم هیجان ایفا می کند و درک این نقش نیازمند بررسی روابط موجود بین ابعاد شخصیت و راهبردهای تنظیم هیجان است (حسنی و همکاران، ۱۳۸۷). از این رو لازم است مفهوم شخصیت و صفات شخصیتی به تفصیل مورد بررسی قرار گیرد.
۹-۲شخصیت
واژه شخصیت از کلمه لاتین «پرسونا» مشتق شده است که به ماسک نمایشی اشاره دارد که هنرپیشه های رومی در تئاترهای یونانی بر چهره می زدند. شخصیت عبارت است از الگوی نسنتا پایدار صفات، گرایش ها، یا ویژگی هایی که تا اندازه ای به رفتار افراد دوام می بخشد (فیست و جی فیست، ۲۰۰۲).
بنابراین مفهوم اصلی و اولیه شخصیت ، تصویری صوری و اجتماعی است و براساس نقشی که فرد در جامعه بازی می کند، ترسیم می شود یعنی فرد در واقع به اجتماع خود شخصیتی ارائه می دهد که جامعه براساس آن، اورا ارزیابی می نماید (شاملو، ۱۳۷۸؛به نقل از فرجی، ۱۳۹۰).
آلپورت[۱۴۶] در این باره به گردآوری و ذکر پنجاه تعریف متفاوت پرداخته است. برخی به جنبه های بیوشیمیایی و فیزیولوژیکی شخصیت، برخی به عکس العمل های رفتاری و رفتارهای مشهود، برخی به فرایندهای ناهشیار و رفتار آدمی و برخی به ارتباط های متقابل افراد با یکدیگر و نقش هایی که در جامعه بازی می کنند توجه نموده و شخصیت را بر همان مبنا تعریف کرده اند. بنابراین دامنه تعاریف از فرایندهای درونی ارگانیسم تا رفتارهای مشهود ناشی از تعامل افراد، در نوسان است اما شخصیت در مفهوم کلی خود باید شامل: قواعد مربوط به کنش های منحصر به فرد افراد و قواعد مشترک بین آن ها، جنبه های پایدار و تغییرناپذیر کنش انسان و جنبه های ناپایدار و تغییرناپذیر آن، جنبه های شناختی (فرایندهای تفکر) جنبه های عاطفی (هیجانات) و جنبه های رفتاری فرد باشد (گروسی، ۱۳۸۰).
آلپورت از مجققین بزرگ در زمینه شخصیت سازمان یابی نظام های بدنی و روانی به عنوان ویژگی های رفتاری و فکری در فرد را شخصیت می نامد (راس،۱۳۸۲).
شلدون[۱۴۷]پویا بودن شخصیت را در تعریف خود مطرح نموده و چنین عنوان می کند: «سازمان یافتگی پویشی جنبه های ادراکی، عاطفی، انگیزشی و بدنی فرد را شخصیت گویند» (سیاسی،۱۳۷۴).
کتل شخصیت را این چنین تعریف می کند: «شخصیت چیزی است که به ما اجازه می دهد پیش بینی کنیم که شخص در یک موقعیت معین چه خواهد کرد، یعنی چه عملی از او ناشی خواهد شد». هیلگارد در تعریف خود، از کلیت شخصیت فاصله گرفته و نوعی برگشت به قوای ذهنی را در تعریف خود نشان داده است. او شخصیت را چنین تعریف می کند: «شخصیت الگوهای معینی از رفتار و شیوه های تفکر است که نحوه سازگاری شخص را با محیط تعیین می کند» (کریمی،۱۳۷۶).
کلی شخصیت را اینگونه تعریف کرده است: شخصیت عبارت است از روش هر فرد از جستجو برای تفسیر معنای زندگی (همان).
۱-۹-۲ طبقه بندی شخصیت
طبقه بندی شخصیت دارای پیشینه ای دیرین و باستانی است (اسمعیلی کورانه، ۱۳۸۴):
بقراط و جالینوس: بقراط بدن انسان را آمیزه ای از چهار خلط: خون، بلغم، صفرا و سودا می دانست که این چهار خلط در رابطه با عناصر چهارگانه طبیعت (آب، خاک، آتش و هوا) است و بنا به نظر این پزشک یونانی، خون شخص به هنجار، هر چهار عنصر را به مقدار مساوی دارد. در صده دوم میلادی جالینوس بر پایه نظر بقراط این عقیده را پیدا کرد که مردم بر حسب غلبه هر یک از چهار خلط مذکور در بدن دارای یکی از چهار مزاج صفراوی، دموی، بلغمی و سوداوی خواهند بود (کی نیا، ۱۳۷۶).
کرچمر: طبقه بندی کرچمر، که یادآور انسان شناسی جنایی لومبروزو است، بیش از هر طبقه بندی دیگر مورد توجه جرم شناسان واقع شده و به کار گرفته شده است. سه تیپ اصلی کرچمر که در کتاب او به نام «ساخت بدن و منش» مورد بررسی قرار گرفته عبارتند از: تیپ استخوانی یا لاغراندام، فربه تنان، تیپ سخت پیکران با تیپ عضلانی (اسمعیلی کورانه، ۱۳۸۴).
شلدون: به نظر شلدون یک ساختمان فرضی بیولوژیک در انسان وجود دارد که ان را تیپ مورفوژنی یا تیپ بیولوژیک می نامند. شلدون پس از مدت ها بررسی دقیق ترکیب جسمانی افراد را بر اساس سه عنصر به سه دسته تقسیم نمود: عنصر اول اندومورفی نام دارد، عنصر دوم مزومورفی و عنصر سوم اکتومورفی نام دارد (ستوده، ۱۳۸۱).
فروید[۱۴۸]: فروید عوامل سازمان دهنده شخصیت آدمی را عبارت از نهاد، خود و فراخود می داند.
آیزنک: آیزنک بر اساس یک سری مطالعات تجربی ثابت کرد سه عامل اصلی در شخصیت وجود دارد که برون گرایی، روان نژند گرایی و پسیکوزگرایی نام دارد (آیزنک، ۱۹۹۷).
۲-۹-۲ مدل پنج عاملی شخصیت
نظریه پنج عاملی شخصیت که به پنج عامل بزرگ نیز معروف است، از سوی دو روان شناس ساکن ایالات متحده به نام کاستا و مک کری در اواخر دهه ۸۰ میلادی ارائه شد و در اوایل دهه ۹۰ میلادی مورد ارزیابی مجدد قرار گرفت. زیربنای این نظریه در درجه اول کارهای آیزنک بود. ماتیوز و دیری[۱۴۹] ( ۱۹۹۸) اشاره دارند که این نظریه از جهاتی دارای پایه های منطق کلامی و از زوایایی دارای زیربنای آماری است. دیگمن[۱۵۰] (۱۹۹۰) معتقد است که طرح پنج عاملی ویژگی های شخصیت را نشان می دهد و محصول چهار دهه تلاش و کوشش علمی در این زمینه است. پنج عامل اصلی و بزرگ عبارت اند از: روان نژندگرایی، که عصبیت یا بی ثباتی هیجانی نیز نامیده شده، برون گرایی، بازبودن به تجربه، دلپذیر بودن یا توافق و وجدانی بودن. از نظر بلوک[۱۵۱] ( ۱۹۹۵) عوامل روان نژندگرایی و برون گرایی، از تحلیل های کتل گرفته شده، عامل بازبودن به تجربه درونزاد کاستا و مک کری و عوامل توافق و وجدانی بودن از تحلیل واژگان موجود در زبان انگلیسی به دست آمده اند (به نقل از حق شناس، ۱۳۸۵).
پژوهش های تاییدکننده پنج عامل بزرگ شخصیت :
دانلود متن کامل پایان نامه در سایت fumi.ir