“
از بعد تولید علمی نیز عملکرد آکادمی علوم در فرانسه که کولبرت[۱۰] در سال ۱۶۶۶ آن را ایجاد کرده بود تا زمان انقلاب فرانسه تقریباً صفر بوده است؛ بدین ترتیب دانشگاه قبلی مانعی برای پیشرفت شناخت بود. لویی لیارد[۱۱] (۱۸۸۸) در کتاب آموزش عالی در فرانسه می نویسد: «انقلاب از علم و فلسفه زاده شد، ولی علم و فلسفه از دانشگاه ها به وجود نیامدند. ادبیات و علوم در قرن هیجدهم جهش های درخشانی داشته اند، اما در خارج از دانشگاه ها جرقه ادبیات و علوم روشن شده بود.» همین نکته را مورخ مشهور کُندیاک در سال ۱۷۷۵ بیان کرده بود: «از بدو تجدید حیات ادبیات، همه افراد معروف، تحصیلات خود را در حیطه های نو در خارج از کلاس های رسمی انجام داده بودند؛ بنابرین اگر این نوع تحصیلات، خارج از مدارس رسمی محقق می شود، چه نیازی به مدارس رسمی (دانشگاه) است»؛ بدین ترتیب این مورخ مشروع بودن بعد شناختی دانشگاه موجود را زیر سؤال میبرد. (همان، ص ۱۸)
اگر فرانسه از لحاظ علمی در چنین وضعیتی بود، قرن ۱۷ برای علم، قرن انگلیس بوده است. در قرن هیجده، فلسفه تجربی با لاک[۱۲] و هیوم[۱۳] در انگلستان آغاز شد. آموزش عالی انگلستان در عین جدایی از واتیکان دانشگاه ها را فعال کرد؛ آیا نمی توان گفت که وضعیت جغرافیایی این کشور، امکان چنین جدایی را مساعد می کرد؟ مزیت دانشگاه انگلستان این بود که موارد اساسی میراث قرون وسطا را حفظ کرد؛ تأثیر فرانسیس بیکن[۱۴] در این امر، اساسی بوده است؛ او بود که علم میدانی را مطرح کرد؛ ولی تأثیر آلمان در پیشرفت علمی و در توسعه دانشگاه با مفهومی جدید، با تأسیس هال[۱۵] در سال ۱۶۹۴، گولینگن[۱۶] در سال ۱۷۳۴ و برلین در سال ۱۸۱۰ آرام آرام آغاز می شود. دانشگاه های آلمان از طریق تأثیرات خارجی به ویژه از طریق نبوغ لایب نیتس[۱۷] به وجود آمدند و تلاش کردند که نقشی اساسی در پیشرفت علم ایفا کنند، به طوری که تأثیر آلمان در حیطه آموزش عالی تا عصر حاضر تعیین کننده بوده است. در آنجا است که آغاز یک روحیه جدید دانشگاهی مطرح می شود: یعنی بازسازی روش های کار و حیطه های سنتی آموزش به ویژه در ارتباط با فلسفه، تاریخ، علوم مدیریت و سیاست. در آنجا است که شکل جدید استاد و دانشجو پدیدار می شود و فرهنگ عمومی اهمیت پیدا میکند. دانشگاه برلین با شخصی به نام گیوم دو هومبولت[۱۸] فیلسوف، دیپلمات و مدیر، آرام آرام جهش مییابد. او به نقش دولت در آموزش عالی توجه کرد. هومبولت می نویسد: «دولت نباید دانشگاه ها را به نام دبیرستان یا مدارس فنی درنظر بگیرد. دولت نباید در مواد آموزشی دخالت کند، دولت نباید چیزی را برای خود بخواهد، دولت باید مطمئن باشد که اگر دانشگاه ها به اهداف خود نائل شوند او نیز در سطحی بالاتر به اهداف خود خواهد رسید. بدین ترتیب انرژی اصلی از درون دانشگاه ها زاده می شود و نه از سوی اقتدار دولت.» برای هومبولت اصل اساسی دانشگاه، آزادی است؛ هر کس در دانشگاه در همکاری با یکدیگر برای خلق اثر مشترک، باید مستقل کار کند. علم عینی نباید از فرهنگ شخصی جدا شود؛ یعنی هدف خود شناخت نیست، بلکه شناخت دارای یک ارزش اخلاقی است. آنچه ویژگی نهادها یا فرهنگ متعالی را میسازد این است که آن ها علم را به مانند یک مسأله که هرگز به طور کامل حل نمی شود درنظر می گیرند؛ به این دلیل که دانشگاه ها همواره باید در حال تحقیق باشند؛ در حالی که مدرسه همواره با شناخت های پایان یافته سروکار دارد. علم باید همواره به مانند چیزی که هنوز کاملاً کشف نشده است و هرگز هم نخواهد شد، درنظر گرفته شود. با این تفاوت که باید طوری تحقیق شود که می توان آن را کشف کرد. همه چیز به صورتی جبران ناپذیر از دست رفته خواهد بود اگر جستجوی واقعی حقیقت کنار گذاشته شود یا زمانی که تصور شود که لازم نیست حقیقت را در اعماق ذهن خود ایجاد کنیم، بلکه آن را در گردآوری شناخت هایی که در کنار هم گذاشته شده اند خلاصه کنیم، همانا هومبولت بود که وحدت پژوهش و آموزش را مطرح ساخت، بر آن تأکید کرد و پایه گذار دانشگاه پژوهشی شد.
فیشته[۱۹] فیلسوف معروف، در سال ۱۸۰۷ در نوشتاری تحت عنوان «برنامه معقول یک مؤسسه آموزش عالی که باید در برلین اجرا شود»، دانشگاه را چنین تعریف میکند: «دانشگاه همانا ایجاد مفهوم حقیقت است که به صورت نهاد درمی آید. در نتیجه، دانشگاه باید در خدمت حقیقت باشد و جاری شدن آن را تضمین کند؛ در این صورت، ساختار آن نیز وحدت ارگانیکی شناخت را نشان خواهد داد. روحیه فلسفی به کمک حضور فیلسوف مانند رهبر ارکستر بین رشته ای، روحیه مدرسی و تخصص گرایی را کنار خواهد زد.» بدین ترتیب تمایزی بین سه نهاد مدرسه، دانشگاه و آکادمی ایجاد شد؛ مدرسه بر اساس یک روش آمرانه، دانش لازم را در اختیار دانش آموزان قرار میدهد. دانشگاه، محل گذر بوده، دانشجو را برای استدلال کامل فکری آماده میکند. او آنجا در برابر هر سؤال رفتاری مطابق با عینیت علمی خواهد داشت که باید طبیعت دوم او را تشکیل دهد. او ضرورت قراردادن هر عنصر مجزا را در بافت وحدت شناخت کشف خواهد کرد. او از اصول دانش خاص تمام شناخت ها آگاه خواهد شد. علت وجودی دانشگاه یادگیری برای یادگیری است و در نهایت آکادمی، نهادی خواهد بود که در آنجا دانشمندان مورد تأیید، تحقیقات سطح بالا را عمق بخشیده، هر یک در پیشرفت علم مشارکت خواهند کرد. (همان، ص ۲۱)
با این تفکرات بود که دانشگاه برلین، دانشگاه پیشتاز قرن نوزدهم به ویژه در علوم تاریخ و فلسفه شد و سپس مبدأ دانشگاه های پژوهشی قرن نوزدهم آمریکا و سپس سایر دانشگاه ها شد. (یمنی، ۱۳۸۲، ص ۱۱)
به دلیل اهمیت تجربه دانشگاه برلین در تحولات دانشگاه های غرب، اصول مورد نظر در دانشگاه برلین را بررسی میکنیم:
-
- اصل اول: زمان ارزش زیادی دارد. هستی انسان در زمان شکل میگیرد؛ بنابرین لازم است به برگشت ناپذیری آن توجه کرد. در قرن بیستم برگسون فرانسوی زمان را مترادف با خلاقیت میدانست (دوران، ۱۳۷۶، ص ۳۲)، هر چه اتفاق می افتد زمانی و مکانی است و باید نسبت به آن زمان و مکان ارزیابی شود. در اینجا نسبی بودن حقیقت علمی مطرح می شود.
-
- اصل دوم: آموزش های دانشگاهی آموزش سؤال کردن است. طراحی طرح پرسش است نه آموزش پاسخ ها؛ طبیعی است چنین اصلی سازماندهی فعالیت های دانشگاهی را دستخوش تغییرات اساسی میکند؛ این اصل، مبنایی برای شکل گیری دانشگاه های پژوهشی بوده است.
“