یکی داستان است پر آب چشم دل نازک از رستم آید به خشم
ج۲ب۳۳۳۴-۳۳۳۵
فردوسی باز هم به آشکارا نبودن راز جهان اشاره می کند و می گوید که کلیدی برای حل این معما وجود ندارد . اما در بیت آخر چه حکیمانه می گوید که داستان سهراب ، داستان پر آب چشمی است، چرا که بعد از گذشتن سالها از سرودن شاهنامه به یقین می توان گفت هر خواننده ای در هر جای این گیتی که داستان سهراب را بخواند برای سهراب که بی گناه کشته شد و بعد از مرگش دیگر کسی نیز سراغی از وی نگرفت اشک از چشمانش جاری می شود و دلیل خشمگین شدن دل نازک از رستم این است که سهراب بارها در طول نبرد خواست که نام او را بداند حتّی به او گفت که «دل من همی با تو مهر آورد» اما رستم ذره ای دلش نرم نشد ، رستم در نبرد با سهراب حتی به او نیرنگ زد و بار اول که سهراب او را به خاک افکند خود را نیرنگ و فریب نجات داد ، این هم دلیلی است از خشمگین شدن انسان از رستم ، البته ذکر این نکته این جا ضروری است که سهراب در هر حال دشمن ایرانیان بود و می خواست کاوس را از بین ببرد و رستم هم به حسب وظیفه می بایست این دشمن را می کشت ، اما این غمنامه آن قدر تأثیر عاطفی روی خواننده می گذارد که خواننده به جنبه های عقلانی نبرد رستم و سهراب توجهی نمی کند و به همین دلیل است که فردوسی می گوید دل نازک از رستم آید به خشم و منظور از دل نازک ، همان خوانندگان داستان هستند که کاملاً با احساس و عاطفه ی خود این داستان را می خوانند نه با عقل و خرد . البته این خشم خوانندگان از رستم ، با ندادن نوش دارو از سوی کاوس کمی تعدیل شده و به سوی کاوس می رود . سخن درباره ی داستان سهراب آن قدر می توان گفت که سهراب بیگناه کشته شد ، او جوان بود و پرشور و هیجان ، البته قدری خام .
آغاز داستان سیاوش
کنون ای سخنگوی بیدار مغز ! یکی داستانی بیارای ، نغز
سخن چون برابر شود با خرد روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود بدان ناخوشی رای ، او گش بود
همی خویشتن را چلیپا کند به پیش خردمند ، رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش تو را روشن آید همی خوی خویش
اگر داد باید که آید به جای بیارای و زان پس ، به دانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده شد به جوی تو در آب چون دیده شد
کهن گشته این داستانها زبن همی نو کند روزگار کهن
اگر زندگانی بود دیر یاز براین دین خرم بمانم دراز
یکی میوه داری بماند زمن که نازد همی بار او بر چمن
از آن پس که پیمود پنجاه و هشت به سر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد ، به سال همی روز جوید ، به تقویم و فال
چه گفت اندرین موبد پیشرو؟ که : « هرگز نگردد کهن گشته نو »
تو چندان که مانی ، سخنگوی باش خردمند باش و نکوخوی باش
چو رفتی سروکار با ایزد است اگر نیک باشدت کار ار بد است
نگر تا چه کاری ! همی بدوری سخن هر چه گویی ، همان بشنوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
ج۳ب۱۹-۱
گویی فردوسی با خود سخن می گوید : ای فردوسی که سخنگوی بیدار مغز هستی ! یک داستان نغز تعریف کن . می توان گفت فردوسی در شش یا هفت سطر نخستین این سرآغازِ زیبا اشاره ای به کاوس دارد ، وقتی می گوید : کسی را که اندیشه ناخوش بود / بدان ناخوشی رای او گش بود منظور او کاوس بی خرد است که هرگز نمی تواند در مواقع حساس درست تصمیم بگیرد ، در صفحات قبل چندی از این بی خردی های کاوس را یادآور شدیم ، امّا در این سرآغاز دوباره فردوسی به بی خردی او اشاره می کند، چرا که موقع سرودن داستان سیاوش است . فردوسی در ادامه می گوید : همی خویشتن را چلیپا کند ، چلیپا کردن در لغت نامه ی دهخدا کنایه از خم کردن و منهنی کردن خویشتن در مقام تعظیم و تکریم کسی و اظهار کوچکی کردن است ، اما در اینجا این معنی را نمی دهد چرا که فردوسی در ادامه می گوید : به پیش خردمند ، رسوا کند . اگر کسی خویشتن را در مقام تعظم و تکریم کسی قرار دهد چرا باید رسوا شود ؟ همچنین این بیت در ادامه بیت قبل که فردوسی گفته بود کسی را که اندیشه ناخوش بود / بدان ناخوشی رای او گش بود سروده است . کزازّی درباره ی معنی چلیپا کردن می گوید : «چلیپا کردن» کنایه ای فعلی از گونه ایماست از «رسوا و انگشت نما گردانیدن» . و معتقد هستند که چلیپا کردن در معنی کنایی و هنری به کار رفته است و معنی بیت به این شکل می شود : «هرآن کس که اندیشه ای نادرست و ناپسند داشته باشد ، لیک به آن ناخوشیِ رای و دیدِ خویش فریفته باشد و بدان بنازد ، خویشتن را در نزد خردورزان و رایمندان رسوا خواهد گردانید و در نادانی وکانایی،پرآوازه»(کزازی، ۱۳۸۷ :۱۷۲)
فردوسی در ادامه می گوید از آن جا که هیچ کس عیب خود را نمی بیند و بر زبان نمی آورد انسان بی خرد که اندیشه ای بیمار و ناپسند دارد نیز عیب خود را نمی بیند و می پندارد که درست فکر می کند . می توان گفت فردوسی در این ابیات نیز باز به گونه ای براعت استهلال پیشاپیش به اتفاقاتی که در راه است و بی خردی های کاوس اشاره می کند ، که این بی خردی ها موجب مرگ سیاوش و داستان های بعدی می شود .
فردوسی در ادامه درباره ی خود سخن می گوید که گوینده ی این داستان هاست و می گوید که شاهنامه مانند درختی است که او باغبان آن درخت است و با اشاره به سن خود که اکنون پنجاه و هشت سال دارد ، به یاد آخرت ، مرگ و بازگشت به سوی پروردگار می افتد و باز به مکافات عمل به عنوان قانون حتمی طبیعت اشاره می کند که : نگر تا چه کاری ! همی بدروی / سخن هر چه گویی ، همان بشنوی ، گویا این اشاره ی فردوسی به محمود غزنوی نیز است .
ابیات بعدی که فردوسی در داستان سیاوش سروده است :
همی خواست دیدن در او راستی ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی بِه آید تو را ؛ گر به زن نگروی
ج۳ب۷۳-۷۲
داستان سیاوش و ماجرای هوس بازی های سودابه در شاهنامه به تفضیل بیان شده است و معروف همگان است و در این جا کاملاً مشخص است که فردوسی این دو بیت را تحت تأثیر داستان سیاوش و حیله گری های سودابه سروده است . درباره ی نقش زنان در شاهنامه می توان به تفضیل سخن گفت . زنان در شاهنامه نقش مهمی را ایفا می کنند در کنار زنانی مانند سودابه که حیله گر و هوس باز هستند ، زنانی مانند گردآفرید ، سیندخت ، گردیه و … وجود دارند که دست کمی از پهلوانان مرد شاهنامه ندارند ، با این دو بیتی که فردوسی درباره ی زنان سروده است نمی توان گفت که او ضد زن است ، چرا که همانطور که گفته شد فردوسی این دو بیت در نتیجه ی حیله گری و هوس بازی و دروغ هایی که سودابه گفته است سروده است .
داستان سیاوش با گذر سیاوش از آتش و سرافراز شدن وی نزد پدر و همگان پایان می یابد، فردوسی در پایان داستان سیاوش می گوید :
به جامی که زهر آکند روزگار از او نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نه ای مشو تیز گر پرورنده نه ای
بر این داستان زد یکی رهنمون که : «مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید.»
ج۳ب۵۵۲-۵۴۸
بعد از گذر کردن سیاوش از آتش و اینکه کاوس پی به گناه سودابه و بی گناهی سیاوش برد ، دیری نمی گذرد که باز دل کاوس به مهر سودابه گرم می شود و باز هم سودابه در نهان جادویی می سازد تا مگر او را بر سیاوش بشوراند ، گویی که روزگار رنگی دیگر در کار دارد. اما اندیشه یی که در پشت سرودن این ابیات توسط فردوسی است چه می تواند باشد ؟ فردوسی در آغازین بیت به خواننده ی کتاب خود می گوید که روزگار جام زهر آکندی به تو می دهد و از او شیرین و خوبی نخواه و در بیت بعدی انسان ها را متوجه این موضوع می کند که خداوند آفریننده ی همه چیز است و به جز او هیچ کس نمی تواند تغییری در آفرینش ایجاد کند پس انسان که آفریننده و پرورنده نیست نباید خشمگین شود . شاید در اینجا اشاره ی فردوسی به کاوس است چرا خوانندگان داستان به دلیل بخشیدن سودابه از او عصبانی هستند ، و خوانندگان می اندیشند که چرا کاوس با دیدن این که سیاوش بی گناه است و خلیل وار از هم از کوه آتش و هم از آتش هوسبازی سودابه بیرون آمده است باز هم سودابه را می بخشد و مهر او بر دل می گیرد ، به همین دلیل است که فردوسی در بیت های بعدی می گوید که : هیچ مهری فزون تر از پیوند خونی که بین افراد است وجود ندارد و زن وقتی که فرزندی برای مرد به دنیا آورد دیگر باید مهر او را از دل برگرفت و فردوسی با سرودن این دو بیت می گوید که کاوس باید دل از مهر سودابه برگیرد چرا که مهر سیاوش ب دلیل این که پیوند خونی با کاوس دارد عمیق تر و صحیح تر است . در اینجا باز به ابیاتی برمی خوریم که فردوسی بر ضد زنان سخن رانده است ، باز هم این نکته یادآور می شود که اینجا با توجه به مقتضای داستانِ سودابه و رفتار ناشایست کاوس فردوسی به این گونه سخن رانده است و گرنه استاد بزرگوار ، حکیم سخن شناس و سخن گوی پارسی که خود مسلمان نیز است هرگز نمی تواند عقایدی این چنین داشته باشد .
بیت بعدی که فردوسی در ادامه ی داستان سیاوش می گوید :
به رای و به اندیشه ی نابکار کجا بازگردد بد روزگار ؟
ج۳ب۵۷۸
این بیت در پی تصمیم سیاوش برای جنگ با افراسیاب و اندیشه هایی که سیاوش برای خویش در سر دارد با بهره گرفتن از استفهام انکاری می گوید که بد روزگار با اندیشه و رای بد از انسان دور نمی شود لذا این خود انسان است که باید سرنوشت خویش را بسازد و اگر اندیشه ی نیکی در سر دارد می تواند حوادث زمانه را به نفع خود برگرداند ، همانطور که سیاوش با اتفاقات ناخوشایندی که برایش رخ داد تصمیم گرفت نام خود را برآورد و همچنین از سودابه و مکرش دور بماند .
بیت بعدی فردوسی در داستان سیاوش :
گر آتش ببیند رخ شصت و پنج رسد آتش از باد پیری به رنج
این بیت که در نکوهش پیری می باشد ، به بهانه ی سخنان افراسیاب است که در نامه ای برای سیاوش می فرستد و به او می گوید که پدرش کاوس دیگر پیر شده است و از جنگ سیر ، فردوسی وقتی سخن از پیری کاوس می رود به یاد پیری خویش یا شصت و پنج سالگی خویش می افتد ، اما در همین بخش دیدیم که فردوسی در آغاز داستان سیاوش خود را پنجاه و هشت ساله معرفی کرده است ، چرا در این میانه از شصت و پنج سالگی یاد می کند ؟ (نگاه شود به کزازّی ۱۳۸۷ : ۳۶۹-۳۶۷) در هر روی فردوسی به بهانه ی سخنان افراسیاب از پیری کاوس به یاد پیری خویش می افتد و با به کار بردن آرایه ی تشخیص این بیت را به زیبایی هر چه تمام تر بیان می کند .
در ادامه ی داستان سیاوش ، سیاوش و پیران همدیگر را می بینند ، پیران به سیاوش محبت بسیار می کند و او را پند می دهد که با افراسیاب سازش کند ، و با سیاوش عهد می بنند که هیچ بدی و گزندی از تورانیان به تو نمی رسد «مگر کز تو آشوب خیزد به شهر / بیامیزی از دور تریاک و زهر» اما فردوسی بزرگ در میانه سخنان پیران آن جا که پیران به سیاوش می گوید که هیچ بدی و گزندی به تو نمی رسد می گوید :
که بر تو نیازد ز بدها گزند - نداند کسی راز چرخ بلند –
ج۳ب۱۲۶۴
در اینجا فردوسی دوباره به آشکار نبودن راز جهان و اتفاقاتی که در آینده ممکن است رخ دهد و پیش بینی آن ها به دست بشر نیست اشاره می کند ، فردوسی به این دلیل می گوید کسی راز چرخ بلند را نمی داند که در آینده ای نه چندان دور سیاوش به دست همین کسانی که پیران می گوید از آن ها به تو گزندی نمی رسد کشته می شود و گویا در اینجا می خواهد به پیران و به همگان بگوید که از هیچ چیز دنیا نمی توان مطمئن بود چرا که هیچ کس نمی داند قرار است در آینده چه اتفاقی رخ دهد ، زمانی که پیران این سخن ها را به سیاوش می گفت هرگز در فکرش هم نمی گنجید که روزی سیاوش به آن شکل به دست تورانیان کشته شود .
در ادامه ی داستان فردوسی می گوید :
ستوده نباشد سر باد سار براین ، داستان زد یکی هوشیار :
«سبکسار مردم نه والا بود وگر چه گوی سروبالا بود»
ج۳ب۱۹۲۲-۱۹۲۰
باز چندی از داستان سیاوش می گذرد و حال دیگر سیاوش با فرنگیس و جریره ازدواج کرده است و موقعیت خوبی نزد افراسیاب دارد و در سیاوش گرد زندگانی می گذراند ، افراسیاب که توسط پیران از سیاوش گرد و زندگی سیاوش مطلع شده است گرسیوز دام ساز را به هدایای بسیار به نزد سیاوش می فرستد . گرسیوز چنین می کند ولی زمانی که بعد از یک هفته به نزد افراسیاب باز می گردد می گوید که سیاوش نهانی با کاوس گفت و گو دارد و از روم و چین هم برای او پیام می آورند . افراسیاب که از شنیدن این سخنان دلش به درد آمده است سه روز زمان می خواهد تا به درستی بیاندیشد . روز چهارم باز گرسیوز به دیدار برادرش می آید و سخنانی درباره ی سیاوش می گوید . حال افراسیاب باید درست بیندیشد و تصمیم بگیرد . فردوسی با اندیشه ی این که افراسیاب درنگ درباره ی این موضوع درنگ را از شتاب بهتر می بیند و سعی می کند که تصمیم اشتباهی نگیرد این ابیات را می گوید . بادسار و سبکسار «کنایه ای ایما از کم اندیش و نادان هستند » (کزازی،۱۳۸۷ :۴۴۳) و فردوسی می گوید که شتاب داشتن و کم اندیشی و نادانی در کارها پشیمانی به بار می آورد و از کسی پذیرفته نمی شود که در کارها نادان باشد و در باره ی این موضوع مثالی از زبان هوشیاری می آورد که انسانهای سبکسار و کم اندیش بزرگ و والا نیستند حتی اگر پهلوان و گوی سروبالا باشند . در مورد افراسیاب نیز چنین است ، با این که او پادشاه است اما ستوده نیست که درباره ی موضوع سیاوش شاب زده عمل نماید . هرچند که خود افراسیاب نیز چنین نکرد .
چندی از داستان سیاوش می گذرد ، سیاوش به دست گروی و به سعایت گرسیوز کشته می شود فردوسی در میانه ی مرگ سیاوش به دست گروی می گوید :
چپ و راست هر سو بتابم همی سروپای گیتی نیابم همی
یکی بد کند ، نیک پیش آیدش جهان بنده و بخت خویش آیدش
یکی جز به نیکی جهان نسپرد همی از نـﮊندی فرو پـﮊمرد
نگارش پایان نامه در مورد فردوسی در شاهنامه- فایل ۴۶