ارزشیابی زمینه
هدف این ارزشیابی فراهم آوردن یک زمینه منطقی برای تعیین هدفهای آموزشی است. این مرحله از ارزشیابی شامل کوششهایی تحلیلگرایانه برای تعیین عناصر مربوط در محیط آموزشی و نیز کوششی در جهت شناسایی مشکلات، نیازها و فرصتهای موجود در یک زمینه یا موقعیت آموزشی است (مهجور،۱۳۷۷: ۱۷۶).
ارزشیابی درونداد
در این مرحله از ارزشیابی اطلاعات مورد نیاز درباره چگونگی استفاده از منابع به منظور دستابی به هدفهای برنامه جمعآوری می شود. در ضمن ارزشیابی از درونداد، ماهیت تواناییهای نظام آموزشی و راهبردهای بالقوه برای رسیدن به هدفها تعیین میشوند. عوامل درونداد در پژوهش حاضر شامل دانشجویان، اساتید، برنامهی درسی و محتوای درسی میباشد.
ارزشیابی فرایند
در این ارزشیابی کوشش می شود تا پاسخ پرسشهایی نظیر پرسشهای زیر تعیین گردند: آیا برنامه به خوبی در حال پیاده شدن است؟ چه مانعی بر سر راه موفقیت آن قرار دارد؟ چه تغییراتی ضروری هستند؟ پاسخ این پرسشها به کنترل و هدایت شیوه های اجرایی کمک می کند.
ارزشیابی برونداد
در این مرحله معلوم می شود که نتایج به دست آمده چه هستند. در واقع در این مرحله از ارزشیابی، محصولات و خروجیها مورد ارزشیابی قرار میگیرند. بروندادهای ما در پژوهش حاضر شامل فارغالتحصیلان، پایان نامهها، تالیفات، ترجمهها و … میباشد.
جهت دانلود متن کامل این پایان نامه به سایت abisho.ir مراجعه نمایید.
۲-۲-۴ مسائل علوم انسانی
دانشهای انسانی همپای دانشهای تجربی و ریاضی، رشد و گسترش نیافتهاند و علاوه بر این، در جوامعی که بیشتر مصرف کننده علوم گوناگون انسانی هستند، تحقیقات کاربردی و میدانی کشورهای تولیدکننده دانشها را به مثابه همگانیها و جهانیهای دانش تلقی می کنند و بر پایه آن، درباره مسائل کشور خود که به تحقیقات کاربردی و میدانی ویژه نیاز دارند اظهار نظر و گاه برای حل آنها تصمیم گیری می کنند. در نتیجه نه تنها مشکلات را حل نمی کنند، بلکه گرهی بر گرههای موجود آن میافزایند (اشرفالکتابی ، ۱۳۸۷؛ به نقل از ارمکی، ۱۳۸۷: ۲۱). در واقع ما با علوم انسانی وارداتی در کشور مواجه هستیم.
در رابطه با ماهیت علوم انسانی، حداقل دو پارادایم یا سرمشق شناخته شده وجود دارد:
پارادایمی که علوم انسانی را شاخهای از دانشهای تجربی میداند که در جستوجوی کشف قوانین عام و جهانشمول حاکم بر کنشها، روابط و نظامهای اجتماعی است. در این پارادایم تفاوت روششناختی و معرفتشناختی چندانی بین علوم طبیعی و علوم دیگر وجود ندارد و معتقد است میتوان علوم انسانی را بر پایه علوم طبیعی تاسیس کرد. پارادایم دوم، انگارهای است که این دانشها را “علوم فرهنگی” میداند و کار اصلی آن را تفسیر و تاویل پدیدههای اجتماعی و انسانی میداند نه تبیین و کشف قانون. این پارادایم بر تفاوتهای موجود میان پدیدههای طبیعی و پدیدههای انسانی و اجتماعی تاکید می کند و کار پژوهشگر این عرصه را بیشتر تحلیل میداند (فاضلی، ۱۳۸۷: ۵۴-۵۵).
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
در این رابطه، گلیفورد نیز شیوه تفکر آدمیان را به دو دسته: تفکر همگرا و تفکر واگرا تقسیم می کند و بر این باور است که نقش هر دو نوع تفکر در ساخت ذهن آدمی مؤثر است. و تفاوت آن دو نیز در این است که در تفکر همگرا، نتیجه فکر از قبل معلوم است؛ یعنی قالبی و غیر قابل تغییر است و همیشه یک جواب بیشتر ندارد؛ اما در تفکر واگرا، جواب قطعی نیست و تعداد زیادی پاسخ در آن وجود دارد که از نظر منطقی، ممکن است هر یک از آنها درست باشد. تجزیه تحلیل گلیفورد، ضمن آنکه استعدادهای هوش و خلاقیت را محصولی از فکر آدمی میداند آنها را از هم جدا می کند. یعنی هوش را پدیده فکر یک جهتی یا همگرا و آفرینندگی را فکری چندجهتی یا واگرا معرفی می کند.
نتیجه تصویری برای موضوع هوش
در واقع، میتوان گفت که عملکرد فکر یک جهتی، چیزی جز به یادآوردن مطالبی که قبلا آموخته شده است، نیست، در حالی که عملکرد فکر چند جهتی، فیالبداهه و مستلزم فعالیتهای گوناگون و پیچیده ذهنی است که اولا کلیه اطلاعات راجع به مسئله مورد بحث را باید به خاطر داشته باشد، ثانیا آنها را تجزیه و تحلیل کند، ثالثا ترکیبات جدیدی از آنها بسازد و رابعا ترکیب تازه را به عنوان پاسخ درست با یکی از راهحلها انتخاب کند.
تفکر یک جهتی یا همگرا، در واقع همان تفکر قیاسی است، یعنی اندیشهای از کل به جزء را شامل می شود و تفکر چند جهتی یا واگرا، همان تفکر استقرایی است که فکری از جزء به کل را در برمیگیرد (شاهمرادی، ۲۳-۷۵).
علوم انسانی بالاخص علوم اجتماعی برای حل مسائل نیازمند یک تفکر استقرایی یا همان تفکر چندجهتی و واگرا می باشند.
۲-۲-۵ مسائل علوم اجتماعی
در بحث تئوریهای جامعه شناسی علم، سه رویکرد متمایز برای تجزیه و تحلیل مسائل مربوط به علم در حالت عام و چالشها و موانع موجود در زمینه آموزش علوم اجتماعی به طور خاص وجود دارد:
الف- رویکرد برونگرا
مطابق این رویکرد، برای جستجوی موانع آموزش علوم اجتماعی نیاز است که به حوزه خارج از فضای اجتماعی علم رجوع شود. به نظر بلوم، با قبول این فرض، فهم ابعاد شناختی و اجتماعی علم تحت تاثیر عوامل خارج از علم میسر است و از این رو، علم مقولهای مستقل نیست بلکه تحت تاثیر عوامل فرهنگی و اجتماعی بیرون از خود قرار دارد. در این دیدگاه، علم هم در وجه شناختی و هم در وجه اجتماعیاش باید تماما یا تا حد زیادی تحت تاثیر عوامل خارج از خود فهم شود. در این رویکرد، موانع بیشتر جنبه بیرونی و جبری دارند.
ب- رویکرد درونگرا
این رویکرد از دهه ۱۹۶۰ به بعد در حوزه تخصصی جامعه شناسی علم پدیدار شد. در این رویکرد، فعالیت علمی در قالب مفهوم اجتماع علمی تحلیل می شود. اجتماع علمی مفهومی محوری در رویکرد درونگراست. به عبارت دیگر، در این رویکرد مسالهی تعین واقعیتهای علمی که تحت تاثیر عوامل درونی فضای علم قرار دارند مطرح است. فرض اساسی در این رویکرد این است که چالشهای سر راه آموزش علوم اجتماعی از درون اجتماع علمی است. در این رویکرد، موانع بیشتر جنبه درونی دارند.
ج- رویکرد تلفیقی
بر اساس رویکرد تلفیقی، برای مطالعه تغییر و تحولات علمی باید هر دو نوع عوامل داخل و خارج از اجتماع علمی تجزیه و تحلیل شوند و جبریت و تعین ناشی از هر دو حوزه هستند و هر گونه تفسیر و توجیه فعالیتهای علمی بدون در نظر گرفتن یکی از دو حوزه بیرون یا درون اجتماع علمی، جامع و مانع نیست (شارعپور، ۱۳۹۰: ۱۳۷-۱۳۸).
میتوان پذیرفت که موانع و چالشهای احتمالی آموزش علوم اجتماعی در ایران به هر سه رویکرد تعلق داشته و در مجموع به ناکارآمدی علوم اجتماعی کمک کرده است (همان).
به عقیدهی نیک گهر (۱۳۷۲) جامعه شناسی محصول سه انقلاب است: انقلاب سیاسی، انقلاب صنعتی و انقلاب علمی. جامعه شناسی در این سه انقلاب رشه دارد: انقلاب کبیر فرانسه، تفکر انسان را نسبت به خودش عوض کرد. انقلاب صنعتی انگلیس، شرایط رشد علم را فراهم کرد و بعد، انقلاب علمی به وجود آمد. یعنی اگر علم فیزیک، شیمی و زیستشناسی رشد نمیکردند، هرگز جامعه شناسی و طبقه بندی اگوست کنت و بینش تحلیلی، پدید نمیآمد. اینها مادر جامعه شناسیاند، اما در کشور ما، علم جامعه شناسی یک علم “وارداتی” است، یعنی هیچ نوع سنخیتی با فرهنگ ما، گذشتهی ما و با طرز فکر ما ندارد.
علم وارداتی، مسائل وارداتی برای مطالعه و تحقیق با خود به جامعه میآورد (ارمکی، ۱۳۷۸: ۲۲).
شارع پور (۱۳۹۰) چالشهای آموزش علوم اجتماعی در ایران را به شش دسته تقسیم بندی می کند: چالشهای مربوط به حوزه روش تدریس، سطح آموزش معلمان، ارزشیابی و شیوه های آن در دروس علوم اجتماعی، ترغیب دانشجویان به تفکرات انتزاعی محض، یکسان بودن نحوه آموزش علوم اجتماعی و علوم پایه، و ضعف تکنولوژی آموزشی.
لهسایی زاده (۱۳۷۴) نیز ایرادهای وارده بر آموزش علوم اجتماعی را در موارد زیر میداند:
تغییر برنامه های درسی و سردرگمی، حجم نامتناسب دروس، خشک و بعضا انتزاعی بودن دروس، گرایش به تعیین محتوای دروس و کتب ثابت، روش تدریس نادرست، حجم زیاد واحدهای درسی دانشجو در هر نیمسال، کمرنگی پژوهش در آموزش.
۲-۲-۶ آموزش مسئله طرح کن
با توجه به بررسیهای انجام شده میتوان گفت که آموزش نامناسب هم در علوم انسانی و هم در علوم اجتماعی (به ویژه سیاستگذاری اجتماعی) از مهمترین مسائل است که باید مورد توجه ویژه قرار گیرد. در اینجا به نظریهی فریره در رابطه با آموزش، پرداخته می شود.
فریره در مقابل “آموزش بانکی” که روش رایج در مدارس سنتی است و در آن دانش آموزان همچون انباری هستند که توسط معلم از اطلاعات خام پر میشوند، نوعی آموزش فعال به نام “آموزش مسئله طرح کن” را پیشنهاد می کند که در آن به جای انتقال صرف اطلاعات، معرفت و شناخت مینشیند. در این موقعیت آموزشی معلم تنها کسی نیست که درس میدهد بلکه خود او نیز در بحث با شاگردان چیزی میآموزد. شاگردان و معلم هر دو مسئول جریانی هستند که با هم در آن رشد می کنند و شاگردان دائما با مسائل مربوط به خود در دنیا مواجه میشوند و پیوسته به اندیشیدن تحریک میشوند. آنها به این تحریکها واکنش نشان داده و به کشف بصیرتهای تازه نایل میشوند (فریره، ۱۹۷۲؛ به نقل از حاجی آخوندی). در این روش معلمان به عنوان تسهیلکننده در آموزش عمل کرده و باید به دانش آموزان در حل مسائلشان کمک کنند؛ نه به این معنا که مسائل آنها را حل کنند، بلکه از این جهت که آنها را به جستجوی راههای خلاقانهی خودشان تشویق کرده و در حین راه از طریق گفت و شنود به آنها کمک کنند. “طرح مسئله” نقطهی مقابل “حل مسئله” است. در آموزش سنتی به دانش آموزان یاد داده می شود چگونه مسائل را حل کنند بدون اینکه با آنها ارتباط و تعاملی داشته باشند اما در “طرح مسئله” همه در کسب شناخت انتقادی از واقعیات طبیعی، فرهنگی و تاریخی شرکت فعال دارند و از طریق حل مسئله در روش طرح مسئله است که آگاهی انتقادی دانش آموزان بالا میرود (فریره، ۱۳۶۸؛ به نقل از حاجی آخوندی:۱۱).
فریره در کتاب “آموزش برای آگاهی انتقادی” (۲۰۰۹) معلمان را به عنوان “کارگران فرهنگی” موظف به یاری رسانی به شاگردان در جهتگیری انتقادی میداند و از آنان میخواهد که نه در برابر شاگرد، بلکه در کنار و همراه آنها به درک و تفکر مشغول باشند و پیوسته افکار خود را در ارتباط با افکار شاگردان بازسازی نمایند. از نظر او، لازمهی این آموزش کلاسهای آزاد و عاری از سلطهای است که شاگردان در گفت و گوی با معلم و با یکدیگر در اقدام برای ساخت دانش با یکدیگر همکاری می کنند. در این صورت یادگیری و یاد دادن به مثابه یک فرایند دائمی و در هم تنیده از کنش فرهنگی خواهد بود و در آن معلم دیگر فقط انتقال دهنده اطلاعات نیست، بلکه در روشن ساختن جهتگیری شاگردان برای فعالیتهای شان و فراهم آوردن منابع لازم با آنها همکاری می کند.
در این الگو، برنامهی درسی و محتوای آموزشی از پیش طراحی شده توسط نخبگان و برنامه ریزان جای ندارد، بلکه برنامه و محتوای آن از تجارب عملی و واقعیتهای روزمرهی زندگی نشات میگیرد و گروههای مردمی (شاگردان و معلمان) بر اساس نیازها و واقعیتهای زندگی اجتماعی شان موضوع و محتوای آموزش را خود تدوین می کنند. فریره در این الگو همچون دیویی، مشارکت گروهی و وحدت میان تفکر و عمل را در آموزش رهایی بخش، فرایندی از پژوهش در کنش اجتماعی مبتنی بر مشارکت در نظر میگیرد که در جستجوی عملی مشارکتکنندگان در واقعیت، طرح مسئله و بحث انتقادی نمود مییابد. او این فرایند را به مثابه مراحلی از گامهای به هم پیوسته- از تشخیص، توصیف و ساخت مساله تا دستیابی به آگاهی بالفعل- ارائه می کند؛ در این فرایند پژوهندگان (معلم و شاگردان) برای شناسایی هرچه دقیقتر مساله به تجربه و مشاهده عینی در واقعیت زندگی روزمرهی خود میپردازند و آن را به طور مداوم و در گامهای پی در پی همراه یکدیگر و بر پایه تحلیل انتقادی باز میشناسند (حاج حسینی و گلنار، ۱۳۹۰: ۳۱-۳۲).
علم یک محصول ساده نیست که کار آن با مبادله و انتقال رفع و رجوع شود بشود، بلکه یک فرهنگ است (فراستخواه، ۱۳۹۰: ۲۶۴).
به اعتقاد فریره یکی از شرایط رهایی از وضعیت سلطه، نوعی فعالیت آموزشی است که به آگاهی سیاسی منجر شود. در هر انقلاب اجتماعی و فرهنگی، اولین وظیفه باید عمل فرهنگی برای آزادی باشد و انجام چنین کاری مستلزم نوع جدیدی از آموزش و پرورش است. آموزش و پرورش جدید باید بر رابطه مبتنی بر گفتگوی دوسویه بین معلم و دانش آموزان استوار باشد. معلم باید دانش آموز و دانشآموز باید معلم باشد (شارعپور، ۱۳۸۸: ۶۱).
بنابراین فریره یک نوع آموزش و پرورش انتقادی را پیشنهاد میدهد. آموزش و پرورش انتقادی فریره بویژه در آموزش علوم اجتماعی می تواند بسیار پرکاربرد و موثر واقع شود. بلیک مور (۱۳۸۸) نیز در کتاب خود “مقدمهای بر سیاستگذاری اجتماعی” نوشته است: مطالعه سیاستگذاری اجتماعی باید مولفهای انتقادی را در بر گیرد. سیاستگذاریهای اجتماعی خیلی بد و خیلی خوب هستند. اهداف و تاثیر سیاستگذاری اجتماعی و نظام رفاهی، چه به طور تعمدی و چه غیر عمدی و ناخواسته، اغلب به صورت کنترل مردم و نگهداشتن آنها در جای خود جلوه می کند. این تاثیر و اهداف سیاستگذاری اجتماعی و نظام رفاهی را میتوان طوری دید که گویا مردم در سر جای خود هستند یا در کنترل قرار میگیرند یا به نحو دیگری میتوان مشاهده کرد که گویا این سیاستگذاریها میتوانند افراد را آزاد کنند یا به آنها زندگی بهتری بدهند. بنابراین، هدف اصلی موضوع سیاستگذاری اجتماعی، بررسی انتقادی تاثیر سیاستگذاریهای اجتماعی بر زندگی مردم است. این امر با توسعه نظریهها درباره نقش رفاه و استفاده از فرضیات برای آزمون امور صورت میگیرد (بلیک مور، ۱۳۸۸: ۹).
توهی (۱۹۹۹) نیز اظهار می کند که کلا پنج رویکرد فلسفی متفاوت را میتوان در برنامهی درسی تحصیلات عالیه یافت:
رویکرد سنتی یا رشته- محور، که در آن طرح برنامهی درسی، ساختار دانش در رشته علمی را دنبال می کند.
رویکرد عملکرد- محور یا سیستم- محور، که در آن اهداف یا مقاصد یادگیری معین هستند، روشهای مطالعه طوری تعبیه شده اند که شاگردان را قادر به رسیدن به این اهداف سازند و تکالیف به منظور تعیین حصول یا عدم حصول اهداف مربوطه تنظیم میشوند. آموزش صلاحیت- محور مثالی از این رویکرد است.
رویکرد شناختی، که در آن دانشگاه شروع می کند تا به شاگردان یاد دهد که چگونه یاد بگیرند و مهارتهای تفکر انتقادی و حل مسئلهای خود را توسعه دهند.
رویکرد وابسته شخصی/ تجربی، که در آن برنامهی درسی مشترکا با کارمندان و شاگردان برای حصول نیازهای فردی شکل میگیرد و بیشتر به یادگیری تجربی اهمیت داده می شود.
رویکرد از نظر اجتماعی انتقادی، که در آن، برنامه به دنبال توسعه نوعی آگاهی انتقادی از نهادهای اجتماعی و ابهامات عمدهای است که آموزش رشته با آن مواجه است.
تحقیقات صورت گرفته توسط یانگ (۲۰۰۳)، نشان میدهد که رویکرد سنتی یا رشته- محور هنوز غالبترین رویکرد در سیاست اجتماعی است. ولی تصور یک دوره سیاست اجتماعی که بر مبنای رویکرد اجتماعی انتقادی نباشد، کار آسانی نیست (برگز و تایلر، ۲۰۰۵: ۱۸).
۲-۲-۷ گفتمان[۵]
«گفتمان» از جمله مفاهیم مهم و کلیدى است که در شکل دادن به تفکر فلسفى، اجتماعى و سیاسى مغرب زمین نیمه دوم قرن بیستم، نقش بهسزایى داشته است. این مفهوم در عرصه نظریه های ادبی، فلسفی، جامعه شناسی سیاست، روانکاوی و حتی روانشناسی اجتماعی و سایر حوزه ها و رشتههای علوم اجتماعی مورد توجه و عمل اندیشمندان و نظریهپردازان قرار گرفته است.
مفهوم گفتمان در نزد نظریهپردازان مختلف از جمله زبانشناسان، جامعهشناسان و فیلسوفان مورد بحث و نظرپردازی قرار گرفته است.
شاید بتوان مهمترین دلیل رشد نظریهی گفتمان در حوزه های مختلف علوم انسانی را نارضایتی از پوزیتیویسم، بهخصوص در رشتههایی چون علوم سیاسی و علوم اجتماعی دانست. رشد این نظریه همچنین تحت تاثیر چرخش زبانی در دهه ۱۹۷۰ و نظریه های هرمنوتیک، نظریهی انتقادی و پساساختارگرایی در دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ قرار داشته است. بنابر این نظریه، جهان محصول گفتمانهاست. نظریهی گفتمان معتقد است اشیا و پدیده ها تنها از طریق گفتمان معنا مییابند؛ برای مثال طغیان رودخانه و جاری شدن سیل حادثهای است که مستقل از تفکر و ذهنیت مردم روی میدهد، اما از همان زمان که مردم شروع به معنادهی به آن می کنند تبدیل به موضوعی گفتمانی می شود و افراد بر اساس گفتمانهای مختلف، آن را به خشم خدا، سوء مدیریت دولتی، خرابی سیلبند و … نسبت می دهند و به این ترتیب، این واقعه بر اساس هر گفتمان معنای متفاوتی پیدا می کند؛ و بر اساس هر گفتمان، تصمیمات متفاوتی چون انتقاد از دولت، تقویت دینداری، ساختن سیلبند و … اتخاذ می شود (حسینیزاده، ۱۳۸۳: ۱۸۲
پژوهش حاضر بیشتر، گفتمان از دیدگاه فوکو را مد نظر دارد.
گفتمان، یکى از مفاهیم کلیدى در اندیشهی فوکو است. فوکو محدوده گفتمان را بسیار فراتر میبرد. در نظر وی “گفتمان”، نقطهی تلاقی و محل گردهمایی قدرت و دانش است. هر رشته خاصی از دانش در هر دوره ی خاص تاریخی، مجموعه ای از قواعد و قانونهای ایجابی و سلبی را دارد که معین می کند درباره چه چیزهایی میتوان بحث کرد و درباره چه چیزهایی نمیتوان وارد بحث شد. همین قواعد و قانونهای نانوشته، که در عین حال بر هر گفتار و نوشتاری حاکمند، “گفتمان” آن رشته خاص در آن دوره خاص تاریخیاند (سلیمی نوه، ۱۳۸۳: ۵۱).
وی در سخنرانی افتتاحیهی درس”تاریخ نظامهای اندیشه” به سال ۱۹۷۰ به گونه ای مشخص به مسئله گفتمان متمرکز شد و طی آن به نقش نهادها و قدرت در شکل گیری گفتمانها اشاره کرد. فوکو در آن سخنرانی، قدرت گفتمانها را ناشی از نهادها ارزیابی می کند و میگوید: “نهاد چنین میگوید که ما از آن رو هستیم که نشان دهیم گفتمان در قالب نظم قوانین است و ما دیری است که مراقب پیداییاش هستیم و اگر گفتمان قدرتی داشته باشد، این قدرت را همانا از ما و فقط از ماست که دارد” (فوکو، ۱۳۸۰: ۱۳).
فوکو در این سخنرانی، از دشواریها، مسئولیتها و بیمهایی سخن میگوید که ورود به دنیای گفتمان دربردارد و میگوید دلم میخواست بهجای آنکه من رشته سخن را به دست گیرم، سخن مرا در بر میگرفت و به آن سوی هرگونه سرآغاز ممکن میبرد (یعنی ترس از آغاز کردن سخن. ترس از اینکه آغازگر و شروع کننده سخن و گفتار تو باشی).
مکانهای آموزشی، در نزد فوکو، به مثابه تولیدکنندگان گفتمان ویژهی تاریخی (مدرن) تلقی میشوند، یعنی مکانهایی که در آنها درستی و نادرستی، قبول یا عدم قبول برخی از حقوق سخن گفتن مدرن تولید میگردد. مکانهای آموزشی نه تنها موضوع گفتماناند، بلکه به صورتی تمرکزیافته در گسترش و انتشار گفتمان، یعنی در “تعیین سرنوشت اجتماعی” گفتمانها درگیرند. این تشکیلات دسترسی افراد به انواع مختلف گفتمان را تحت کنترل خود دارند (عضدانلو، ۱۳۸۰: ۵۶).
گفتمان در نزد وی تحلیلی از روابط متقابل “دانش و قدرت” در برساختن”حقیقت” است.
گفتمان مورد نظر فوکو، گفتمانی است که قدرت را در بطن حرکت خود قرار داده و همهی افراد جامعه را ضامن حفظ و بقای آن میداند و میگوید: “فرد هم محصول قدرت است و هم وسیلهای برای تشخیص و تبلور آن است؛ مکانیسمهای قدرت، متضمن تولید ابزارهای موثر برای ایجاد و انباشت دانش هستند” (دریفوس، ۱۳۸۲: ۲۶).
بحث فوکو در زمینه دیسکور (گفتمان) بحثی است در زمینه زبان، سخن و گفتار به معنای موجود کلمه برای نشان دادن کارکرد شکل دهنده، قالبساز و تقسیمآفرین گفتار، به عنوان یکی از زمینه های بروز و تحقق پدیده قدرت. آنچه در اینجا تازگی دارد نفس زبان یا پدیده گفتار نیست؛ بلکه کشف این مسئله است که زبان و گفتار حامل نظمی اجتماعی است که خود را بر گوینده تحمیل می کند، نظمی همانند نظم موجود در دیگر زمینهها (علوم، اقتصاد و …) که حاصل کارکرد اجتماعی قدرت است (فوکو، ۱۳۸۰: ۱۰).
عکس مرتبط با اقتصاد
به نظر وی، معنا بخشیدن و تعریف از طریق موقعیتهای اجتماعی و تشکیلاتیای به دست می آید که از جانب بهکارگیرندگان گفتمانها اشغال شده است. به عبارت دیگر، تعیین کننده معنا و تاثیر گفتمانها نه سخنرانان، بلکه موقعیتهای اجتماعی و تشکیلاتیای است که سخنرانان از درون آن سخن میگویند (عضدانلو، ۱۳۸۰: ۱۸).
سعیدی (۱۳۸۷) یکی از مشکلات رشته سیاستگذاری اجتماعی در ایران را فقدان گفتمان رفاهی یا گفتمان سیاستگذاری اجتماعی در بین روشنفکران دانسته اند. علیرغم اینکه تلاش تصمیمسازان بر این بوده است تا جهت اطمینان از رفاه و بهزیستی تمام شهروندان، سیاستگذاری اجتماعی را بر محور دولت رفاهی در دستور کار قرار دهند، اما برنامهها از فقدان یک سیاستگذاری اجتماعی جامع، به این معنی که گفتمان مستقل سیاستگذاری اجتماعی به عنوان پیش زمینه برنامه ریزی برای این نوع سیاستها جهت پر کردن شکاف نظر و عمل وجود ندارد، رنج میبرد (سعیدی، ۱۳۸۷: ۹۰).
فعالیتها آنچنان نیست که در خور شکلگیری چیزی باشد که به آن سیاستگذاری اجتماعی نام بدهیم. مثالی بسیار واضح، تصویب قانون جامع نظام رفاه و تامین اجتماعی و قبل از آن خود قانون اساسی است که تقریبا دولت ایران را به عنوان دولت رفاه تعریف می کند. اینها واقعا نشاندهنده وجود یک گفتمان نیست. بنابراین بحث بیشتر برمیگردد به فقدان یک گفتمان سیاستگذاری اجتماعی و مسائل رفاهی در جامعه. به نظر میرسد تلاش هایی که صورت گرفته تا قانون اجرایی شکل گیرد، پشتوانهی نظری نداشته و به خلق فضای گفتمانی سیاستگذاری اجتماعی نینجامیده است. البته به نظر میرسد که روند گفتمان و گفتار است که موجب بروز روندهای اجتماعی و قانونگذاری می شود. مثلا نخست باید در مورد پارلمان گفتاری باشد تا بعد پارلمان تشکیل شود. همین امر در مورد مسائل رفاهی و سیاستگذاری اجتماعی صادق است (همان: ۵۹).
سیاست اجتماعی به عنوان برنامهای برای عمل باید بر ایدئولوژی و نظریهی رفاهی روشنی تکیه داشته باشد. در این ایدئولوژی باید جایگاه مفاهیم مهمی چون رفاه، عدالت، آزادی و شهروندی مشخص باشد و مناسبات این مفاهیم با هم روشن شود. این مفاهیم گاهی اوقات در تضاد با هم قرار میگیرند و حوزه یکدیگر را تحت تاثیر قرار میدهند. چنین وضوحی اکنون در سیاست اجتماعی ما وجود ندارد. انتخاب ایدئولوژی و نظریهی مناسب، روشن کننده و تعیین کننده مسیر برنامه ریزی و اجرای سیاستها خواهد بود (همان: ۶۰).
همانطور که فوکو میگوید، وقتی فضای گفتمان وجود نداشته باشد، احساس میکنید در خلا دارید حرف میزنید یا گویی سخن شما را در برنمیگیرد و تنهایید و احساس خطا میکنید. در این شرایط کسی دوست ندارد آغازگر سخن باشد. شاید دلیل عدم حضور روشنفکران یا دلیل حضور کمتر آنها در حوزهی برنامه ریزیها و سیاستگذاریها همین باشد.
گفتمان ناشفاف، پرتلاطم و سطحی باعث عدم شکلگیری حوزه نظر می شود و همین امر موجب شکاف بین حوزه نظر و عمل شده و در نتیجه عمل از نظر پیشی میگیرد.
۲-۳ ادبیات تجربی تحقیق
در تحقیقات و پژوهشهایی که انجام گرفته، بیشتر به آموزش علوم اجتماعی به طور کلی و یا آموزش مددکاری اجتماعی پرداخته شده است و در زمینه آموزش رفاه اجتماعی و سیاستگذاری اجتماعی پژوهشهای معدودی انجام گرفته است. در زیر به چند مورد از پژوهشهای خارجی و داخلی که در این زمینهها انجام گرفته اشاره می شود.
۲-۳-۱ پژوهشهای خارجی
هیلاری برگز و ایماگن تایلر (۲۰۰۰) در کتاب “یادگیری و آموزش موثر در سیاست اجتماعی و مددکاری اجتماعی” ، به مواردی از قبیل تغییر متن (زمینه) که از آن به رقص روی فرش در حال حرکت تعبیر کرده اند، طراحی برنامهی آموزشی، مشارکت در آموزش، یادگیری برای آموزش و آموزش تعاملی، افزایش کارآموزی و توسعه یادگیری پس از دانشگاه و آموزش در حین کار و … پرداختهاند و در نتیجه، مشارکت در طراحی برنامهی درسی و توجه به تغییرات زمینهای در طراحی برنامهی درسی را اقدام مهمی برشمردهاند و اظهار کرده اند که در سیاست اجتماعی، برنامهی درسی میبایست تغییرات سریع سیاستی، قانون گذارانه و رویکرد سازمانی را به حساب آورد.
ترین مینک و سارا تویل (۲۰۱۲) در پژوهش خود در رابطه با بهره گرفتن از پروژه های کار -یادگیری در آموزش دوره های سیاستگذاری و مددکاری تحقیق کرده اند و به این نتیجه رسیدند که استفاده از این روش، دانشجویان را در فعالیتهای سیاستگذاری واقعی درگیر می کند و آنها را در معرض نیازهای جامعه و راه حلهای بالقوه قرار میدهد، در واقع، دانشجویان در این روش مهارتهای شغلی را فرا میگیرند. به نظر آنها درسهای گرفته شده از این پژوهش (کار- یادگیری) در سایر رشتههای هم خانواده و تنظیم برنامهی درسی وسیعتر قابل اعمال و کاربرد هستند. همچنین آنها اظهارنظر کردند که دانشجویان مددکاری اجتماعی در یک عرصه عمل در حال تغییر و پیچیده وارد میشوند و نیاز دارند که یک تفکر انتقادی، مهارتهای عمل کردن و کار، و فهم نظری و تئوریک برای شرکت کردن در حل مسائل اجتماعی داشته باشند.
روچا (۲۰۰۰) نیز پژوهشی مشابه روی دانشجویان MSW که دوره سیاستگذاری را به عنوان بخشی از برنامهی فارغالتحصیلیشان گرفته بودند، انجام داد. نیمی از شرکت کنندگان در این تحقیق، دوره سیاستگذاریای که یک بخش کار-یادگیری نیز داشت، گرفتند در صورتی که نیمی دیگر از شرکت کنندگان از روشهای سنتی استفاده کرده بودند. روچا دریافت که شرکت کنندگانی که بخش کار-یادگیری داشتند، تواناییشان به عنوان کارگزاران سیاستگذاری، بالاتر از آنهایی برآورد شده است که بخش تجربی نداشته اند. همچنین دانشجویانی که کار-یادگیری گرفتهاند، بعد از فارغالتحصیلی در فعالیتهای سیاستگذاری بیشتری درگیر شده اند.