۲-افزایش تعداد پروژه های مشترک دو کشور
ابزار دیپلماسی عمومی بستری بسیار مناسب برای اجرای عملیات روانی در حوزه های مختلف اقتصادی،سیاسی،اجتماعی،فرهنگی و…را در اختیار انگلیس قرار می دهد که عمدتاً در پوشش ارتباط با مردم در حقیقت با تأثیرگذاری بر قشر الیت و نخبگان،آنها را در جهت منافع انگلیس سوق می دهد.
عکس مرتبط با اقتصاد
د)نظر: ساختار فرهنگی،اجتماعی،و…ایران(تجارب گذشته حضور وبکارگیری دیپلماسی عمومی انگلیس) با موفقیت سیاست خارجی انگلیس ارتباط دارد.
تصویر درباره جامعه شناسی و علوم اجتماعی
* نظریه:ساختار فرهنگی، اجتماعی ایران دلیل اصلی موفقیت سیاست خارجی انگلیس در ایران است.
* فرضیه:تفاوتهای قومیتی و اختلافات سیاسی احزاب و گروه ها —- افزایش نفوذ انگلیس در ایران
* فرضیه عملی:میزان و حجم درگیریهای قومی،تنشهای حزبی و جناحی—مهاجرت نخبگان به انگلیس؛انعقاد قراردادهای مراکز تحقیقاتی ایران با انگلیس؛و…
ایران به لحاظ عوامل و فاکتورهای متعدد خاص و منحصر به فرد از جمله جمعیت جوان؛قشر عظیم دانشجو؛و دانشگاهی،تنوع قومیتی،و عواملی از این دست و نیز موفقیت آمیز بودن ارتباط با این قبیل افراد برای انگلیس در نیل به اهداف سیاست خارجی آنها را ترغیب می کند تا هم چنان از ابزار دیپلماسی عمومی در شکل نوین آن و با فناوریهای مدرن کنونی بهره ببرند.
در مورد سازگار یا ناسازگار بودن فرضیه ها باید گفت هر چهار فرضیه،فرضیه های ناسازگار هستند.یعنی اثبات و رد یکی از آنها باعث رد دیگری نمی شود.ما بدین ترتیب از بین فرضیه های ناسازگار یکی را به عنوان فرضیه اصلی انتخاب می کنیم.
فرضیه اصلی: کارایی دیپلماسی عمومی (تجارب موفقیت آمیز گذشته انگلیس در ایران) باعث پیشبرد و موفقیت آمیز بودن سیاست خارجی آن کشور شده است.
دانلود متن کامل پایان نامه در سایت fumi.ir
نحوه آزمون فرضیه ها:
روش آزمون ما برای فرضیه اول(اصلی) روش سری زمانی و گردآوری و تحلیل داده ها است. به این ترتیب که به لحاظ زمانی بکارگیری دیپلماسی عمومی توسط انگلیس را در مقابل حکومت ، دولت و مردم ایران طی ده سال گذشته در عرصه سیاست خارجی آنها بررسی می کنیم و آن را با زمان اخیر مقایسه می کنیم تا ببینیم می توانیم بین آنها رابطه علی و معلولی برقرار کنیم یا خیر؟
در مورد فرضیه دوم ما از گروه شاهد و گرد آوری و تحلیل داده ها استفاده می کنیم.بدین ترتیب که رفتار انگلیس در حوزه دیپلماسی سنتی(ارتباط با دولت و حکومت) و بکارگیری سیاستهای تحریمها،ارعاب و فشار علیه ایران را طی سنوات گذشته بررسی می کنیم و اینکه آیا بکارگیری آنها باعث نیل به اهداف سیاست خارجی انگلیس شده است یا خیر؟
روش آزمون فرضیه رقیب سوم روش سری زمانی و گروه شاهد است. به این صورت که بکارگیری دیپلماسی عمومی(با رویکرد عملیات روانی) در سیاست خارجی انگلیس توسط دولت وحزب حاکم انگلیس(همراه با امریکا) در مقطع زمانی مشخص، ابزاری مفید برای نیل به اهداف سیاست خارجی آنها در ایران و برخی کشورها است.
برای اثبات فرضیه چهارم نیز از روش گردآوری و تحلیل داده ها استفاده خواهیم کرد. بدین صورت که از طریق مطالعه و بررسی ساختارهای سیاسی،اجتماعی و فرهنگی و دلائل ناکارامدی سازماهای داخلی مربوطه در ایران؛و …تجارب موفق گذشته انگلیس در بکارگیری دیپلماسی عمومی در ایران و شواهد موجود به بررسی علل و عوامل تغییر در رویکرد سیاست خارجی انگلیس و موفقیت آن و استفاده از دیپلماسی عمومی می پردازیم.
پیامدهای نظری و عملی:
پیامدهای نظری: اگر فرضیه ما ثابت شود در واقع دیدگاه کسانی که معتقد به این نظریه هستند که ساختار جوامع انسانی و عملکرد دولتها باعث موضع گیریهای خاص سیاست خارجی کشور و استفاده از ابزار خاص دیپلماسی عمومی می شود و دیدگاه کسانی که به سایر عوامل تکیه دارند تضعیف خواهد شد.ضمن اینکه در صورت اثبات فرضیه اصلی پاسخی به این سئوال که چرا گرایش انگلیس به استفاده از دیپلماسی عمومی در سیاست خارجی خود نسبت به ایران افزایش یافته است، داده خواهد شد.
پیامدهای عملی:اولین و مهمترین پیامد اثبات فرضیه اصلی این خواهد بود که دولت و حکومت ایران باید در سیاستهای خود در مورد مسائل سیاست خارجی و حتی داخلی و نیز موضع گیریهای اقتصادی،سیاسی و فرهنگی و…تجدید نظر کند.آنها عملاً باید روش های کارامدتری برای نیل به اهداف سیاست خارجی و ایجاد رضایتمندی عمومی ایجاد کنند.
تمرکز حدود پژوهش:
از نظر زمانی تمرکز پژوهش بر سالهای ۲۰۰۸-۱۹۹۸ میلادی خواهد بود.از نظر مکانی نیز روی ایران و انگلیس خواهد بود.
سازماندهی پژوهش:
این پژوهش شامل یک کلیات(شامل پنج فصل) و دو بهره است.در کلیات در بخشهای جداگانه پیرامون: طرح پژوهش؛آموزه های نظری مربوطه؛تعاریف دیپلماسی و انواع آن؛و به لحاظ حقوق بین الملل(اصل مداخله) در مورد دیپلماسی عمومی به اختصار مطالبی مطرح می گردد.سپس در سه فصل در بهره نخست به بررسی فرضیه های رقیب توجه شده است. در بهره دوم که شامل سه فصل خواهد بود به بررسی شاخص های فرضیه اصلی می پردازیم.
مقدمه: نظریهپردازی پیرامون فرهنگ در روابط بینالملل
به طور کلی نظریه روابط بینالملل میتواند به صورت عرصهای برای عملیات فرهنگی تلقی شود که طی آن نظریهپردازان در چارچوب رویکردی خاص مبادرت به اسطورهسازی در مورد مقولات سیاسی بینالملل مینمایند.[۲۰] تحت این شرایط میتوان از طریق مجموعهای از انگارهها شرایط اجتماعی را توضیح و مورد ارزیابی قرار داد. برای نمونه هنگامی که تشکل جامعه بینالمللی را از طریق فائق آمدن بر جنبههای آشوبزدگی (anarchy) بینالمللی بررسی میکنیم، در این صورت تغییر سیاست بینالملل از حالت تعارضآمیز به حالت همکاریجویانه لزوما نوعی حرکت از آشوبزدگی میشود. به عبارت دیگر در این روند تنها راه رهایی از آشوبزدگی، استقرار حکومت جهانی نیست. بر پایه این استدلال، اجتماع بینالمللی مرکب از مجموعه همکاریهای دستهجمعی رسمی یا غیررسمی روابط اجتماعی در میان دولتهای مستقل به صورت بدیلی برای حکومت جهانی و آشوبزدگی بینالمللی به شمار میرود.
همچنین زمانی که در چارچوب نظریه واقعگرایی الگوهای رفتاری بینالمللی را بر اساس آشوبزدگی (anarchy) توضیح میدهیم چنین اسطوره سازی به تنهایی برای ایجاد تعارض کافی به نظر نمیرسد. زیرا آشوبزدگی با ترس همراه است که این خود معمای امنیتی را در پی دارد. از این طریق میتوان رفتار بازیگرانی که در درون آن (آنارشی) جای میگیرند و بازیگرانی که در چارچوب جامعه یعنی وضعیت سلسله مراتب به سر میبرند، تفکیک قائل شد. چنین اسطورهسازی در نظریه سازهانگاری به شکل دیگری تجلی مییابد. زیرا از منظر نظریه مزبور آشوبزدگی (آنارشی) را خود دولتها میسازند. بر اساس این دیدگاه آشوبزدگی به جنبه تعارضآمیز و نه حالت همکاریجویانه بستگی دارد. بدین معنا که اگر چنانچه دولتها نسبت به یکدیگر از در ستیزش درآیند، ماهیت آشوبزدگی بینالمللی تعارضآمیز است ولی بالعکس اگر وارد همکاریهای جدی شوند، آن (آنارشی) حالت همکاریجویانه به خود میگیرد. بر پایه اسطورهسازی مزبور این دولتها هستند که ماهیت آشوبزدگی بینالمللی را تعیین میکنند. با توجه به زمینههای مطالعاتی مزبور اینک ضروری است عنایت به جنبههای هنجاری و انگارهای را در چارچوب هر یک از رویکردهای مزبور با تفصیل بیشتر مورد بررسی قرار دهیم.
بر اساس رویکرد «جامعه بینالمللی» از طریق تأکید بر هنجارها و ارزشهای مشترک میتوان زمینههای مناسبی را برای تفاهم بیشتر میان دولتهای گوناگون فراهم کرد. تحت این شرایط مطالعه جامعه بینالمللی تنها در بستر عمیق مسائل جامعهشناسی و تاریخی امکانپذیر است. در این راستا حتی در برخورد با مقوله «موازنه قدرت» از آن به صورت سازوکاری جهت درک مشترک و مشروعیت بخشیدن به تصمیمات اتخاذشده استفاده میشود.[۲۱] لازم به یادآوری است که برخی از صاحبنظران رویکرد جامعه بینالمللی نتوانستند موضوع رابطه میان منافع مشترک (در چارچوب نهادها و رویههای مشترک) و ارزشهای اجتماعی یا فرهنگی را به خوبی حل نمایند.
سازهانگاری به عنوان یکی دیگر از نظریههای روابط بینالملل محصول زبانشناختی ساختاری، نظریه سیاسی پستمدرن، نظریه انتقادی، نقد ادبی و مطالعات فرهنگی و رسانه ای است. در حقیقت یکی از وعدههای این نظریه بازگرداندن فرهنگ و سیاستهای داخلی به عرصه نظریه روابط بینالملل است. در این روند سعی میگردد تا مختصات فرهنگ، سیاست و جامعه داخلی که با هویت و رفتار دولت در سیاست جهانی ارتباط پیدا میکند مورد بررسی قرار گیرد. بر اساس این تحلیل هر نوع هویت دولت در سیاست جهانی تا اندازهای محصول عمکردهای اجتماعی است که باعث تشکل هویت در داخل میشود. بدین ترتیب سیاست هویت در داخل برای هویت و منافع و رفتارهای دولت در خارج امکانات و نیز محدودیتهایی را فراهم میآورد.
در چنین وضعیتی حتی در شرایطی که قدرت مادی برای تعقیب سیاستهای امپریالیستی فراهم میشود، بازتولید آن نمیتواند بدون توجه به عملکردهای اجتماعی آن و بدون قدرت گفتمانی بویژه از لحاظ هویتهای مربوط درک شود. امکان دارد حوزههایی از عملکرد فرهنگی در درون خود دولت وجود داشته باشند که بتواند دارای آثار تقویمی، تکوینی و یا علی بر سیاست دولت باشد. در اینجا تصور بر این است که دولت نیازمند است تا از طریق یک نوع هویت ملی در داخل، برای مشروعیت بخشیدن به اقتدار استخراجی که روی هویت آن در خارج تاثیر میگذارد، عمل کند.[۲۲]
به هر حال یکی از مختصات عمده سازهانگاری عنایت به ساختارهای فرهنگی و هنجاری در کنار عناصر مادی است، به گونهای که حتی در این وضعیت انگارهها هستند که به عناصر مادی قدرت مانند تسلیحات، سرزمین و جمعیت معنا بخشیده و هنجارها در تشکیل منافع دارای نقش عمدهای هستند. در اینجا باید ملاحظه کرد که تا چه اندازه میان هنجارهای داخلی منطقهای و به طور کلی بینالمللی تناقض وجود دارند. برداشتهای متفاوت فرهنگی و تحلیل الگوهای رفتاری به طور عمده بر اساس هنجارهای داخلی سبب میگردند تا الگوهای رفتاری ناشناس را بر اساس شناختههای خود ارزیابی کنیم و در نتیجه جهان ناشناخته را در درون جهانی که میشناسیم بنا نماییم. تحت این شرایط باید انتظار یک سلسله سوتفاهمات، برداشتها و نیز ارزیابیهای خاص را از رفتار سایرین داشت که همین امر میتواند باعث تعارضات در سطحی بینالمللی شود.
در چارچوب نظریه نوواقعگرایی گرچه به درون دولتها و مسائل ایدئولوژیکی، ارزشی، انگارهای و هنجاری عنایت چندانی نمیشود لکن فشارهای سیستمیک و ساختاری نظام بینالملل عملاً دولتها را در فرایند نوعی جامعهپذیری از لحاظ همگونسازی رفتارها قرار میدهد به گونهای که با وجود تفاوت نظامها از لحاظ فرهنگی، سیاسی و ایدئولوژیکی، آنها مشابه هم عمل میکنند. به عبارت دیگر ساختار نظام بینالملل مبادرت به نوعی فرهنگسازی نموده و هنجار خاصی را به کلیه بازیگران تجویز می کند. در این فرایند جامعهپذیری، ترس، تعارض و آشوبزدگی همچنان به عنوان ویژگیهای اصلی سیاست بینالملل پابرجا باقی میمانند.[۲۳] اصولا آنچه که میتوان از فرهنگ انتظار داشت کشف ظرفیتهای خلاق انسانی، تاکید بر نقش تکوینی ارزشها و نگرشها، قدرت زبان، توجه به جنبههای زیباشناختی رفتار انسانی و جامعه بینالمللی و پیدا کردن شیوههای زندگی مناسب برای جامعه بشری است. گرچه هنجارهایی را که واقعگرایی بر آن تکیه میکند با احساس عدم امنیت، کاهش همکاری در سیاست بینالملل، عدم اعتماد نسبت به دیگران، اندیشیدن به منافع خود و جز اینها همراه است، ولی نمیتوان گناه طرح ویژگیهای مزبور را صرفا به گردن اسطورهسازی واقعگرایی انداخت. زیرا عملا مختصات مزبور بخش مهم و عمدهای از واقعیتهای بینالمللی را به منصه ظهور میگذارند. .
اگر بخواهیم جایگاه فرهنگ را در سیاست بینالملل بر اساس رویکرد ساختارگرایی که دارای طیف گستردهای میباشند، بررسی کنیم ملاحظه مینماییم که در چارچوب این دیدگاه برخی بر این اعتقادند که انسآنها محصول جامعه خویشند. به راحتی نمیتوان تمایز روشنی را میان محیط داخلی و بینالمللی قائل شد. از نظر بسیاری از صاحبنظران انتقادی طبیعت انسان بر اساس شرایط اجتماعی شکل میگیرد. اصولا هیچ نوع واقعیتی در مورد جهان وجود ندارد، بلکه ارزشها و فرهنگها هستند که بر تفاسیر و توضیحات انسان از جهان تاثیر میگذارند.
در این راستا پستمدرنیسم که در اصل یک دیدگاه فرهنگی است طبیعت انسانی را لایتغیر تصور نمیکند. بر اساس این رویکرد ارزشها، اعتقادات و رفتار انسآنها در فضاهای فرهنگی و اجتماعی وسیعتر فرق دارند و نمیتوانند حالت عامگرایانه داشته باشند. بدین ترتیب رفتار و اعمال افراد و نیز ارزشهای خاص تنها میتوانند بر حسب معانی و زمینههای فرهنگی خاص درک و قضاوت شوند.
گرچه در ابتدای امر اینگونه تصور میشود که تاکنون آن میزان تلاشی که برای تجزیه و تحلیل سیاست خارجی و سیاست بینالملل در قالب مسائل سیاسی، امنیتی و اقتصادی به عمل آمده، در مورد موضوعات هنجاری و فرهنگی صورت نگرفته و بخش عمدهای از متون، تحقیقات و مطالعات این رشته به مسائل غیرفرهنگی اختصاص یافته است، ولی نمیتوان این مطلب را انکار نمود که در طول مدت نظریهپردازی در روابط بینالملل عملا نظریهپردازان مبادرت به اسطورهسازی نموده و در چارچوبهای هنجاری و فرهنگی الگوهای رفتاری گوناگونی را توضیح دادهاند.
تحت این شرایط گزارهها و مفروضاتی که آنان نظریههای خویشتن را بنا مینمایند برخاسته از هنجارهاست. بر این اساس اگر فرهنگ را به صورت دادوستد و یا تولید و بازتولید و مبادله و پخش معنا میان اعضای یک جامعه و نیز جامعه بینالمللی تعبیر نماییم در این صورت در مطالعات بین پارادایمی روابط بینالملل چنین دادوستد و بازتولید معنا را ملاحظه میکنیم. این وضعیت به طور اخص در تلاش مکتب انگلیسی (جامعه بینالمللی)، سازهانگاری، واقعگرایی انتقادی، واقعگرایی نئوکلاسیک و جز اینها نیز مشاهده میشود. نگاههای فرهنگی به روابط بینالملل سبب گردیده تا در بسیاری از موارد جهان به دو بخش صلح و همکاری و نیز جنگ و خشونت و همچنین قسمتی از آن به صورت مسئله و دیگری راهحل تلقی شود آنچه مسلم است فضاهای ایدئولوژیک، محیطهای دانشگاهی را تحت تاثیر خود قرار داده به گونهای که عملا در اغلب موارد اسطورهسازیهای روابط بینالملل، بر اساس چنین فضاهای فرهنگی بنا شدهاند. اینکه کدام یک از اسطورهسازیهای مزبور برخاسته از هنجارها قادر به ارائه تصویر واقعیتری از رویدادهای بینالمللی و رفتارهای سیاست خارجی هستند، خود میتواند همچنان در کانون توجهات محققان این رشته مطالعاتی باشد. [۲۴]
فرهنگ و رفتار سیاست خارجی : فرهنگ را میتوان به صورت مجموعهای از آداب و رسوم، اخلاقیات، اعتقادات، ارزشها و نمادهایی تلقی کرد که معمولا از طریق جامعهپذیری، از نسلی به نسل دیگر منتقل میشود.[۲۵] در حقیقت فرهنگ نوعی دادوستد یا تولید و مبادله معنا میان گروه یا اعضای یک جامعه به شمار میرود.[۲۶] مطالعاتی که در دهه ۱۹۶۰ توسط پارهای از نویسندگان علوم سیاسی تحت عنوان فرهنگ سیاسی صورت گرفت، تاثیرپذیری فرهنگ را از سیاست و بالعکس نشان میدهد. چنین بررسیهایی در مراحل بعد به تجزیه و تحلیل رابطه میان فرهنگ و سیاست خارجی پرداخت.محققانی چون «آلموند» و «وربا»فرهنگ سیاسی را به صورت توزیع خاص الگوهای جهتگیری به سوی موضوعات سیاسی در میان اعضای یک جامعه تعریف کردهاند.[۲۷] در اینجا موضوعات سیاسی میتوانند شامل نهادها ـ ساختارها و همچنین نقشها و رفتارهای سیاسی و حکومتی شوند.
تحت این شرایط در حالی که کمتر به موضوع همگونی و یکنواختی جهتگیریها عنایت میگردد، عملا بیشتر توجهات معطوف به انعکاس آداب و رسوم، سنتها، اخلاقیات، ارزشها و اعتقادات فرهنگی در سیاست خارجی است. در این وضعیت اگر بخواهیم میان فرهنگ و سیاست خارجی ارتباطی را مشاهده کنیم، کافی است که الگوهای رفتاری و تعهدات سیاسی را در طول سالها مورد توجه قرار دهیم. ولی چنانچه تمایل داشته باشیم که بدانیم به چه دلیل یا دلایلی تصمیمگیرندگان سیاست خارجی در برهه زمانی خاص به بدیلی روی آوردهاند، در این صورت ضروری است به طور عمده به متغیرهای توضیحی روی آوریم تا متغیرهای فرهنگی. پیوند میان متغیرهای فرهنگی و خرده فرهنگها و سیاست خارجی را میتوان از طریق تأکید بر سه بُعد فرهنگی مورد مطالعه قرار داد: نخست شامل اعتقادات و اسطورههایی میشود که به تجربههای تاریخی یک ملت و رهبرانش و نیز دیدگاههایی که آنها نسبت به نقش و موقعیت جاری کشور خود در عرصه جهانی دارند ارتباط پیدا میکند. دومین مورد مربوط میشود به تصاویر و برداشتهایی که نخبگان سیاسی و عامه مردم نسبت به سایر ملتها، نواحی دنیا و سایر بازیگران سیاست جهانی مانند نهادهای بینالمللی در ذهن خویشتن دارند؛ و بالاخره سومین مورد فرهنگی عادات و ایستارها نسبت به حل مشکلات به طور اعم و برخورد با اختلافات و منازعات بینالمللی به طور اخص میباشد.
گرچه اصولا دیپلماسی در درون فضاهای فرهنگی و هنجاری عمل میکند و محیط نظام جنبه ارزشی دارد، لکن عملا مورخان دیپلماسی به نفع قدرت و منافع، توضیحات فرهنگی را در درجه دوم اهمیت قرار دادهاند. به هر حال رسم و عادات مورخان دیپلماسی هر آنچه که میخواهد باشد، بسیاری از سیاستمداران هوشمند نسبت به ارزشهای فرهنگی و نقش آنها در شکل دادن به ادراکهای و برداشتها آگاهی داشتهاند. آن دسته از عناصر فرهنگ ملی که در مطالعه سیاستگذاریهای بینالمللی مطمح نظر میباشند، معمولا عناصری هستند که به صورت نهادها (درونداد) در نظام سیاسی عمل میکنند. در مورد این که در چارچوب فرهنگ سیاسی به برداشتهای روانشناختی و یا رفتارهای قابل مشاهده روی آوریم، بحثهای زیادی صورت گرفته است. از نظر «وربا» فرهنگ سیاسی یک جامعه عبارت است از نظامی از اعتقادات تجربی، نمادهای تبیینی و ارزشهایی که در آن رفتارهای سیاسی معنا پیدا میکند.[۲۸] که در حقیقت آن نوعی جهتگیری ذهنی را نسبت به سیاست سبب میگردد. غیر از مطالعاتی که «آلموند» و «وریا» در چارچوب سیاستهای مقایسهای پیرامون پنج کشور انجام دادند و در آن فرهنگ به طور عمده به صورت نوعی جهتگیری روانشناسانه نسبت به موضوعات اجتماعی تلقی میشود. «بران» و «گری» مساعی زیادی را برای عملیاتی کردن درک محدودی از فرهنگ سیاسی در مورد هفت کشور کمونیست به عمل آوردند. از نظر محققان مزبور، فرهنگ سیاسی کمونیستی بر حسب جهتگیریهای ذهنی نسبت به تاریخ و سیاست، اعتقادات و ارزشهای بنیادی و تمرکز بر هویت و وفاداری و انتظارات سیاسی شکل میگرفت.[۲۹]در حالی که مکتب ذهنیگرایی فرهنگ سیاست، بدیلی جذاب برای کسانی است که مبادرت به تحقیقات تجربی مینمایند، برخی از محققان نظیر «دومینگوز» و «هانتینگتون» اصولا رفتار سیاسی را بخش جداناپذیر فرهنگ سیاسی میپندارند. در مطالعات دیگری که «وایت» در مورد شوروی انجام داد به این نتیجه رسید که فرهنگ سیاسی به صورت ماتریس ایستاری و رفتاری که نظام سیاسی در درون آن قرار دارد، تلقی میشود.[۳۰]
بدین ترتیب باید خاطرنشان ساخت که فرهنگ سیاسی از سه عنصر ارزشها، ایستارها و رفتارهای سیاسی تشکیل میشود. ارزشهای سیاسی عبارتند از هنجارهای آرمانیشده از لحاظ سازماندهی و علمکرد نظام سیاسی. منظور از ایستارهای سیاسی، جهتگیریهای افراد به سوی فرایند سیاسی است و بالاخره مقصود از رفتار سیاسی، شیوهای است که طی آن افراد و گروهها ارزشها و ایستارهای خویشتن را در وضعیتهای خیلی عینی به کار میگیرند. برای مطالعه فرهنگ سیاسی و سبک سیاست خارجی میباید به چند عامل محیطی عنایت داشت. اولین عامل، بیثباتی سیاسی و تاریخی است. آثار آن را در بسیاری از اینگونه جوامع ملاحظه میکنیم که این خود عملا نوعی نظم از بالا به پایین را به جامعه بر مبنای ایدئولوژی سیاسی و یا یک حالت فرهمندی (کاریزماتیک) تحمیل می کند و عامل سوم، به موضوع وابستگی مربوط میشود که این وضعیت آثار فرهنگی زیادی از خود در جامعه و در میان نخبگان سیاسی باقی میگذارد.[۳۱] در بسیاری از موارد الگوهای رفتاری دولتها که از طریق سیاست خارجی و شیوههای تبیین منافع ملی در سیاست بینالملل تجلی مییابد، با توجه به مختصات و ویژگیهای هنجاری و فرهنگی و با در نظر گرفتن میزان برخورداری از قابلیتها و تواناییهای لازم، صورتهای پیچیده گوناگونی به صورت استیلا، تساهل، همکاری، خودبسندگی، آشتیپذیری، آشتیناپذیری و جز اینها به خود میگیرد. با عنایت به ویژگیهای هنجاری مزبور باید این انتظار را داشت که دولتها دارای زبان دیپلماتیک گوناگون در تعاملات خویشتن با دیگران باشند. تحت این شرایط میزان مبادلات هنجاری و فصول مشترک و غیرمشترک ارزشها مشخصکننده موقعیت دیپلماتیک دولتها در عرصه سیاست بینالملل میباشند.
بحث فرهنگ و سیاست خارجی و سیاست بینالملل زمانی از اهمیت لازم برخوردار میشود که بخواهیم به مطالعه «سیاستهای خارجی مقایسهای» روی آوریم. آنچه مسلم است عنایت به مسائل هنجاری، ارزشی و اسطورهای میتواند به درک در طبقهبندی سیاست خارجی دولتها به صورت پراگماتیک، ایدئولوژیک، اسلامی، مسیحی، دموکراتیک، کثرتگرا و جز اینها کمک کند. تحت این شرایط آثار ویژگیهای فرهنگی بر سیاست خارجی و انعکاس آن در تعاملات رفتاری واحدهای سیاسی با یکدیگر میتواند تصویر واضحتری در سیاست بینالملل به دست دهد.
برداشتهایی که هر یک از دولتها از مختصات فرهنگی و هنجاری جوامع گوناگون دارند میتواند از نگاه دارندگان آن فرهنگ متفاوت باشند. ضمنا میتوان در هر دوره و عصری ارزیابی خاص از مختصات فرهنگی بینالمللی به عمل آورد. در اینجا منظور از فرهنگ بینالمللی ارزشها و هنجارهای عامی هستند که در طول زمان مورد پذیرش جامعه بینالملل قرار گرفته و دارای عملکردهای خاصی میباشند. تجلی این فرهنگ را میتوان در چارچوب عملکرد رژیمهای بینالمللی و در قالب هنجارها، مقررات، قوانین و کنوانسیونهای بینالمللی مشاهده کرد.
از آنجایی که مسائل ارزشی و اخلاقی در ارزیابی الگوهای رفتاری بینالمللی حائز اهمیت میباشند، بنابراین نبود استانداردهای لازم اخلاقی در عرصه سیاست بینالملل، تعارضات، سوتفاهمات و حتی برخوردهای را در شکل نظامی، تجاری و سیاسی به وجود میآورد. بر حسب معمول در حوزه سیاست ارزشها اخلاقیات به طور اخص به فهم خاص از اجتماع سیاسی در درون واحدهای سیاسی اطلاق میشود. تا آنجا که این موضوع سرانجام به ادعاهایی در مورد تعهدات، مشروعیت، اقتدار و جز اینها ارتباط پیدا میکند که علیالاصول میباید در این روند به نحوی از انحا میان استانداردهای عامگرایانه و ادعاهای خاصگرایانه دولتها مصالحهای برقرار کرد. در حالی که امکان دارد مسائل ارزشی و اخلاقی در درون یک اجتماع مستقل معنادار و دارای کارکرد باشند لکن لزوما نمیتوان به سادگی آنها را در روابط قدرت میان دولتها توجیه کرد. برپایه این تحلیل در بسیاری از موارد رهبران سیاسی در مصاف میان ارزشها و نظم عملا ارزشها و مسائل اخلاقی را فدا مینمایند.[۳۲]
باید اذعان داشت که فرهنگها به صورت ارزش ترجمه میشوند و ارزشها موضوع نسبیت را مطرح میکنند که این خود به میزان قابل توجهی از شدت پافشاری بر حاکم ساختن هنجارهای خاص میکاهد. بدین ترتیب اگر چنانچه فرهنگ بتواند درمرحله غایی در مقولات اجتماع سیاسی، ناسیونالیسم دولتمحور و در تمایزات جدا افکنانه (ما و آنها) حل شود، در این صورت فرهنگ، بیش از تأیید بخش اعظمی از مفروضات بنیادی نظریه روابط بینالملل نخواهد بود. بنابراین فرهنگ از یک سو میتواند شامل تایید تفاوتها، نسبیگرایی و واقعیت دائمی تعارض بین اجتماعات فرهنگی باشد و از سویی دیگر فرهنگ به علت آنکه ما قادر بودهایم تا راههایی را برای زندگی کردن با یکدیگر در یک نظام دولت پیدا کنیم، از اهمیت چندانی برخوردار نیست. در این روند توانستهایم تا با تفاوتهای فرهنگی از طریق نشان دادن واکنش به صورتهای سیاسی، اقتصادی یا تکنولوژیکی برخورد نماییم.
کلیاتی در باره سیاست خارجی انگلیس
فصل نخست:
تئوریهای سیاست خارجی و سیاست خارجی انگلیس
الف: آموزه رئالیسم و نئورئالیسم
به موازات نظریات ارائه شده در رهیافت انتقادی، رویکرد دیگری نیز ایجاد شده که دارای نشانه های افراطی، رادیکال وتعارضی است. نئورئالیسم تهاجمی در زمره این رویکردها قرار دارد.هریک از دیدگاه های واقع گرایی ساختار گرا در مورد شیوه و روش ایجاد امنیت با بهره گیری از توانمندی های سخت افزاری و نرم افزاری راهکار متفاوتی را تجویز می کنند. در دیدگاه « واقع گرایی تهاجمی»، ایجاد هژمونی به عنوان روشی مناسب برقرار امنیت مورد تأکید قرار دارد، در حالی که تمرکز دیدگاه « واقع گرایی تدافعی» برایجاد موازنه قوا معطوف است.
در آنچه در سیاست دوران دولت بوش مشاهده می شود، می توان نشانه های رهیافت نئورئالیستی در امنیت بین الملل را ملاحظه کرد. به طور کلی، محافظه کاران آمریکایی در حوزه رئالیسم قرار دارند، در حالی که محافظه کاران جدید دارای نگرش تهاجمی تر بوده و تلاش دارند تا امنیت آمریکا را از طریق اقدامات پیش دستانه تأمین کنند.
تحلیل شرایط فعلی مبین این واقعیت است که از میان گزینه های موجود( قدرت های درجه دوم) بعید است کشوری بتواند به هژمون تبدیل شده و دارای سلطه جهانی شود. بنابر این«موازنه قدرت» بدیلی است که می توان با بهره گرفتن از آن امنیت را برقرار کرد. از سوی دیگر، در مقطع کنونی، درعرصه بین الملل، نظام تک قطبی یک جانبه گرا حاکم است که در آن برقراری «موازنه سخت سنتی» علیه تنها ابرقدرت امکان پذیر نیست. درچنین بستری به عقیده برخی صاحب نظران، راهکار وجود فرا روی قدرت های دیگر، کار بست « موازنه نرم» است. حتی می توان نظریه پردازانی را مورد ملاحظه قرار داد که موازنه نرم (Soft Balancing) را راهکاری برای محدود سازی مداخلات نظامی و رفتاری استراتژیک آمریکا می دانند.
درعین حال نظریه پردازان رئالیسم تهاجی تلاش دارند تا موفقیت آمریکا را از طریق اقداماتی همانند یکجانبه گرایی، قدرت گرایی، امنیت سازی وهمچنین کاربرد قدرت تنظیم کنند. افرادی همانند کنت والتز بر این اعتقادند که برای امنیت سازی نیازمند به فکر خلاق و «اقدامات ابتکاری» است. تحقق این امر از طریق شناخت تهدیدات بالقوه امکان پذیر است. نئورئالیست ها تمایل چندانی به پیگیری موضوعات امنیت ملی و بین المللی از طریق بازدارندگی ندارند؛ آنان بر ضرورت غلبه بر بازدارندگی از طریق کاربرد نیروی نظامی تأکید دارند.[۳۳]
واقع گرایی دراصول سیاست خارجی انگلستان:
اصول سیاست خارجی انگلیس را در عرصه جهانی می توان بازتابی از سیاست های دیرینه استعماری و کلیت سیاست غرب دانست.در واقع سیاست خارجی انگلیس را می توان مبتنی بر حفظ منافع دیرینه خود در عرصه جهانی دانست که با توجه به ظهور استعمار نو و تضعیف موقعیت انگلیس در ماورا بحار پس از جنگ جهانی دوم تلاش شده تا چارچوب های نفوذی گذشته حفظ گردد[۳۴].در این راستا از ابزار گوناگونی برای حفظ این نفوذ استفاده شده است: مقابله با حرکتهای آزادی بخش ؛ حمایت از رژیمهای ارتجاعی؛ ایجاد ساختارهای اقتصادی وابسته به انگلستان؛ حفظ برخی مناطق استعماری و هم چنین جامعه مشترک المنافع(کامنولث) .
دولت انگلستان در اصول سیاست خارجی خود از قرن شانزدهم از سیاست موازنه قدرت و انزواگرایی بهره می برده است. سیاست خارجی انگلستان پس از جنگ جهانی دوم بیشتر بر محور سازش مداوم با رویدادهای متغیر و مسائل ناشی از سقوط تدریجی امپراطوری استوار بوده است. طراحان سیاست خارجی ودفاعی این کشور همواره با مشکل تطبیق دادن وضعیت گذشته با واقعیت های سخت و نامطلوب حال رو به رو بوده اند. اختلاف شدید میان تصویر سنتی انگیس به عنوان یک قدرت جهانی بزرگ با وضعیت کنونی و نشانه های کاهش روزافزون توانایی های سیاسی نظامی و اقتصادی کشور سبب ایجاد یک محیط روانی خاص پس از سال ۱۹۴۵ شده است.
از دیگر عوامل داخلی که در تدوین اصول و مبانی سیاست خارجی انگلیس مؤثر است ویژگیهای ملی و تاریخی و نقش افکار عمومی بریتانیا می باشد. نقش عوامل خارجی در سیاست خارجی نیز از اهمیت بسزایی برخوردار می باشد. به طوری که در این زمینه می توان به دو عامل روند همگرایی سیاسی- دفاعی امنیتی اروپا و روابط ویژه این کشور با ایالات متحده اشاره نمود.از سوی دیگر نیز باید به نقش رهبری بریتانیا بر جامعه کشورهای مشترک المنافع که سالها پیش بخشی از امپراطوری بزرگ انگلستان بودند، اشاره نمود.
بریتانیا از معدود قدرتهای بزرگ است که سیاست خارجی آن طی سالهای گذشته و حتی بعد از پایان جنگ سرد دچار تغییرات بنیادین نشده است.در تبیین چرایی این موضوع می توان به دلایل متعددی اشاره کرد.از حساسیت خیلی زیاد مردم نسبت به تضعیف حاکمیت و استقلال ملی بریتانیا گرفته تا ویژه بودن هویت بریتانیایی؛غیراروپایی بودن این کشور؛ طراحی پیچیده سیاست خارجی و تداوم مدل حکومتی متمرکز « وست مینستری». از سوی دیگر در تعیین وزن این تداوم نباید از این واقعیت غافل شد که نخبگان بریتانیا برای جلب حمایت مردم،گاه واقعیت های سیاست خارجی را علنی نمی کنند تا بتوانند برنامه های خود را پیش ببرند.این موضوع بخصوص در مورد میزان همگرایی بریتانیا با اتحادیه اروپا صادق تر است. اساس سیاست خارجی بریتانیا را سخنرانی چرچیل،نخست وزیر سابق این کشور در سال ۱۹۴۸ تشکیل می دهد.وی در یک سخنرانی معروف در این سال بریتانیا را در مرکز سه دایره هم مرکز امپراطوری بریتانیا، و کشورهای مشترک المنافع جهان انگلیسی زبان (آتلانتیک)، و اروپای متحد قرار دارد.در این تصویر چرچیل از موقعیت بریتانیا سه فرض بنیادین وجود دارد:
بریتانیا قدرتی جهانی با منافع جهانی است و نه یک قدرت منطقه ای که در پی دستیابی به اهداف منطقه ای باشد.
انعطاف پذیری و پراگماتیسم اصل بنیادین سیاست خارجی بریتانیا می باشد.هدف سیاست خارجی بریتانیا ایفای نقش رهبری در هر سه حوزه جغرافیایی مورد اشاره از یک طرف و محدود نشدن به یکی از این حوزه ها به قیمت چشم پوشی از سایر حوزه ها از طرف دیگر است.
بریتانیا باید پل ارتباطی میان سه حوزه را ایفا کنند زیرا توان حضور همزمان در هر سه حوزه را دارد.
تصویری که چرچیل در سال ۱۹۴۸ ارائه کرده همچنان قدرتمندترین تصویر در سیاست خارجی بریتانیا است.[۳۵] در همین راستا بود که تونی بلر در نوامبر ۱۹۹۹ در یک سخنرانی معروف و در ادامه تصویر ارائه شده از سوی چرچیل، بریتانیا را یک قدرت محوری در سیاست جهانی نامید و افزود:
” ما یک نقش جدید داریم. باید از تاریخ درخشان و قدرتمند خود برای ساختن آینده ای استفاده کنیم که در آن نه یک ابرقدرت بلکه یک قدرت محوری خواهیم بود؛ قدرتی در بطن ائتلافها و سیاستهای بین المللی شکل دهنده جهان آینده.”[۳۶] گرچه عبارات مورد استفاده دو نخست وزیر تا حدی متفاوت است،اما روح عبارات آنها همانا تأکید بر جایگاه خاص بریتانیا در عرصه سیاست جهانی می باشد. این درست است که بریتانیا ابرقدرتی در حد و اندازه امریکا نیست،ولی قدرتی اروپایی همانند آلمان و فرانسه هم نمی باشد. لذا جایگاه بریتانیا در حد فاصل امریکا و سایر قدرتهای بزرگ قرار دارد: پایین تر از امریکا و بالاتر از سایر قدرتهای بزرگ نظیر فرانسه،آلمان،روسیه،چین و ژاپن. منظور بلر از قدرت محوری نیز این است و نه آن گونه که امریکایی ها می گویند یک کشور آسیب پذیر و حساس از نظر ژئوپلیتیک. گرچه تأکید رهبران بریتانیا بر حفظ نوعی توازن میان سه دایره یا جهان فوق بوده،در عمل این کار بدون مشکل نبوده است.در این راستا حتی بریتانیا گاه نقش های متضادی را ایفا کرده ومی کند.به عنوان نمونه در دوران جنگ سرد بریتانیا از یک طرف به گسترش روند تنش زدایی میان دو ابرقدرت کمک می کرد و خود را میانجی آن دو می دانست؛ولی از طرف دیگر در تقویت نهادهای بلوک غرب نظیر ناتو یا صندوق بین المللی پول نقش مؤثری ایفا می کرد.
در دهه ۸۰ نیز این روند متعارض در همسویی تاچر با ریگان از یک سو و افزایش روند همگرایی بریتانیا با اروپا از سوی دیگر مشهود بود.از دوران پس از جنگ جهانی دوم تاکنون سیاست خارجی بریتانیا بسته به شرایط منطقه ای و بین المللی بین این سه دایره نوسان کرده است.هرگاه روابط بریتانیا با امریکا سردتر شده مثل دوران پس از حمله فرانسه و بریتانیا به کانال سوئز در ۱۹۵۶، تمایل بریتانیا به اروپا و کشورهای مشترک المنافع افزایش یافته و هرگاه نقش جهانی بریتانیا افول کرده روابط اتلانتیکی آن تقویت شده است.به عبارت دیگر همزمان با کوچک تر شدن دایره امپراطوری، دایره انگلو امریکایی بزرگ تر شده است.[۳۷]
با این حال هیچ گاه بریتانیا خود را به یکی از این دایره ها محدود نکرده ، گرچه دایره انگلو امریکایی در بین سه دایره فوق همواره از اهمیت ویژه برخوردار بوده است. با وجود این رهبران بریتانیا برای تبدیل شدن به پلی میان سه جهان تلاش کرده اند. مروری بر تحولات چند دهه گذشته نشان می دهد حضور و قدرت مانور بریتانیا در دایره امپراطوری یا جهانی به صورت قابل توجهی کاهش یافته و به تبع آن چگونگی ارتباط بریتانیا و امریکا از اهمیت اساسی برخوردار شده است.اما نباید فراموش کرد که هنوز هم بریتانیا در برخی موارد می کوشد از موقعیت خود در اتحادیه اروپا و نیز سیاست خارجی اتحادیه اروپا برای پیگیری منافع ملی خود در سطح جهانی بهره ببرد.[۳۸]
روند تصمیم گیری عقلانی در سیاست خارجی: