سیمن از علمای اجتماعی است که کوشیده است ابعاد از خود بیگانگی را تعریف کند. وی بیگانگی اجتماعی را از نظر فرد در رابطه با اجتماع، یعنی از دید روان شناسی اجتماعی مورد بررسی قرار داده و دراین رابطه پنج متغیر زیر را از هم تمیز میدهد.
۱- ناتوانی[۶۵]: به حالتی گفته می شود که فرد قادر به تحت تاثیر قرار دادن محیط اجتماعی خود نباشد.
۲- بی معنایی[۶۶]: احساسی است که شخص تصور کند برای اعمال واعتقادات خود خطوط راهنمایی دراختیار ندارد.
۳- بی هنجاری[۶۷]: حالتی است که فرد احساس می کند برای رسیدن به هدف های ارزنده خود نیاز به وسایل نامشروع دارد.
۴- انزوای اجتماعی[۶۸]: هنگامی است که شخص احساس می کند با ارزش ها و معیارهای جامعه بیگانه شده است.
۵- از خودبیزاری یا جدایی از خویشتن[۶۹]: سیمن میزان و درجه هر رفتاری را براساس پاداش های مورد انتظار آتی می بیند و چون مارکس معتقد است؛ پاداش منحصراً درخود عمل نهفته نیست بلکه نسبت به کار امری خارجی است.
تمامی این تعاریف و این متفکران بیهنجاری را در سطحی فردی در قالب احساس بیهنجاری یا بیهنجاری، عملیاتی و تئوریزه کردهاند.
احساس بیهنجاری به حالتی ذهنی از بیهنجاری اشاره دارد، که احساس بریدگی از اجتماع، ناامیدی، جدایی، بیگانگی از نهادهای اجتماعی و احساس بیقدرتی را دربرمیگیرد و به واسطهی این حالت فردی، موقعیت ساختار اجتماعی را به مثابه یک کل نشان میدهد (حیدری، ۱۳۹۱). این احساس فردی که تجلی ساختارهای اجتماعی است واجد سه بعد بی معنایی و بی اعتمادی، بیقدرتی و بت وارگی پول است که در سطح فردی عملیاتی می شود (حیدری و دیگران، ۲۰۱۱؛ حیدری و دیگران، ۲۰۱۳).
با این شرح مفهوم احساس بیهنجاری به مثابهی حالتی فردی که تجلی ساختار اجتماعی است مورد استفادهی بسیاری از محققان این حیطه از لئو سرول (۱۹۵۶) تا کائو (۲۰۰۷) قرار گرفته است و بیش از ۱۹ گونه عملیاتی شدن از احساس بیهنجاری وجود دارد (خلاصهای از این عملیاتی شدنها را میتوان در حیدری، ۲۰۱۱) مشاهده کرد.
ب) رویکردهای جامعهشناختی
قواعد و هنجارها در کنشهای متقابل انسانها تعیین کنندهی رفتار آنها هستند و پیروی از آنها به سامان و توازن جامعه میانجامد. مادامی که این هنجارها و قواعد قدرت تنظیم کنندگی خود را داشته باشند و افراد نسبت به آنها بیتفاوت نشوند. در غیراینصورت جامعه به وضعیت بیهنجاری یا آنومیک مبتلا میشود(رفیع پور:۱۳۷۸). بیهنجاری پدیدهای مدرن است و پیامد فرایند مدرنیزاسیون در ابعاد گوناگون. این فرایند سبب میشود تا ساختارهای ارزشی اعتبار خود را از دست داده و انسانها در شرایطی دوگانه و فضایی مبهم دچار سرگشتگی شوند.
دورکیم[۷۰] نخستین کسی بود که مفهوم بیهنجاری را، در سال ۱۸۹۳ در کتاب خود، تقسیم کار در جامعه، وارد ادبیات جامعهشناسی کرد سپس در کتاب دیگر خود به نام خودکشی (۱۸۹۷، ترجمهی اسپالدینگ [۷۱] و سیمپسون[۷۲]، ۱۹۶۶) مفهوم بیهنجاری را بسط داد.بعد از طرح بیهنجاری از جانب امیل دورکیم، این مفهوم مبدل به یک سنت فکری بسیار غنی در ادبیات جرم شناسی شد بهگونهای که رابرت مرتون در سالهای ۱۹۳۸ و ۱۹۶۸ مفهومپردازی دیگری از بیهنجاری و ریشههای اجتماعی آن ارائه داد، و نظریه پردازان دیگر این سنت فکری، هر یک به جنبهه ای مختلفی از بیهنجاری پرداختند. تحقیقات میدانی متعددی در این مورد صورت گرفت که هر یک از آنها به گونهای به عملیاتی کردن این سازه پرداختند.
طبق نظر دورکیم جامعهی بی هنجار دیگر در محدود کردن آرزوها و نیازهای ناتمامِ افراد خود در میماند و با توجه به ضعف کارکردِکنترلی جامعه در اثر وضعیت بیهنجاری، دیگر افراد جامعه به ساختارهای ارزشی و هنجارهای موجود پایبندی ندارند و چنین پدیدهای به جایگزینی رفتارهای نابهنجار و ازهمگسیختگی اجتماعی منجر میشود(حیدری و دیگران،۲۰۱۱). بر پایهی نظردورکیم، محدودهی متغیر ضروری نیازهای بشر توسط نیروهای نظم دهندهی بیرونی محدود می شود وگرنه توانایی احساس ما به خودی خود سیری ناپذیر و نامحدود است(دورکیم به نقل از کوزر و روزنبرگ،۱۳۷۸: ۴۲۲).
چنین میل بیپایان و نامحدودی در مواجهه با منابع و امکانات محدود جامعه در تامین وسائل دستیابی و تحقق آروزهای همه، طبق نظر مرتون، ریشهی بروز بیهنجاری در جامعه است(گالتونگ به نقل از رجب زاده و کوثری،۱۳۸۲). این مساله برای کشورهای درحالتوسعه شکل جدیتر و بحرانیتری به خود میگیرد(ستوده،۱۳۸۳: ۱۲۹)، چرا که گذار این جوامع از سنت به مدرنیته و وابستگی فنی و تکنولوژیکی آن ها به کشورهای توسعه یافته، خودبهخود بحرانهای شدید اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی را بهبار میآورد. این بحرانهای محصول فرایند مدرنیزاسیون و جهانی شدن، سبب می شود تا افراد در این گونه جوامع با مواجهه با محصولات رسانهای و صنعتی وارداتی دست به مقایسه زده و از آنچه در جامعهی آنها رخ می دهد و جریان دارد سرخورده شده و نسبت به ساختارهای حاکم، اعم از اقتصادی، فرهنگی، تکنولوژیکی و اجتماعی بی اعتماد شوند- رشد رسانه های بین المللی و توسعه روزافزون بنگاه های اقتصادی بزرگ در دنیای مدرن که مورد اشاره ی هابرماس بود به عنوان عوامل موثر در اختلال در کارکرد حوزه ی عمومی در جوامع مدرن و در حال توسعه- واین بی اعتمادی به ساختارهای ارزشی حاکم در جامعه، منجر به هنجارگسیختگی افراد و نهادینه شدنِ بیهنجاری در جوامع در حال توسعه می شود.
مسالهی مهم دیگر که منجر به گسترش وضعیت بیهنجار در جوامع در حال توسعه است، شرایط سیاسی ویژهی این جوامع می باشد؛ این گونه جوامع معمولاً درگیر کشمکشهای سیاسی داخلی هستند و از سوی دیگر نظام جهانی هم بر آن ها اعمال فشار می کند و همین عوامل بی ثباتی سیاسی را در این جوامع دامن می زند که خود این بی ثباتی در بیثباتی یا بیهنجاری اجتماعی و به تبع آن جاگیر شدنِ احساس بیهنجاری در افراد جامعه اثرگذار است(مرجایی: ۱۳۸۲).
آنچه که باید توجه خاصی به آن داشت این است که مفهوم بیهنجاری، مفهومی با سطح انتزاع بالا و دارای ابعاد مختلفی است که در سنجش آن باید مدنظر قرار گیرند. یکی از شواهدی که بالا بودن سطح انتزاع این مفهوم را نشان میدهد از جانب ابرکرامبی[۷۳]، هیل[۷۴] و ترنر[۷۵] (۱۹۸۸، ترجمهی پویان،۱۳۶۷) مطرح میشود از نظر این دو نویسنده بیهنجاری مفهومی است که درعینحال که به ساختار اجتماعی اشاره دارد، حالتی فردی را نیز نشان میدهد. به عبارت دیگر در عین حال که بر ساختار دلالت میکند بر حالت ذهنی کنشگر نیز دلالت میکند. به عبارتی دیگر میتوان گفت که نظریهپردازان بیهنجاری خاصه دورکیم و مرتون- دو مفهومپردازی مجزا و در عین حال به هم پیوسته از بیهنجاری را پیشنهاد کردهاند. مفهوم پردازی اول: بیهنجاری به مثابهی ویژگی ساختار اجتماعی و دوم: بیهنجاری به مثابهی حالت ذهنی کنشگر. در حالی که برخی از محققین این دو رویکرد به بیهنجاری را دو رویکرد مجزا میدانند. (فدرستون و دفلم[۷۶]، ۲۰۰۳)؛ برخی دیگر معتقدند که این دو مفهومپردازی را باید یک تئوری چند سطحی دانست که سطوح خرد و کلان را به هم پیوند میزند( نگاه کنید به: باومر[۷۷]، ۲۰۰۷)، بدین معنا که ساختار اجتماعی و فرهنگی(سطح کلان) خود را از طریق فضای روحی روانی کنشگر نشان میدهد. یا به عبارت دقیقتر فضای روحی روانی و حالات ذهنی کنشگر بازنمایی وضعیت ساختاری هستند.
نسخهی جدیدتری از نظریهی بیهنجاری را استیون مسنر(Steven Messner) و ریچارد روزنفلد (Richard Rosenfeld) ارائه کرده اند ذیل عنوان نظریهی بیهنجاری نهادی. گرچه این دیدگاه در سطح کلان و نهادی به تبیین و بررسی پدیده ها می پردازد ولی از وجهی در پیوند است با دیدگاه هابرماس و عواملی که در اختلال در کارکرد حوزه ی عمومی بر می شمرد.
طبق این نظریه جرم و رفتار نابهنجار در جوامعی رخ میدهد که توازن نهادهای آن بهم خورده باشد و ارزش های اقتصادی به دیگر حوزه های جامعه رخنه کرده باشند. این چیره گی ارزشهای اقتصادی بر ارزشهای حوزههای دیگر جامعه از قبیل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی همان نکتهای است که هابرماس به آن توجهمیدهد. جایی که رشد و گسترش و قدرتگرفتنِ روزافزون بنگاه های اقتصادی را در دنیای مدرن یکی از اصلیترین عوامل از کارافتادگی کارکردهای حوزهی عمومی در زمینهسازی برای برقراری کنشارتباطی میداند. جاییکه با گسترش و نفوذ ارزشهای اقتصادی که توسط بنگاه های قدرتمند اقتصادی تبلیغ و ترویج میشوند، زمینه ساز استعمار جهان زندگی توسط سیستم میشود(نبوی و حیدری :۱۳۹۰).
برمبنای استدلال های اندیشمندانی که در زیر معرفی می شوند، احساس بی هنجاری قابلیت تبیین در سطح فردی را نیز دارا می باشد:
باومر (۲۰۰۷) استدلال میکند که تئوری بی هنجاری در دو سطح خرد و کلان قابل بررسی است. در سطح کلان بی هنجاری ویژگی ساختار اجتماعی است اما تجلیات آن در قالب احساس بی هنجاری در سطح فردی مطرح میشود که آن را احساس بیهنجاری مینامند. بدینترتیب بیهنجاری یک مولفهی ساختاری است که در سطح فردی به قالب نگرشی و حالتی فردی در میآید. همین مسئله را فدرستون و دفلم (۲۰۰۳) در شرح دورکیم و مرتون مطرح میکنند و معتقدند مفهومپردازی این دو متفکر در مورد بیهنجاری به گونهای تلفیق سطح خرد و کلان است. در این معنا که سطح کلان بیهنجاری به مثابهی حالتی ساختاری خود را در سطح خرد در قالب احساس بیهنجاری[۷۸] نشان میدهد. از نظر ابرکرامبی[۷۹] و دیگران (۱۳۶۷: ۳۴ ) بیهنجاری مفهومی است که در عین حال که به ساختاراجتماعی اشاره دارد اما حالتی فردی را نیز نشان میدهد. . به عبارتی دیگر در عین حال که بر ساختار دلالت دارد بر کنشگر نیز دلالت میکند .
در تبیین مسائل جامعه شناختی همواره با یک دوگانگی مواجه هستیم که ساختار را تعیین کننده بدانیم یا کنشگر را (کرایب ۱۳۸۲ ، : ۳۷ )، مطابق نظر آبرکرامبی و دیگران مفهوم بیهنجاری با دلالت دوگانهای که دارد این شکاف را پر میکند.
و در نهایت در پژوهش حاضر بر محور نظریههای بیهنجاری از دورکیم تا مسنر و روزنفلد تلاش خواهد شد صورتبندی احساس بیهنجاری با توجه به تحقیقات داخل و خارج کشور در زیست جهان ایرانیان بررسی شود. در این بین نظریه بیهنجاری مرتون و دورکیم و الگوهای مختلف آن که در برخی پژوهشهای داخلی به آزمون رفته و صورتبندی شده اند (مانند حیدری و دیگران، ۲۰۱۱، ۲۰۱۲، ۲۰۱۳؛ و همچنین رفیع پور، ۱۳۷۸، مرجایی، ۱۳۸۲) بررسی شده و با نظریه کنش ارتباطی هابرماس مقایسه می شوند. در این پژوهش تلاش خواهدشد که علاوه بر برقراری ارتباط تئوریک بین بیهنجاری و کنشارتباطی بدین صورت که احساس بیهنجاری مانعی است بر سرراه کنش ارتباطی، پژوهش میدانی نیز صورت گیرد تا فرضیات و ادعای نسبت این دو سازه به آزمون گذاشته شود. به نظر میرسد وقتی هابرماس از شرائط ایده آل گفتگو سخن می گوید بستری از نظم و قاعده را مفروض میگیرد که در بستر بیهنجار پیشاپیش محال است. برای مثال وقتی اعتماد مد نظر هابرماس است و یکی از ویژگیهای احساس بیهنجاری بی اعتمادی است به نظر میرسد می توان نسبتی نظری بین این دو سازه برقرار کرد. از دیگر سو محترم شمرده شدن و پذیرش حق و اقتدار مشروع طرف گفتگو شرط دیگری برای گفتگوی ایده آل است و وقتی کنشگر بیهنجار از احساس بیقدرتی رنج می برد پیشاپیش امکان گفتگو محال است. بدین ترتیب تلاش خواهد شد که موانع کنش ارتباطی از منظر هابرماس در بستر نظریه های بیهنجاری قرائت شده و مفروضات حاصل از آن به آزمون تجربی گذاشته شوند.
برای دانلود متن کامل پایان نامه به سایت fotka.ir مراجعه نمایید.
۲-۴- چارچوب نظری
در مجموع آنچه که از مرور پیشینه و مباحث نظری حاصل میشود گره زدن فهم کارکردگرایانهی نظریهپردازان آنومی به فهم انتقادی هابرماس در مورد حوزهی عمومی و زیست جهان است. دغدغهی دورکیم، مرتون و نظریهپردازان آنومی و همچنین دغدغهی هابرماس به نوعی غلبهی عقلانیت اصالت سودی و ابزاری بر جهان معنایی کنشگران بود. زمانی که دورکیم در کتاب خودکشی و همچنین تقسیم کار اجتماعی از آنومی به عنوان یک بحران سخن میگفت مسئلهی کلیدیش این بود که آنومی مانع شکلگیری پیوندهای اجتماعی و مشارکت و در مجموع شکلگیری فردگرایی اخلاقی است. دورکیم در نسبت جامعه و فرد بدین مسئله میپرداخت که فروپاشی اخلاقی جامعه مانع تحقق مدنیت و دموکراسی است (حیدری و سرحدی، ۱۳۹۲). همچنین رویکردهای روانشناختی اجتماعی به آنومی مانند رویکردهایی منجمله سرول (۱۹۵۶) و همچنین شار و مک کلوسکی (۱۹۶۵) و رویکردهای جدیدتری مانند اگنیو (۱۹۹۷-۲۰۰۰) بر وجوه معنایی و روانی آنومی تاکید دارند. این رویکردها نشان می دهند که آشفتگی ساختاری به آشفتگی روانی میانجامد و این آشفتگی روانی معنادهی به کنش را مختل می کند. از این حیث هابرماس وقتی به موانع کنش توجه میدهد از دو دسته موانع درونی و بیرونی سخن میگوید. در جایی که هابرماس اندیشه های فروید را جذاب مییابد بر موانع درونی و روانشناختی کنش ارتباطی تاکید می کند. این موانع درونی قسمی از آنومی درونی و روانی هستند که پدیدارهای وضعیت ساختاری هستند.
مرتون (۱۹۶۸) نیز زمانی که به آنومی میپرداخت مسئلهی اصلیش این بود که غلبهی کدهای اقتصادی و اصالت سودی در شکل آرزومندیهای افسارگسیخته و همارزیش با شکافهای طبقاتی موجود در نظام سرمایهداری چگونه بحرانی اخلاقی/مدنی را پدید میآورد که بستری برای فقدان مشارکت و فردگرایی دموکراتیک است. این نوع نگاه در آرای هابرماس (به عنوان یکی از بزرگترین تلفیقگران نظری در نظریهپردازی معاصر) در کنار فهمی انتقادی که هابرماس از مکتب فرانکفورت به ارث میبرد دوباره مسئلهی مدنیت، زیستجهان، دموکراسی و اخلاق مدنی و مشارکت را اینبار در نسبت نظریهی انتقادی و نظریهی کارکردگرایانه پیش میکشد. همانطور که در بخش مبانی نشان دادیم هابرماس برخلاف پیشینیان خود در مکتب فرانکفورت (آدورنو، بنیامین و هورکهایمر) به پتانسیلهای عقل روشنگری و دموکراسی ایمان دارد. ایمان او از خوانش نظریههای منتسب به تفکر راست آمریکایی (از پارسونز تا مرتون که متأثر از دورکیم هستند)ناشی میشود و تلاش میکند در فهمی انتقادی لحظهی اخلاق مدنی، دموکراسی و فردگرایی را تاسیس کند. این تلاش نظری حاوی اشاراتی تجربی است که مهمترین آنها برای پژوهش حاضر نسبت وضعیت آنومیک با کنش ارتباطی است. کنش ارتباطی برونداد تمامی تلاش های نظری هابرماس برای دفاع از جامعه مدنی در برابر استعمارهای عقل ابزاری است. مهمترین تجلی عقل ابزاری غلبه اخلاقیات سودمدار و اقتصادی است که در رویکرد نظری مرتون و همچنین مسنر و روزنفلد وجود دارد. همچنین آنومی که در رویکردهای روانشناسی اجتماعی بدان پرداختیم و در قالب احساس آنومی تئوریزه میشود یکی از زمینههای فقدان مشارکت اجتماعی ـ سیاسی به عنوان بروندادهای کنشارتباطی در نظر گرفته شده است. در مجموع چکیده مبانی نظری که مرور شد ادعا دارد که آنومی و کنش ارتباطی با یکدیگر ارتباط معکوس دارند و این ارتباط حاصل خوانش هابرماس از نظریهپردازان کارکردگرایی است که به آنومی میپردازند.
نگرش انتقادی نسبت به دنیای مدرن در بیشتر آثار غیرمارکسیستی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم حضور دارد. از دید آنها در جوامع مدرن صنعتی، مردم افراد تک افتاده یا تودهای بی شکل تلقی میشوند، که در آن همهی چیزهای خوب مربوط به فردیت از میان رفتهاند. دنیای مدرن نوعی برهوت معنوی تلقی می شود، هر گونه معنایی از زندگی رخت برمیبندد و مردم در دنیایی که قادر به درک آن نیستند، تهی بوده و روحیهی خود را باخته اند و این مضمون ها به شیوه های مختلف در آثار بنیانگذاران جامعه شناسی دیده می شود- در مارکس با عنوان از خود بیگانگی، در دورکیم با عنوان بی هنجاری، و در وبر با عنوان سرخوردگی.(کرایب،۱۳۸۵: ۲۶۶).
به طورویژه و از آن جهت که مدنظر این نوشتار است، این موضوع در اندیشههای دورکیم واجد مختصاتی است که با موضوع این پژوهش ارتباط نزدیکتری دارد. جامعهی مدرن و تمایزاتی که در دل آن بوجود میآید از نظر دورکیم محصول پدیدآیی تمایزات اجتماعی و تغییر ماهیت جهان اجتماعی است. دغدغهی دورکیم قوام و بقای فردگرایی و آرمانهای دموکراسی در دل جامعهی ارگانیک بود. دورکیم معتقد است که بیهنجاری وضعیتی است که مانع شکلگیری این شاکلهی اخلاقی میشود و به جای شکلگیری فردیت به خودسری منجرمیشود.
هابرماس و فهمی که از حوزهی عمومی تمایزیافته و زیست جهان دارد با دغدغهی دورکیم در مورد انسان اجتماعی و مبتنی بر فردگرایی اخلاقی نسبت دارد. در تمایزگذاری میان نظام و زیست جهان هابرماس فراوان از سنت کارکردباوری هنجارین برداشت میکند که نمایندگان اصلیاش دورکیم و پارسونزهستند(کرایب،۱۳۸۵: ۴۹۹). اگرچه هابرماس بر دورکیم نقدهایی دارد اما خود اعتراف میکند که در فهم زیست جهان، دورکیم برای او یک پیشرو محسوب میشود و خود را به دورکیم مدیون میداند چراکه دورکیم مانند هابرماس در پی بازسازی مفهوم آزادی، انسجام و اقتدار اخلاقی در جامعه است (هابرماس، ۱۹۸۱، همچنین بنگرید به پیکرینگ، ۲۰۰۱)
از این حیث فهم هابرماس از زیستجهان با فهم دورکیم از جامعهی ارگانیک و وضعیت بیهنجار نسبت دارد (ریتزر، ۱۹۹۶: ۵۵۰). مسئلهی چیرگی عقل ابزاری بر زیستجهان و جداکردن فرد از زیستجهان و امتناع کنش ارتباطی محصول چیرگی عقل ابزاریِ مبتنی بر سودمداری است که مسئلهی مشترک دورکیم، مرتون (۱۹۶۸) و هابرماس (۱۳۸۴ و ۱۳۸۸)بوده و همچنین در مفهوم از خودبیگانگی در آرای مارکس و ماکس وبر قابل تشخیص میباشد. مرتون در تئوریزهکردن بیهنجاری معتقد است بتوارگی پول یکی از بسترهای رفتارهای مبتنی برخودخواهی است و دورکیم در کتابهای خودکشی و تقسیم کار نیز معتقد است افسارگسیخته شدنِ حرص و ولع انسان در وضعیت بیهنجار بستری است که مانع شکلگیری فردگرایی اخلاقی و انسجام اجتماعی در دنیای مدرن است و مانع شکلگیری اخلاق مسئولیت در انسان مدرن میشود که خطری است برای حفظ انسجام جامعه. غلبهی عقلانیت ابزاری به اشکال مختلف مورد انتقاد متفکران کارکردگرایی آمریکایی از پارسونز تا مسنر و روزنفلد (۲۰۰۰) نیز بوده است. از نظر مسنر و روزنفلد چیرگی خرده نظام اقتصادی بر سایر خرده نظامهای جامعه در عمل انسجام اجتماعی را از میان میبرد. آنها این وضعیت را بیهنجاری نهادی مینامند. لذا بیهنجاری وضعیتی است که در آن کنشگر از زیستجهان و حوزهی عمومی میبُرد چرا که در این وضعیت در حالتی خودسر و خودخواه قرار گرفته و مطابق ادبیات هابرماس از کنش ارتباطی میگریزد.
هابرماس در تئوری کنش ارتباطی (۱۹۸۴)و همچنین دانش و علایق بشری (۱۹۷۲) بر دو دسته از موانع درونی و بیرونی تاکید میکند. ویژگی مشترک این دو دسته از موانع, تحریف نظاممند ارتباط و وارون جلوه دادن حقیقت ارتباطی است. موانع بیرونی مانند ایدئولوژی، سوژهای ارتباطگریز را برمیسازد که گزارههای ایدئولوژیک را حقیقت محض میداند و بیرون از این گزارهها امکان گفتگوی رهایی بخش و آزاد ندارد. موانع درونی نیز سندرومها و حالات روانشناختی ناخودآگاه است که البته تجلیات ساختار در حالات روانی فرد است. تحریف نظاممند مفهومی است که هابرماس از فروید به عاریت میگیرد. کاری که موانع درونی و بیرونی با ارتباط میکنند، علاوه بر تحریف نظاممندِ ارتباط، خودفریبی نیز هست. خودفریبی در قالب رابطهی ایدهآل گفتگویی که هابرماس رابطه روانکاو و درمانجو را چنین رابطهای میبیند قابل رفع است (هابرماس، ۱۹۷۲: ۲۱۹). به همان نسبت که فرد میتواند اسیر تکانشها و وسواسهای درونی باشد، موانع بیرونی که بر سر سوژه آوار میشوند نیز میتوانند مانع گفتگو و رهایی شوند. عدم رهایی از چنین موانعی از منظر هابرماس نمودی از ناپختگی است، چنانکه کانت میپندارد، و گفتگو راه رهایی است. تاکید بر گفتگو در حوزه عمومی در واقع دفاع از حقوق بشر است.
هابرماس چنین دفاعی را در قالب ارتباطگرایی[۸۰]مطرح میکند و آن را در مواجههی بین دولت و جامعهی مدنی میبیند. از نظر هابرماس «ارتباطگرایی دفاع از حقوق بشر نیز هست، و در عین حال بر نقش دولت صحه گذاشته و حتی این نقش را لازم میداند، یعنی تعهد دولت به مداخله در فرایند هویتیابی و حفظ آن. چنین مداخلهای حتی ضروری نیز هست، خصوصا در برهههایی که بقای اقلیتهای مذهبی، فرهنگی، اخلاقی و ملی در معرض خطر قرار میگیرند» (هابرماس، ۱۹۹۵: ۸۵۰). بدین ترتیب عمدهترین دغدغهی هابرماس خودمختاری و رهایی بشر است، رهاییای که در قالب عقل روشنگری امکان آن بوجود میآید. از این حیث دغدغهی او همچنان دغدغهی مدرنیته و پتانسیلهای آن است. اگرچه هابرماس را از متفکران مکتب فرانکفورت میدانند اما نقطهی اشتراک او با پیشینیانش در این مکتب تنها در نقد عقل ابزاری است. هابرماس همچنان روشنگری را دارای قابلیت برای رهایی میبیند و برخلاف استادش آدورنو که راه رهایی را تنها در عبور از کاپیتالیسم میدید- چیزی که برای آدورنو محال به نظر میرسید- برخلاف آدورنو و هورکهایمر (۱۳۸۹) که عقل روشن گری را در بازگشت به اسطوره تحلیل میکردند نگاه هابرماس نسبت به عقل روشن گری مثبت است و آن را رو به پیشرفت میبیند. چیزی که او را از متفکران و فلاسفهی قرن نوزدهم و خصوصا کانت جدا میکند این است که هابرماس رد این خرد را نه در پتانسیلهای درونی سوژه، بلکه در دل تاریخ و جامعه میبیند. لذا هابرماس از جامعه دفاع میکند تا حقوق فرد را در دل جامعه تحقق بخشد. از این حیث شاید با دورکیم هم قرابتهایی داشته باشد(دورکیم، ۲۰۰۳). یعنی فردیت مد نظر هابرماس جز در درون جامعهای عقلانی ممکن نیست. از این حیث نگاه هابرماس به جامعه و نسبتش با فرد ورای دوگانههای رایج فرد/ جامعه، و عاملیت/ساختار قرار میگیرد. هابرماس مدافع جامعه و حوزهی عمومی است و عقلانیت رهایی بخش را – در آثار دانش و علایق بشری و نظریهی کنش ارتباطی- در دل جامعه و زیست جهان و در بستر تاریخیاش در نظر میگیرد، عقلانیتی که حاصل مدرنیته و روشنگری است. بدین منظور او نظریهای در مورد علائق برسازندهی شناخت[۸۱] مطرح میکند تا بین شناخت و رهایی ارتباط برقرار کند. علایق معطوف به چیرگی بر طبیعت در قالب کنش استراتژیک در پی منقاد کردن طبیعت و انقیاد انسان نیز هستند. این وجهی از عقل روشنگری است که مورد تاکید پیشینیان مکتب فرانکفورت نیز بود و همان عقل ابزاریِ وام گرفته از وبر است. آنچه که دغدغهی هابرماس است علایق ارتباطی و رهاییبخش است.
تجلیگاه این علایق رهاییبخش در دل حوزهی عمومی است. حوزهی عمومی قلمرویی از زندگی اجتماعی است که در آن چیزی همچون %