ای آهو در قلب من از تو حرارتی است که اگر بشنوم به دیدارم می آیی ، آتشش خاموش می شود .
ای شیرین دهان آیا در وصال تلخی است یا اگر به انسان غمگین و گرفتار توجه کنی خسارت است
( و در حالی که من تمام سود و سرمایه ام را در راه عشق انفاق کردم . )
و در جای دیگر تیموریه بیان می دارد که اگر انسانی گرفتار غم عشق شود و محبوب از او روی گردان شود زخم عمیقی بر قلب و جان انسان می نشیند که هیچ گاه بهبود نمی یابد :
لِما نَأی عَنِّـی وَ بَانَ صُـــدُودُهُ وَ القـــَلبُ أصبــح لا یَفیقُ عَمــیدُه
مُلکُ الهَوی رُقِی وَ حَقَّ وَعیـدُهُ وَ الحُــــبُّ خَــــطٌ بِالجَباهِ قَـــدیمُ
( تیموریه ؛ بی تا : ۱۷ )
ترجمه :
وقتی که از من دور شد و روی گردانی اش را آشکار کرد و جای درد و زخم قلب بهبود نیابد .
ملک عشق جادو شده و قول و وعده اش تحقق یافت ، به راستی که عشق خطی کهنه بر چهره و روی اوست .
نتیجه
پس دیدیم که عشق یکی از مهم ترین ارکان اساسی زندگی انسان است که سرتاسر حیات روحی و جسمی انسان را تحت تأثیر قرار می دهد . در این باب هر دو شاعر ابیاتی ماندگار خلق کرده اند که شرح آن گذشت . به طور کلی می توان این مطلب را یکی از وجوه مشترک میان دو شاعر مذکور در زمینه ی اشعارشان با محوریت اومانیسم دانست . با بررسی آثار هر دو شاعر به وضوح توجه ویژه ی آن ها را به این مطلب خواهیم دید .
۵-۱-۳ مرگ یا زندگی
مرگ یا زندگی ؟ در چرخه ی هستی جمله ی مرگ یا زندگی از همان آغاز با اشتباه همراه است . میان این دو واژه هیچ فاصله یا جدایی وجود ندارد . مرگ و زندگی دو امر کاملاً وابسته به هم هستند ، به طوری که وجود یکی مستلزم وجود دیگری است و بالعکس . دیدگاه انسان نسبت به این دو حقیقت سرنوشت آدمی بسیار متفاوت است . گروهی طالب زندگی و گروهی دیگر طالب مرگ هستند . در این میان گروهی نیز میانه را دارند و هم نعمت زندگی و حیات را به خوبی درک نموده اند و هم حقیقت مرگ را باور داشته اند .
دکتر محمود حمود در کتاب خود بیان می کند : « به راستی مرگ چیست ؟ مرگ وجود حقیقت انسانی در نهایت اوست ، بدین معنا که حقیقت انسانی وجودی است برای مرگ . » ( حمود ؛ ۱۹۹۶ : ۲۹۰ )
دیدگاه عبدالصبور در مورد حقیقت مرگ و زندگی بسیار ناهماهنگ است . در قسمتی از دیوانش با رسیدن به پوچی ، مرگ را تنها راه علاج از این زندگی پر رنج می داند ، در حالی که در قسمت دیگر زندگی را می ستاید ؛ اما در ابیات زیر تنها با آوردن نمونه ایی از آن که در آن دو واژه ی مرگ و زندگی را صمیمانه و وابسته به یکدیگر عرضه داشته ، اکتفا می کنیم .
وی در این ابیات بیان می دارد که اشتیاق انسان برای ادامه ی زندگی همانند انگیزه ی پنهان ورای تسلیم شدن در برابر مرگ است . اشتیاق بیش از حد به زندگی ، دلزدگی را برای او به همراه دارد و رهایی از زندگی نیز همان دلزدگی را برای او به بار می آورد . مرگ و زندگی دو روی یک تجربه ی واحدند و آن دلزدگی و بیزاری است . و این دلزدگی حقیقتی است که در سایه ی آن می توان مفهوم مرگ و زندگی را به طور یکسان درک کنیم . ( اسماعیل ؛ ۲۰۰۷ : ۲۷۱ )
ملَاحُنا هَویَ إلی قاعِ السَّفَینِ و اسْتِکانِ
و جَاشَ بالبُکا بِلا دَمعٍ … بِلا لِسانِ
مَلاحُنا ماتَ قبیلَ الموتِ ، حینَ وَدعَ الأصحابِ
و الأحبابَ و الزمانَ و المکانِ
عادت إلی قُمقُمِها حیاتُهُ ، و انکَمَشَت أَعضاؤه ، و مالِ
و مَدَّ جِسمَهُ عَلیَ خَطَ الزِوالِ
یا شَیخَنَا المَلاحَ
قلبُکُ الجَری ءُ کانَ ثابتاً فَما لَه اُستُطیر
(عبدالصبور؛ ۱۹۹۸ : ۱/ ۱۵۲)
ترجمه :
ناخدای ما در عرشه ی کشتی اقامت کرد و آرام گرفت
و زار زار گریه کرد ، بدون اشک و کلام
کشتیبان ما مرد ، قبل از مرگ هنگامیکه وداع کرد با یاران
و با دوستان و زمان و مکان
زندگی او به جایگاه خود باز گشت ( پایان یافت ) و اعضایش بی رمق شد و فرو افتاد
و در مسیر نیستی جسمش را کشید ( نیمه جان و بی رمق شد )
ای کشتیبان پیر ما
قلب پر جرأت تو ثابت است و وحشت نمی کند .
عبدالصبوردر قسمت دیگر از اشعارش مسأله ی مرگ و زندگی را این گونه به تصویر می کشد . وی خطوط مرگ را منظره ایی تاریک در میکده ایی ترسیم می کند که شادابی حیات در آن موج می زند و این امر از خلال انتخاب قهرمانی است که خواننده را وادار به پذیرش مقوله می کند . آواز خوان نابینا ، ساقی و رقاصه دارای دندان های طلایی ، خواننده را به این اندیشه وا می دارد که مرگ در میان آنان ظهور کرده است ؛ اما به دلیل نواقصشان به تعویق افتاده است :
کان مُغْنِینا الأَعْمی لا یَدری
أنَّ الإنسانَ هُوَ الموتِ
لم یکُ ساقِینا المَصْبُوغَ الفوَدینِ
یَدری أنَّ الإنسانَ هُوَ الموتِ
و العاهرۀُ اللامِعَۀُ الفَکینِ الذهبیینِ
لم تکْ تَدری أَنَ الإنسانَّ هُوَ الموتِ
لکنی کنتُ بِسالِفِ أیامی
قد صادَفَنی هذا البیتِ
« الإنسانُ هُوَ الموت »
( عبدالصبور ؛ ۱۹۹۸ :۳/۴۶۳،۴۶۴ )
ترجمه :
آوازخوان نابینای ما نمی دانست
که انسان همان مرگ است
ساقی موهایش رنگی نبود
می دانست که انسان همان مرگ است
و زن زناکار ( رقاصه ) با دندان های طلایی
نمی دانست که انسان همان مرگ است
اما با گذشت روزگارم
با این بیت روبه رو شدم
که انسان همان مرگ است .
خانم تیموریه نیز دارای احساسی شدید و امیدی آکنده از شعور بود ، به طور کلی می توان او را انسانی مملوء از عشق و شور به زندگی دانست ؛ اما تجربه ی شکست و مرگ عزیزانش ، از اشتیاق و حرارت وی به زندگی کاست ، به طوری که می توان غم و حزن شاعر را در خصوص واژه ی مرگ به خوبی لمس کرد . برای نمونه برگزیده ایی از اشعار وی که عائشه در غم از دست دادن دخترش می سراید ، اشاره کرد . شاعر دخترش توحیده را به ماه و خورشید مانند می کند که پس از مرگش فروغ و درخشش پنهان می شود و روز و شب شاعر را به تاریکی محض مبدل می سازد . تاریکی و ظلمتی با طعم تلخ غم و اندوه و اشک و مرگ را به پیاله ی شرابی مانند می کند که توحیده بعد از نوشیدنش به وادی فنا و نیستی گام می نهد . از سوی دیگر مرگ را به بال های پرواز تشبیه می کند که وجود و حضور دخترش را برای همیشه به پرواز و اوج گرفتن در عالم خلقت وادار می سازد :
سَتَرَ السَنا ، وَ تَحَجَبَت شَمسُ الضُحی وَ تَغیَـــبَت بَعــدَ الشُــرُوقِ بُـــدُورُ
وَ مَضی الَّذی أهَوی وَ جَرَعَنی الأَسی وَ غَــدَت بِقَــلبـی جَــذوَۀٌ وَ سَعـــیرُ
طافَت بِشَهرِ الصَـــومِ أکوابُ الرَّدی سَحَــــراً وَ أکـــوابُ الدُمــُوعِ تَدُورُ
فَتَنــاوَلَت مِنـــها إبنــَتی فَتَغَــیرَت وَ جَنـــاتُ خَـــدٍ شــــأنُها التَغــیـیرُ
فَــذَوَت أزاهِـــیرُ الحَیـــاۀِ بِروضِها وَ انقَـــدَ مِنـــها مَائـــسٌ وَ تَضـــیرُ
یا رَوعَ رُوحی ، حَلَّـــها نَزَعُ الضَــنا عَــــمَّا قَلــــیلٌ وَرَقَّـــها سَتَطــــیرُ
( تیموریه ؛ بی تا : ۱۸ ، ۱۷ )
ترجمه :
درخشش پنهان شد و خورشید چاشت مستور گشته و تابش ماه کامل بعد از درخشیدن غایب شد .
و آنکه عشق می ورزید مُرد و غم مرا نوشانید و در قلب من آتش ، شعله ور شده است .
در ماه روزه پیاله ی مرگ در سحر می چرخد و پیاله ی اشک ها دور می زند .